خدا کجاست ؟؟؟؟

Fatima !!!!!

New Member
ارسال ها
53
لایک ها
101
امتیاز
0
#1
[font=&quot]خدا کجاست ؟؟؟؟[/font][font=&quot][/font]

[font=&quot] [/font]
[font=&quot]آقا اجازه مبحث امروز ما خداست

توضيح مي*دهيد كه جاي خدا كجاست ؟

قرآن نوشته او همه جا هست و مادرم

اصرار مي*كند كه كمي قبله سمت راست

من جمعه مي*روم لب دريا ، كنار آب

آنجا نماز جمعه ، زلال است ، بي رياست

كاج هميشه سبز ، كه بيرون مدرسه*است

استاد درس ديني و قرآن بچه*هاست

آقا شما حقيرتريد از سوال من

اين درس ، نان خشك سر سفره شماست

من ساكتم ، دبير به من صفر مي*دهد

شاگرد تنبلي ، كه حواسش پي خداست[/font]
 

happymoj

Active Member
ارسال ها
346
لایک ها
150
امتیاز
43
#2
پاسخ : خدا کجاست ؟؟؟؟

باید خوب بهش فک کنه تا بفهمه در حقیقت ما گم شدیم و خدا پیداست ما مثل خیالات خداییم
از شما می پرسم خیالتان کجاست
حالا خیالتان هست یا شما هستید صد البته که انها گمند؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
 

rayehe

New Member
ارسال ها
132
لایک ها
163
امتیاز
0
#3
پاسخ : خدا کجاست ؟؟؟؟

بیخودی پرسه زدیم، صبحمان شب بشود
بیخودی حرص زدیم،سهممان کم نشود
ما خدا را با خود، سر دعوا بردیم و قسمها خوردیم
ما به هم بد کردیم، ما به هم بد گفتیم
ما حقیقت هارا، زیر پا له کردیم
…و چقدرحظ بردیم، که زرنگی کردیم
روی هرحادثه ای، حرفی از مهر زدیم
از تو من میپرسم ، ما که راگول زدیم؟؟؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ریحانه

