- ارسال ها
- 422
- لایک ها
- 39
- امتیاز
- 0
[CENTER ALIGN=CENTER][COLOR=#NaNNaNNaN]**[/COLOR][COLOR=#NaNNaNNaN]حکمت[/COLOR]
[COLOR=#NaNNaNNaN]
[/COLOR][COLOR=#NaNNaNNaN]خلقت زن وتنهايي هاي بشريت[/COLOR]
[COLOR=#NaNNaNNaN]
**[/COLOR][COLOR=#NaNNaNNaN] [/COLOR][/CENTER ALIGN]
در كتاب "هبوط" در "كوير" دكتر شريعتي نوشته اي در مورد حكمت خلقت
حوا (زن) بعد از خلقت آدم (مرد) صحبت مي كنه.در مورد اينكه حكمت نياز به همسر چيه
مي گويد، خيلي خيلي فلسفه ي زيبايي داره... و بعد از گفتن اين حكمت مي پردازم به
تنهايي انسان در دنيا
...
الان آدم(مرد) خلق شده و در بهشت
رها شده و اين نوشته ها نجواي دروني آدم (مرد) و احساس اوست بعد از خلقتش و تنهايي
به سر بردن در بهشت است
:
(( چه رنجي است لذت ها را تنها بردن
و چه زشت است زيبائي ها را تنها ديدن و چه بد بختي آزار دهنده اي است تنها خوشبخت
بودن
!
در بهار، هر نسيمي كه خود را بر چهره ات مي زند باد تنهائي را در سرت
بيدار مي كند. هر گل سرخي بر دلت داغ آتشي است. بيشتر از همه وقت، دشوار تر از همه
جا، احساس مي كنيم كه در اين "مثنوي" بزرگ طبيعت "مصراعي" ناتماميم. بودنمان انتظار
يك "بيت" شدن
!
در آن حال كه لذتي را با ديگري مي بريم، زيبائي يي را با ديگري مي
بينيم
...
اين است كه تنها خوشبخت بودن، خوشبختي يي رنجزا است، نيمه تمام است
كه تنها بودن بودني به نيمه است و من براي نخستين بار و براي آخرين بار در هستي ام
رنج " تنهائي" را احساس كردم. "بيكسي"، بهشت را در چشمم كوير مي نمود. تنها ديدن،
تنها آشاميدن و تنها...، برزخي زيستن است
.
با دردها، زشتي ها و نا كامي ها
آسوده تر مي توان "تنها" ماند. در دردها دوست را خبر نكردن خود عشق ورزيدن است.تقيه
درد، زيباترين ايمان است. رنج، تلخ است اما هنگامي كه تنها مي كشيم تا دوست را به
ياري نخوانيم، براي او كاري مي كنيم و اين خود دل را شكيبا مي كند
.
اما در بهشت چگونه مي
توان بي" او" بود؟ سايه ي سرد و دل انگيز طوبي، بانگ آب، زمزمه ي مهربان جويبار ها
و...چگونه مي توان دوست را خبر نكرد؟
چه بيهودگي عام و چه برزخي بي پايان
است، بهشتي كه در آن او نيست. تنهائي، آزاري طاقت فرسا است
.
" پروردگار مهربان
من، از دوزخي، اين بهشت رهائي ام بخش! در اينجا هر زمزمه اي بانگ عزائي و هر چشم
اندازي سكوت گنگ و بي حاصلي رنجزاي گسترده اي
.
در هراس دم مي زنم، در بي قراري
زندگي مي كنم. و بهشت تو براي من بيهودگي رنگيني، است." بودن من" بي مخاطب مانده
است
.
من در اين بهشت، همچون تو در انبوه آفريده هاي رنگارنگت تنهايم. " تو
قلب بيگانه را مي شناسي كه خود در سرزمين وجود بيگانه بوده اي ! كسي را برايم
بيافرين تا در او بيارامم
"
دردم درد" بيكسي
" بود
.))
حرفهاي خودم كه بر گرفته از نوشته هاي هبوط ( بودن) دكتر هست.( يعني
يه جورايي لپ كلوم
!):
شايد بگيد خوب اين حرفهاي براي زماني هست كه انسان در بهشت بوده و
هنوز ميوه ي ممنوع كه ميوه ي " درخت بينائي" مي گويند، نخورده بود. ميوه اي كه تا
از حلقومش فرو رفت باغ سر سبز و زندگي خوش و آرام و سر شار از لذتش در بهشت، غربت
خاكي پر از رنج و تنهائي در زمين گشت
!
بهشت عدن را نبايد در آبها و
آبادانيها و بركت و ثروت و زيبائي آن ديد،بهشت عدن را بايد در احساس و ادراك آدم و
حوائي جست كه در آن بي نياز و بي درد مي زيستند
.
