- ارسال ها
- 81
- لایک ها
- 13
- امتیاز
- 0
خاطرات جالب از زندگی آلبرت اینشتین از دید خودش + یکی دیگه.....
خاطرات جالب از زندگی آلبرت اینشتین از دید خودش.....
یک روز در هنگام تور سخنرانی راننده ی آلبرت اینشتین که اغلب در طول سخنرانی در انتهای سالن می نشست بیان کرد که او احتمالا میتواند سخنرانی اینشتین را ارائه دهد زیرا چندین مرتبه آن را شنیده است.برای اطمینان بیشتر در توقف بعدی در این سفر اینشتین و راننده جای خود را عوض کردند و اینشتین با لباس راننده در انتهای سالن نشست.
پس از ارائه ی سخنرانی بی عیب و نقص , توسط یک عضو از شنوندگان از راننده سوال دشواری خواسته شده بود.راننده ی اینشتین خیلی معمولی جواب داد :خب , پاسخ به این سوال کاملا ساده است.من شرط می بندم راننده ی من(اشاره به اینشتین)که در انتهای سالن وجود دارد می تواند پاسخ این سوال را بدهد.
همسر اینشتین غالبا اصرار داشت که او در هنگام کار باید لباسهای مناسبتری استفاده کند.اینشتین همواره می گفت:چرا باید این کار را بکنم هر کسی اینجا می داند من که هستم.
هنگامی که اینشتین برای شرکت در اولین کنفرانس بزرگ خود شرکت کرد نیز همسرش از او خواست که لباس مناسبتری بپوشد.اینشتین گفت:چرا باید این کار را بکنم هیچ کسی اینجا مرا نمی شناسد.
از اینشتین معمولا برای توضیح نظریه ی عمومی نسبیت سوال می شود و او یکبار پاسخ داده بود:دست خود را برای یک دقیقه بر روی اجاق گاز داغ قرار دهید و این عمل مانند یک ساعت یک به نظر می رسد و حال با یک دختر خوشگل یک ساعت بنشینید و این عمل مانند یک دقیقه به نظر می رسد.این نسبیت است.
نگامی که اینشتین شاغل در دانشگاه پرینستون بود یک روز قرار بود به خانه برود ولی او آدرس خانه اش را فراموش کرده بود.راننده ی تاکسی او را نمی شناخت.اینشتین از راننده پرسید آیا می داند خانه ی اینشتین کجاست.راننده گفت:چه کسی آدرس اینشتین را نمی داند؟هر کسی در پرینستون آدرس خانه ی اینشتین را میداند.آیا می خواهید به ملاقات او بروید؟
اینشتین پاسخ داد:من اینشتین هستم.من آدرس منزل خود را فراموش کرده ام.می توانید شما مرا به آنجا ببرید؟راننده او را به خانه اش رساند و از او هیچ کرایه ای نیز نگرفت.....!!!!!
یکبار اینشتین از پرینستون در سفر بود که مسئول کنترل بلیط به کوپه ی او آمد.وقتی او به اینشیتن رسید اینشتین به دنبال بلیط جیب جلیقه اش را جستجو کرد ولی نتوانست آن را پیدا کند.سپس در جیب شلوار خود جستجو کرد ولی باز هم بلیط را پیدا نکرد.سپس در کیف خود را نگاه کرد ولی باز هم نتوانست آن را پیدا کند.بعد از آن او صندلی کنار خودش را جستجو کرد ولی باز هم بلیطش را پیدا نکرد.
مسئول بلیط گفت:دکتر اینشتین من می دانم که شما که هستید.همه ی ما به خوبی شما را می شناسیم و من مطمئن هستم که شما بلیط خریده اید و سپس رفت.در حال خارج شدن متوجه شد که فیزیکدان بزرگ دست خود را به پایین صندلی برده و هنوز در حال جستجوست.
مسئول قطار با عجله برگشت و گفت:دکتر اینشتین , دکتر اینشتین , نگران نباش , من می دانم که شما بلیط داشته اید , مسئله ای نیست.من مطمئن هستم که یک بلیط خریده اید.