New Member
ارسال ها
55
لایک ها
232
امتیاز
0
#4
پاسخ : خدا کجاست ؟؟؟؟

من چرا آمده ام روی زمین؟
در یکی روز عجیب، مثل هر روز دگر، خسته و کوفته از کار، شدم منزل خویش.
منزلم بی غوغا، همسر و فرزندان، چند روزی است مسافر هستند، توی یک شهر غریب.
فرصتی عالی بود، بهرِ یک شکوۀ تاریخی پر درد از او
پس به فریاد بلند، حرف خود گفتم من:
با شما هستم من!
خالق هستیِ این عالم و آن بالاها!
من چرا آمده ام روی زمین؟
شده ام بازیچه؟ که شما حوصله تان سر نرود؟
بتوانید خدایی بکنید؟ و شما ساخته اید این عالم،
با هیبت تان،ما همگی ترسیدیم! به خداوندیتان،
تن مان می لرزد!
چون شنیدیم زهرگوشه کنار، که شما دوزخِ سختی دارید،
آتشی سوزنده و عذابی ابدی!
همه وسعت و ابعاد خودش، تا به ما بنمایید،
قدرت و هیبت و نیروی عظیم خودتان؟؟؟
من چرا آمده ام روی زمین
و شنیدیم اگر ما شب و روز، زِ گناهان و زِ سرپیچی خود توبه کنیم،
چشممان خون بارد وبساییم به خاکِ درتان پیشانی،
و به ما رحم کنید، و شفاعت باشد و صد البته کمی هم اقبال،
حور و پردیس و پری هم دارید.
تازه غلمان هم هست، چون تنوع طلبی آزاد است!
من خودم می دانم که شما از سر عدل، بخت و اقبال مرا قرعه زدید،
همه چیز از بخت است! شده ام من آدم،
«اشرف مخلوقات»، راستی حیوانات، هرچه کردند ندارد کیفر؟
داشتم خدمتتان می گفتم، قسمتم این بوده،
جنس من مرد شده ! آمدم من دنیا، مرز سال دو هزار.
قرعه ام این کشور و همین شهر و دیار،
پدرم این بوده،
که به من گفت: پسر! مذهبت این باشد! راه و رسم و روشت این باشد!
سر نوشتم این بود. جنگ و تحریم و از این دست نعیَم
هرچه شد قرعۀ من این آمد!
راستی باز سؤالی دارم، بنده را عفو کنید.
توی آن قرعه کشی، ناظری حاضر بود؟
من جسارت کردم، آب هم کز سر من بگذشته ، پاسخی نیست
ولی می گویم: من شنیدم که کسی این می گفت:
چشمِ تنها ز خودش بی خبر است.
چشم را آینه ای می باید، تا خودش دریابد،
تا بفهمد که چه رنگی دارد، تا تواند ز ِخودش لذّت کافی ببرد.
عجبا فهمیدم، شده ام آینه ای بهر تماشای شما!
به شما بر نخورد!
از تماشای قد و قامت تان سیر نگشتید هنوز؟
ظلم و جور ستم آینه را می بینید؟
شاید این آینه، معیوب و کج است، خط خطی گشته و پُر گرد و غبار!
یا که شاید سر و ته آینه را می نگرید!
ور نه در ساحت تان، این همه زشتی و نا زیبایی؟
کمی از عشق بگوییم با هم.
عرفا می گویند، که تو چون عاشق من بوده ای از روز ازل، خلق نمودی بنده!
عجبا! عشق ما یک طرفه ست؟
به چه کس گویم من؟
می شود دست زِ من برداری؟ بی خیالم بشوی؟
زورکی نیست که عاشق شدن ما برهم!
من اگر عشق نخواهم چه کنم؟
بنده را آوردی، که شوم عاشق تو؟
که برایت بشوم واله و حیران و خراب؟
مرحمت فرموده، همۀ عشق و می و ساغر خود را تو زِ ما بیرون کش!
عذر من را بپذیر!
این امانت بده مخلوق دگر!
می روم تا کپه ام بگذارم.
صبح باید بروم بر سر کار، پی این بدبختی، پی یک لقمۀ نان!
به گمانم فردا، جلوۀ عشق تو را می بینم،
در نگاه غضب آلود رئیسم که چرا دیر شده !
خوش به حالت که غمی نیست تو را،
نه رئیسی داری، نه خدایی عاشق، نه کسی بالا دست!
تو و یک آینۀ بی انصاف! کج و کوله ست و پر از گرد و غبار.
وقت آن نیست کمی آینه را پاک کنی
خواب سنگین به سراغم آمد. کم کمک خواب مرا پوشانید.
نیمه شب شد و صدایی آمد،
از دل خلوت شب،
از درون خود من.
من خدایت هستم،
هرچه را می خواهی، عاشقانه به تو تقدیم کنم.
تو خودت خواسته ای تا باشی!
به همان خندۀ شیرین تو سوگند که تو،هرچه را می بینی،
ذهن خلاق خودت خلق نمود.
هرچه را خواسته ای آمده است. من فقط ناظر بازی توام.
منتظر تا که چه را یا که، که را خلق کنی!
تو به اعماق وجود ت بنگر، زِ چه رو آمده ای روی زمین؟
پیِ حس کردن و این تجربه ها .
حس این لحظۀ تو، علّت بودن توست!
تو فقط لب تر کن، مثل آن روز نخست،
هرچه را می خواهی، چه وجود و چه عدم، بهر تو خواهد بود.
در همان لحظۀ آن خواستنت.
و تو را یاد نباشد که چه با من گفتی؟
دلبرم حرف قشنگت این بود:
شهر زائیده شدن این باشد، تا توانم که فلان کار کنم،
و در این خانه ره عشق نهان گشته و من می یابم.
پدرم آن آقا، خلق و خویش، روشش، میراثش،
همه اش راه مرا می سازد.
بنده می خواهم از این راه از این شهر به منزل برسم.
همه را با وسواس تو خودت آوردی. همه را خلق نمودی همه را
تو از آن روز که خود خواسته پیدا گشتی،
من شدم عاشق تو.
دست من نیست، تورا می خواهم،
به همین شکل و شمایل که خودت ساخته ای،
شرّ و بی حوصله و بازیگوش،
مثل یک بچۀ پر جوش و خروش،
ناسزا گفتن تو باز مرا می خواند،
که شوم عاشق تر،
هرچه معشوق به عاشق بزند حرف درشت،
رشتۀ عشق شود محکمتر!
دیر بازی ست به من سر نزدی!
نگرانت بودم،
تا که آمد امشب و مرا باز به آواز قشنگت خواندی!
و به آواز بلند، رمز شب را گفتی:
" من چرا آمده ام روی زمین؟ "
باز هم یادم باش! مبر از یاد مرا
همه شب منتظر گرمیِ آغوش توام.
عشق بی حد و حساب من و تو بهر تو باد!
خواب من خواب نبود! پاسخی بود به بی مهری من،
پاسخ یک عاشق
به خداوند قسم، من از آن شب،
دل خود باخته ام بهر رسیدن
به عزیزم به خدا
 