اما چرا امروز اينقدر انسان تنها
است، به طوري كه، براي فراري از تنهايي خودش را با كار و درس و كتاب و...مشغول مي
كند تا درد تنهائي را احساس نكند يا اقلا مدتي اين درد التيام يابد
.
آن " امانت" كه خدا
بر زمين و آسمان ها كوهها عرضه كرد و از برداشتنش سر باز زدند و انسان برداشت، نه
عشق است، نه معرفت، نه طاعت..."مسئوليت ساختن خويش" است
.
اين است كه مي گويند
امانت داشتن" اضطراب آميز" است. اين اضطراب ناشي ازنفس" اختيار" است و به خصوص از
اينكه نمي دانيم چه اختيار كنيم؟
استقلال خود يك نوع" تنهائي" است
. شايد هم به قول الكسيس كارل: دامنه ي علم تا دورترين مرزهاي جهان گسترده است، اما
در راه شناختن انسان هنوز يك گام بر نداشته است
.
مثلا: تا به حال فكر كرده ايد كه
چرا علي تنهاست، چرا علي ناله مي كرد، حرف دلش چه بود كه به چاه مي گفت، علي از چه
مي ترسيد؟ از چه هراس داشت؟ چرا مي گفت : " آنگاه كه من نباشم، شكم گنده ي گلو
گشادي شما را وا مي دارد كه به من تهمت زنيد و دشنام دهيد. دشنامم دهيد كه براي من
زكات است و براي شما نجات
!"
چرا هنگامي كه تيغه ي پولادين
شمشيري كه تيز كرده بودند و به زهر آغشته بودند، در حاليكه ذرات خونين مغزش بدان
چسبيده بود در خود يافت، پنچه ي نيرومند و خشني كه همواره قلبش را مي فشرد و رهايش
كرد و نخستين بار از جان فرياد كشيد كه: " به پروردگار كعبه سوگند كه نجات يافتم
". و از چنين پنجه اي كه درون به خفقانش كشيده است و در تنهايي به فغانش آورده مي نالد
و شيعيانش بر زخم سرش مي گريند؟
!!
علي از چه مي ترسد؟
علي از
چه مي نالد؟
علي در طول چهارده قرن چشم به راه شيعه اي است كه بدين سوال پاسخ
گويند و هنوز نيافته است
.
شيعه ي خاص علي، صاحب سر، علي كسي
است كه اين دو را بداند
.
بگذريم
...
و حال انسان تنها
است، و به قول شاندل: انسان خود را از همه ي پديده هاي جهان كمتر و بدتر مي شناسد،
و از اين رو است كه امروز با اينكه بيش از هميشه در برابر طبيعت بزرگ مسلح است، در
قبال خويش سخت بي دفاع مانده است
.
البته مذهب، به هر حال، بيش از علم
و عرفان، بيش از تكنيك و پرستش خدا، بيش از پرتش زندگي به آدمي ،" تامل در خويش" را
پديد مي آورد و " خويشتن" را طرح مي كند
[COLOR=#NaNNaNNaN]
[/COLOR][COLOR=#NaNNaNNaN]خلقت زن وتنهايي هاي بشريت[/COLOR]
[COLOR=#NaNNaNNaN]
**[/COLOR][COLOR=#NaNNaNNaN] [/COLOR][/CENTER ALIGN]
در كتاب "هبوط" در "كوير" دكتر شريعتي نوشته اي در مورد حكمت خلقت
حوا (زن) بعد از خلقت آدم (مرد) صحبت مي كنه.در مورد اينكه حكمت نياز به همسر چيه
مي گويد، خيلي خيلي فلسفه ي زيبايي داره... و بعد از گفتن اين حكمت مي پردازم به
تنهايي انسان در دنيا
...
الان آدم(مرد) خلق شده و در بهشت
رها شده و اين نوشته ها نجواي دروني آدم (مرد) و احساس اوست بعد از خلقتش و تنهايي
به سر بردن در بهشت است
:
(( چه رنجي است لذت ها را تنها بردن
و چه زشت است زيبائي ها را تنها ديدن و چه بد بختي آزار دهنده اي است تنها خوشبخت
بودن
!
در بهار، هر نسيمي كه خود را بر چهره ات مي زند باد تنهائي را در سرت
بيدار مي كند. هر گل سرخي بر دلت داغ آتشي است. بيشتر از همه وقت، دشوار تر از همه
جا، احساس مي كنيم كه در اين "مثنوي" بزرگ طبيعت "مصراعي" ناتماميم. بودنمان انتظار
يك "بيت" شدن
!