اینشتین به او نگاه کرد و گفت : مرد جوان , من هم می دانم که چه کسی هستم . چیزی که من نمی دانم این است که من کجا می روم....!!!!
خاطرات جالب از زندگی آلبرت اینشتین از دید خودش.....
یک روز در هنگام تور سخنرانی راننده ی آلبرت اینشتین که اغلب در طول سخنرانی در انتهای سالن می نشست بیان کرد که او احتمالا میتواند سخنرانی اینشتین را ارائه دهد زیرا چندین مرتبه آن را شنیده است.برای اطمینان بیشتر در توقف بعدی در این سفر اینشتین و راننده جای خود را عوض کردند و اینشتین با لباس راننده در انتهای سالن نشست.
پس از ارائه ی سخنرانی بی عیب و نقص , توسط یک عضو از شنوندگان از راننده سوال دشواری خواسته شده بود.راننده ی اینشتین خیلی معمولی جواب داد :خب , پاسخ به این سوال کاملا ساده است.من شرط می بندم راننده ی من(اشاره به اینشتین)که در انتهای سالن وجود دارد می تواند پاسخ این سوال را بدهد.
همسر اینشتین غالبا اصرار داشت که او در هنگام کار باید لباسهای مناسبتری استفاده کند.اینشتین همواره می گفت:چرا باید این کار را بکنم هر کسی اینجا می داند من که هستم.
هنگامی که اینشتین برای شرکت در اولین کنفرانس بزرگ خود شرکت کرد نیز همسرش از او خواست که لباس مناسبتری بپوشد.اینشتین گفت:چرا باید این کار را بکنم هیچ کسی اینجا مرا نمی شناسد.
از اینشتین معمولا برای توضیح نظریه ی عمومی نسبیت سوال می شود و او یکبار پاسخ داده بود:دست خود را برای یک دقیقه بر روی اجاق گاز داغ قرار دهید و این عمل مانند یک ساعت یک به نظر می رسد و حال با یک دختر خوشگل یک ساعت بنشینید و این عمل مانند یک دقیقه به نظر می رسد.این نسبیت است.
نگامی که اینشتین شاغل در دانشگاه پرینستون بود یک روز قرار بود به خانه برود ولی او آدرس خانه اش را فراموش کرده بود.راننده ی تاکسی او را نمی شناخت.اینشتین از راننده پرسید آیا می داند خانه ی اینشتین کجاست.راننده گفت:چه کسی آدرس اینشتین را نمی داند؟هر کسی در پرینستون آدرس خانه ی اینشتین را میداند.آیا می خواهید به ملاقات او بروید؟
اینشتین پاسخ داد:من اینشتین هستم.من آدرس منزل خود را فراموش کرده ام.می توانید شما مرا به آنجا ببرید؟راننده او را به خانه اش رساند و از او هیچ کرایه ای نیز نگرفت.....!!!!!
یکبار اینشتین از پرینستون در سفر بود که مسئول کنترل بلیط به کوپه ی او آمد.وقتی او به اینشیتن رسید اینشتین به دنبال بلیط جیب جلیقه اش را جستجو کرد ولی نتوانست آن را پیدا کند.سپس در جیب شلوار خود جستجو کرد ولی باز هم بلیط را پیدا نکرد.سپس در کیف خود را نگاه کرد ولی باز هم نتوانست آن را پیدا کند.بعد از آن او صندلی کنار خودش را جستجو کرد ولی باز هم بلیطش را پیدا نکرد.
مسئول بلیط گفت:دکتر اینشتین من می دانم که شما که هستید.همه ی ما به خوبی شما را می شناسیم و من مطمئن هستم که شما بلیط خریده اید و سپس رفت.در حال خارج شدن متوجه شد که فیزیکدان بزرگ دست خود را به پایین صندلی برده و هنوز در حال جستجوست.
مسئول قطار با عجله برگشت و گفت:دکتر اینشتین , دکتر اینشتین , نگران نباش , من می دانم که شما بلیط داشته اید , مسئله ای نیست.من مطمئن هستم که یک بلیط خریده اید.
اینشتین به او نگاه کرد و گفت : مرد جوان , من هم می دانم که چه کسی هستم . چیزی که من نمی دانم این است که من کجا می روم....!!!!