Magnetic

New Member
ارسال ها
324
لایک ها
550
امتیاز
0
#5
پاسخ : خدا کجاست ؟؟؟؟

:53:سال ها دل طلب جام جم از ما می کرد/وآنچه خود داشت زبیگانه تمنا می کرد/بیدلی در همه احوال خدا با او بود/او نمی دیدش و از دور خدایا می کرد.:53:
 
ارسال ها
366
لایک ها
223
امتیاز
0
#6
پاسخ : خدا کجاست ؟؟؟؟

واقعا با این همه نشونه چرا درس نمیگیریم؟بعد ادعا داریم زرنگ و با هوشیم!
اما چه فایده؟

به امید روزی که انسان نادانی در زمین نباشد!!!
 

ghasedak r

New Member
ارسال ها
442
لایک ها
423
امتیاز
0
#7
پاسخ : خدا کجاست ؟؟؟؟

مرا کسی نساخت ... خدا ساخت

نه آنچنان که "کسی می خواست"
که من کسی نداشتم
کسم خدا بود
کس بی کسان
او بود که مرا ساخت آن چنان که خودش خواست
نه از من پرسید و نه از آن "من دیگر"م
من یک گل بی صاحب بودم
مرا از روح خود در آن دمید
و بر روی خاک و در زیر آفتاب
تنها رهایم کرد
"مرا به خود واگذاشت"
 

platopluto

New Member
ارسال ها
717
لایک ها
1,103
امتیاز
0
#8
پاسخ : خدا کجاست ؟؟؟؟

واقعا با این همه نشونه چرا درس نمیگیریم؟بعد ادعا داریم زرنگ و با هوشیم!
اما چه فایده؟

به امید روزی که انسان نادانی در زمین نباشد!!!
آخه اگه نادان نباشه ک دیگه دانا بودن معنی نداره... و یکنواختی دنیا هم خسته کننده...
(البته این نظر من بودا... نظر شما هم محترمه.)
 

abrang

New Member
ارسال ها
608
لایک ها
748
امتیاز
0
#9
پاسخ : خدا کجاست ؟؟؟؟

پیش از اینها فکر میکردم خدا


خانه ای دارد کنار ابر ها


مثل قصر پادشاه قصه ها


خشتی از الماس خشتی از طلا


پایه های برجش از عاج و بلور


بر سر تختی نشسته با غرور


ماه برق کوچکی از از تاج او


هر ستاره پولکی از تاج او




اطلس پیراهن او آسمان


نقش روی دامن او کهکشان


رعد و برق شب طنین خنده اش


سیل و طوفان نعره ی توفنده اش


دکمه ی پیراهن او آفتاب


برق تیر و خنجر او ماهتاب


هیچ کس از جای او آگاه نیست


هیچ کس را در حضورش راه نیست


پیش از اینها خاطرم دلگیر بود


از خدا در ذهنم این تصویربود


آن خدا بی رحم بود و خشمگین


خانه اش در آسمان دور از زمین


بود ،اما میان ما نبود


مهربان و ساده و زیبا نبود


در دل او دوستی جایی نداشت


مهربانی هیچ معنایی نداشت


... هر چه میپرسیدم از خود از خدا


از زمین از اسمان از ابر ها


زود می گفتند این کار خداست


پرس و جو از کار او کاری خطاست


هر چه می پرسی جوابش آتش است


آب اگر خوردی جوابش آتش است


تا ببندی چشم کورت می کند


تا شدی نزدیک دورت میکند


کج گشودی دست ،سنگت می کند


کج نهادی پا ی لنگت می کند


تا خطا کردی عذابت می دهد


در میان آتش آبت می کند


با همین قصه دلم مشغول بود


خوابهایم خواب دیو و غول بود


خواب می دیدم که غرق آتشم


در دهان شعله های سرکشم


در دهان اژدهایی خشمگین


بر سرم باران گرز آتشین


محو می شد نعره هایم بی صدا


در طنین خنده ی خشم خدا ...


