پاسخ : خدا کجاست ؟؟؟؟
من چرا آمده ام روی زمین؟
در یکی روز عجیب، مثل هر روز دگر، خسته و کوفته از کار، شدم منزل خویش.
منزلم بی غوغا، همسر و فرزندان، چند روزی است مسافر هستند، توی یک شهر غریب.
فرصتی عالی بود، بهرِ یک شکوۀ تاریخی پر درد از او
پس به فریاد بلند، حرف خود گفتم من:
خالق هستیِ این عالم و آن بالاها!
من چرا آمده ام روی زمین؟
شده ام بازیچه؟ که شما حوصله تان سر نرود؟
بتوانید خدایی بکنید؟ و شما ساخته اید این عالم،
با هیبت تان،ما همگی ترسیدیم! به خداوندیتان،
چون شنیدیم زهرگوشه کنار، که شما دوزخِ سختی دارید،
آتشی سوزنده و عذابی ابدی!
همه وسعت و ابعاد خودش، تا به ما بنمایید،
قدرت و هیبت و نیروی عظیم خودتان؟؟؟
و شنیدیم اگر ما شب و روز، زِ گناهان و زِ سرپیچی خود توبه کنیم،
چشممان خون بارد وبساییم به خاکِ درتان پیشانی،
و به ما رحم کنید، و شفاعت باشد و صد البته کمی هم اقبال،
حور و پردیس و پری هم دارید.
تازه غلمان هم هست، چون تنوع طلبی آزاد است!
من خودم می دانم که شما از سر عدل، بخت و اقبال مرا قرعه زدید،
همه چیز از بخت است! شده ام من آدم،
«اشرف مخلوقات»، راستی حیوانات، هرچه کردند ندارد کیفر؟
داشتم خدمتتان می گفتم، قسمتم این بوده،
جنس من مرد شده ! آمدم من دنیا، مرز سال دو هزار.
قرعه ام این کشور و همین شهر و دیار،
که به من گفت: پسر! مذهبت این باشد! راه و رسم و روشت این باشد!
سر نوشتم این بود. جنگ و تحریم و از این دست نعیَم
هرچه شد قرعۀ من این آمد!
راستی باز سؤالی دارم، بنده را عفو کنید.
توی آن قرعه کشی، ناظری حاضر بود؟
من جسارت کردم، آب هم کز سر من بگذشته ، پاسخی نیست
ولی می گویم: من شنیدم که کسی این می گفت:
چشمِ تنها ز خودش بی خبر است.
چشم را آینه ای می باید، تا خودش دریابد،
تا بفهمد که چه رنگی دارد، تا تواند ز ِخودش لذّت کافی ببرد.
عجبا فهمیدم، شده ام آینه ای بهر تماشای شما!
از تماشای قد و قامت تان سیر نگشتید هنوز؟
ظلم و جور ستم آینه را می بینید؟
شاید این آینه، معیوب و کج است، خط خطی گشته و پُر گرد و غبار!
یا که شاید سر و ته آینه را می نگرید!
ور نه در ساحت تان، این همه زشتی و نا زیبایی؟
کمی از عشق بگوییم با هم.
عرفا می گویند، که تو چون عاشق من بوده ای از روز ازل، خلق نمودی بنده!
عجبا! عشق ما یک طرفه ست؟
می شود دست زِ من برداری؟ بی خیالم بشوی؟
زورکی نیست که عاشق شدن ما برهم!
من اگر عشق نخواهم چه کنم؟
بنده را آوردی، که شوم عاشق تو؟
که برایت بشوم واله و حیران و خراب؟
مرحمت فرموده، همۀ عشق و می و ساغر خود را تو زِ ما بیرون کش!
این امانت بده مخلوق دگر!
می روم تا کپه ام بگذارم.
صبح باید بروم بر سر کار، پی این بدبختی، پی یک لقمۀ نان!
به گمانم فردا، جلوۀ عشق تو را می بینم،
در نگاه غضب آلود رئیسم که چرا دیر شده !
خوش به حالت که غمی نیست تو را،
نه رئیسی داری، نه خدایی عاشق، نه کسی بالا دست!
تو و یک آینۀ بی انصاف! کج و کوله ست و پر از گرد و غبار.
وقت آن نیست کمی آینه را پاک کنی
خواب سنگین به سراغم آمد. کم کمک خواب مرا پوشانید.
هرچه را می خواهی، عاشقانه به تو تقدیم کنم.
تو خودت خواسته ای تا باشی!
به همان خندۀ شیرین تو سوگند که تو،هرچه را می بینی،
هرچه را خواسته ای آمده است. من فقط ناظر بازی توام.
منتظر تا که چه را یا که، که را خلق کنی!
تو به اعماق وجود ت بنگر، زِ چه رو آمده ای روی زمین؟
پیِ حس کردن و این تجربه ها .
حس این لحظۀ تو، علّت بودن توست!
تو فقط لب تر کن، مثل آن روز نخست،
هرچه را می خواهی، چه وجود و چه عدم، بهر تو خواهد بود.
در همان لحظۀ آن خواستنت.
و تو را یاد نباشد که چه با من گفتی؟
دلبرم حرف قشنگت این بود:
شهر زائیده شدن این باشد، تا توانم که فلان کار کنم،
و در این خانه ره عشق نهان گشته و من می یابم.
پدرم آن آقا، خلق و خویش، روشش، میراثش،
بنده می خواهم از این راه از این شهر به منزل برسم.
همه را با وسواس تو خودت آوردی. همه را خلق نمودی همه را
تو از آن روز که خود خواسته پیدا گشتی،
دست من نیست، تورا می خواهم،
به همین شکل و شمایل که خودت ساخته ای،
شرّ و بی حوصله و بازیگوش،
مثل یک بچۀ پر جوش و خروش،
ناسزا گفتن تو باز مرا می خواند،
هرچه معشوق به عاشق بزند حرف درشت،
دیر بازی ست به من سر نزدی!
تا که آمد امشب و مرا باز به آواز قشنگت خواندی!
و به آواز بلند، رمز شب را گفتی:
" من چرا آمده ام روی زمین؟ "
باز هم یادم باش! مبر از یاد مرا
همه شب منتظر گرمیِ آغوش توام.
عشق بی حد و حساب من و تو بهر تو باد!
خواب من خواب نبود! پاسخی بود به بی مهری من،
به خداوند قسم، من از آن شب،
دل خود باخته ام بهر رسیدن