خاطرات سگ اصحاب کهف!!!!

Ebrahimi74

New Member
ارسال ها
265
لایک ها
1,190
امتیاز
0
#1
شنبه:من قطمیر سگ نگهبان گله « کشوطبنونس» امروز فهمیدم که از سگ بودن بیزارم! توی این دنیا که تو سر سگ بزنی مثل ریگ بیابان سگ ریخته

سگ بودن افتخاری نیست! حتی اگر از نژاد دوبرمن یا شیانلو و یا سرابی باشی تصمیمم را گر فته ام نمی خواهم دیگر سگ باشم!
***
یک شنبه:اکنون که این خاطرات را می نویسم یک بعداز ظهر سگی است! گله بعد از یک چرای حسابی مشغول غیلوله بعد از ظهر هستند و ارباب من نیز در سایه تخته سنگی به خواب رفته است؛ ومن زیر تیغ آفتاب نشسته ام و به سگ بودن یا سگ نبودن فکر می کنم. به این نتیجه رسیدم حالا که وجود خودم را نمی توانم تغییر دهم بهتر است ماهیت سگی خودمو عوض کنم؛می دانم که وجودش را دارم که ماهیتم را تغییر دهم اما برای تغییر باید دنبال یک الگوی خوب باشم
فکر کردن زیر تابش تند خورشید انسان را مجنون و سگ را فیلسوف می کند حدس می زنم من اولین و شاید تنها سگ اگزیستانسیالیست جهان باشم!
*َ*َ*
دوشنبه:تف به این زندگی سگی! برای یک لقمه استخوان باید از صبح علی الطلوع تا بوق سگ،سگ دو بزنم و این ور آن ور بدوم؛با گرگها در بیافتم،پاچه دزدها رو بگیرم ، گوسفندهای جا مانده و باز یگوش را به گله بر گردانم و... خلاصه مثل سگ پا سوخته بدوم و به صاحبم خدمت کنم تا یک تیکه استخوان جلوم بندازه و من هم برایش دم بجنبانم! اما گوسفندها چی!؟ فقط می خورند ومی نوشند و می خوابند وبع بع می کنند. زندگی سالم و گیاه خواری دارند نه فکری نه درگیری ای نه غمی نه غصه ای«چی می دونن به چی می گن ستاره چی می دونن دنیا کی یا بهاره»!
شاید تصمیم گرفتم گوسفند بشوم!
***
سه شنبه:من شبیه آدمهای هستم که موقع فکر کردن عادت دارند مدام قدم بزنند!
امروز «کشوطبنونس» از دستم عصبانی شد و گفت :چته مثل سگ سوزن خورده مرتب این ور و اون ور می روی!؟ حواست به گله باشه که از اینجا دور نشه تا من یه چرت بخوابم!
حالا که خوب فکر می کنم می بینم گوسفند بودن هم هیچ خوب نیست اینکه از خودت هیچ اختیاری نداشته باشی و هرجا هدایت کنند بروی هرچه دادند بخوری کورکورانه دنبال گله به هر سو بروی واز سر جوی بپری! مرافبت نباشند گرگ می دردت!چاق وچله هم که شدی سرت را می برند! از زندگی سگی هم بدتر است این زندگی گوسفندی!نه تفکری نه اختیاری نه اعتراضی و...رو کردم به گله و فریاد زدم واق واق واق(ترجمه:لطفا" گوسفند نباشید!)اما آنها فقط مثل گوسفند نگاهم کردند!
***
چهارشنبه:امروز فهمیدم چیزی که من دنبال آن هستم آدم بودن است! و مطلب مهمتری که فهمیدم این بود که همه آدم ها آدم نیستند! بعضی از آدمها ماهیت گوسفندی دارند عده ای مثل گاو رفتار می کنند، تعدادی سگ اخلاق اند و برخی نیز روباه صفت و گرگ مسلک و...«از دیو و دد ملولم وانسانم آرزوست»! از این همه انسان تنها تعدادی اندکی آدم مانده اند! یکی ازاین آدم ها ارباب من «کشو طبنونس» است باید او را الگوی خودم قرار دهم تا من نیز آدم شوم!
***
پنج شنبه:امروز در اربابم خیلی دقیق شدم و دنبالش راه افتادم او نه به معبد می رود تا بتان را پرستش کند نه در قمار خانه حاضر می شود نه جا های ناجوری که خیلی ها می روند پا می گذارد ! سر در گریبان دارد و با خود زمزمه ای می کند گاهی به آسمان نگاه می کند احساس می کنم گمشده ای دارد که گم شده من نیز هست!
****

جمعه:امروز حس عجیبی دارم شامه ام بوهای خوشی را حس می کند غروب همراه «کشوطبنونس» از گله گوسفندها و انسانها گذشتیم وبه سمت کوه حرکت کردیم در میان راه به چند نفر برخوردیم که به نظر می رسید راه خود را گم کرده اند با اربابم صحبت که کردند باهم به راه افتادند دنبالشان که راه افتادم یکی گفت این سگ را برانید دست وپا گیرمان می شود! احساسی در من می گفت اگر با این مردان بروی گمشده ات را خواهی یافت .با خودم گفتم«سگی بگذار مانیز مردمانیم»باید«پی نیکان گرفت ومردم شد»!به آنها گفتم من نیز او را می جویم که شما در پی آن هستید!گذاشتند که دنبالشان بروم به غاری رسیدیم آنها داخل غار شدند تا استراحت کنند ومن جلو غار به نگهبانی دراز کشیدم!

 
بالا