نیت من در نماز ودر دعا


ترس بود و وحشت از خشم خدا


هر چه می کردم همه از ترس بود


مثل از بر کردن یک درس بود ..


مثل تمرین حساب و هندسه


مثل تنبیه مدیر مدرسه


تلخ، مثل خنده ای بی حوصله


سخت، مثل حل صد ها مسئله


مثل تکلیف ریاضی سخت بود


مثل صرف فعل ماضی سخت بود


تا که یک شب دست در دست پدر


راه افتادیم به قصد یک سفر


در میان راه، در یک روستا


خانه ای دیدیم خوب و آشنا


زود پرسیدم پدر اینجا کجاست


گفت اینجا خانه ی خوب خداست


گفت اینجا می شود یک لحظه ماند


گوشه ای خلوت، نمازی ساده خواند


با وضویی دست ورویی تازه کرد

با دل خود گفت و گویی تازه کرد


گفتمش پس آن خدای خشمگین


خانه اش اینجاست ؟اینجا در زمین؟


گفت :آری خانه ی او بی ریاست


فرشهایش از گلیم و بوریاست


مهربان و ساده و بی کینه است


مثل نوری در دل آیینه است


عادت او نیست خشم و دشمنی


نام او نور و نشانش روشنی


خشم نامی از نشانی های اوست


حالتی از مهربانی های اوست


قهر او از آشتی شیرینتر است


مثل قهر مهربان مادر است


دوستی را دوست معنی می دهد


قهر هم با دوست معنی می دهد


هیچ کس با دشمن خود قهر نیست


قهری او هم نشان دوستی ست


تازه فهمیدم خدایم این خداست


این خدای مهربان و آشناست


دوستی از من به من نزدیکتر


از رگ گردن به من نزدیکتر


آن خدای پیش از این را باد برد


نام او راهم دلم از یاد برد


آن خدا مثل خیال و خواب بود


چون حبابی نقش روی آب بود


می توانم بعد از این با این خدا


دوست باشم دوست ،پاک و بی ریا


می توان با این خدا پرواز کرد


سفره ی دل را برایش باز کرد


می توان در باره ی گل حرف زد


صاف و ساده مثل بلبل حرف زد


چکه چکه مثل باران راز گفت


با دو قطره صد هزاران راز گفت


می توان با او صمیمی حرف زد


مثل یاران قدیمی حرف زد


می توان تصنیفی از پرواز خواند


با الفبای سکوت آواز خواند


می توان مثل علف ها حرف زد


با زبانی بی الفبا حرف زد


می توان در باره ی هر چیز گفت


می توان شعری خیال انگیز گفت


مثل این شعر روان و آشنا

(
پیش از این ها فکر می کردم خدا...)....... نام این شعر


تازه فهمیدم خدایم این خداست


این خدای مهربان و آشناست


دوستی از من به من نزدیک تر


از رگ گردن به من نزدیک تر


(قیصر امین پور)
 

GHAZAL.N

New Member
ارسال ها
111
لایک ها
167
امتیاز
0
#10
پاسخ : خدا کجاست ؟؟؟؟

خدایا ....
یادم بده یادم باشد یادت باشم...........
:8:
 
ارسال ها
3
لایک ها
1
امتیاز
0
#12
پاسخ : خدا کجاست ؟؟؟؟

به نظر من نباید از خدا چیزی بخواید، چون خودش به فرشته ها میگه از بسیاری دعا و زاری بنده همی شرم دارم، اون بهتر از ما میدونه که چی میخوایم...........به نظر من نیاید گفت فلانی صبر ایوب نبی رو داره، صبر خدا که خیلی سر تره..........به نظر من نباید گفت که چرا جرم جهنمیان شراب است و پاداش بهشتیان شراب، چون ما توانایی درک اون حقیقتی رو که تو بهشت هست نداریم، پس خدا مجبور بود چیزی رو مثال بزنه که برامون خوشاینده.............به نظر من نباید به همدیگه بگیم تف به ذاتت، چون ذات همه انسان ها از خداست...........

بیار ساقی آن می که حال آورد....کرامت فزاید کمال آورد
به من ده که بس بیدل افتاده ام....و زین هردو بی حاصل افتاده ام

در حقت بدی کردم خدا جون...منو ببخش
 
بالا