در آن حال كه لذتي را با ديگري مي بريم، زيبائي يي را با ديگري مي
بينيم
...
اين است كه تنها خوشبخت بودن، خوشبختي يي رنجزا است، نيمه تمام است
كه تنها بودن بودني به نيمه است و من براي نخستين بار و براي آخرين بار در هستي ام
رنج " تنهائي" را احساس كردم. "بيكسي"، بهشت را در چشمم كوير مي نمود. تنها ديدن،
تنها آشاميدن و تنها...، برزخي زيستن است
.
با دردها، زشتي ها و نا كامي ها
آسوده تر مي توان "تنها" ماند. در دردها دوست را خبر نكردن خود عشق ورزيدن است.تقيه
درد، زيباترين ايمان است. رنج، تلخ است اما هنگامي كه تنها مي كشيم تا دوست را به
ياري نخوانيم، براي او كاري مي كنيم و اين خود دل را شكيبا مي كند
.
اما در بهشت چگونه مي
توان بي" او" بود؟ سايه ي سرد و دل انگيز طوبي، بانگ آب، زمزمه ي مهربان جويبار ها
و...چگونه مي توان دوست را خبر نكرد؟
چه بيهودگي عام و چه برزخي بي پايان
است، بهشتي كه در آن او نيست. تنهائي، آزاري طاقت فرسا است
.
" پروردگار مهربان
من، از دوزخي، اين بهشت رهائي ام بخش! در اينجا هر زمزمه اي بانگ عزائي و هر چشم
اندازي سكوت گنگ و بي حاصلي رنجزاي گسترده اي
.
در هراس دم مي زنم، در بي قراري
زندگي مي كنم. و بهشت تو براي من بيهودگي رنگيني، است." بودن من" بي مخاطب مانده
است
.
من در اين بهشت، همچون تو در انبوه آفريده هاي رنگارنگت تنهايم. " تو
قلب بيگانه را مي شناسي كه خود در سرزمين وجود بيگانه بوده اي ! كسي را برايم
بيافرين تا در او بيارامم
"
دردم درد" بيكسي
" بود
.))
حرفهاي خودم كه بر گرفته از نوشته هاي هبوط ( بودن) دكتر هست.( يعني
يه جورايي لپ كلوم
!):
شايد بگيد خوب اين حرفهاي براي زماني هست كه انسان در بهشت بوده و
هنوز ميوه ي ممنوع كه ميوه ي " درخت بينائي" مي گويند، نخورده بود. ميوه اي كه تا
از حلقومش فرو رفت باغ سر سبز و زندگي خوش و آرام و سر شار از لذتش در بهشت، غربت
خاكي پر از رنج و تنهائي در زمين گشت
!
بهشت عدن را نبايد در آبها و
آبادانيها و بركت و ثروت و زيبائي آن ديد،بهشت عدن را بايد در احساس و ادراك آدم و
حوائي جست كه در آن بي نياز و بي درد مي زيستند
.
اما چرا امروز اينقدر انسان تنها
است، به طوري كه، براي فراري از تنهايي خودش را با كار و درس و كتاب و...مشغول مي
كند تا درد تنهائي را احساس نكند يا اقلا مدتي اين درد التيام يابد
.
آن " امانت" كه خدا
بر زمين و آسمان ها كوهها عرضه كرد و از برداشتنش سر باز زدند و انسان برداشت، نه
عشق است، نه معرفت، نه طاعت..."مسئوليت ساختن خويش" است
.
اين است كه مي گويند
امانت داشتن" اضطراب آميز" است. اين اضطراب ناشي ازنفس" اختيار" است و به خصوص از
اينكه نمي دانيم چه اختيار كنيم؟
استقلال خود يك نوع" تنهائي" است
. شايد هم به قول الكسيس كارل: دامنه ي علم تا دورترين مرزهاي جهان گسترده است، اما
در راه شناختن انسان هنوز يك گام بر نداشته است
.
مثلا: تا به حال فكر كرده ايد كه
چرا علي تنهاست، چرا علي ناله مي كرد، حرف دلش چه بود كه به چاه مي گفت، علي از چه
مي ترسيد؟ از چه هراس داشت؟ چرا مي گفت : " آنگاه كه من نباشم، شكم گنده ي گلو
گشادي شما را وا مي دارد كه به من تهمت زنيد و دشنام دهيد. دشنامم دهيد كه براي من
زكات است و براي شما نجات
!"
چرا هنگامي كه تيغه ي پولادين
شمشيري كه تيز كرده بودند و به زهر آغشته بودند، در حاليكه ذرات خونين مغزش بدان
چسبيده بود در خود يافت، پنچه ي نيرومند و خشني كه همواره قلبش را مي فشرد و رهايش
كرد و نخستين بار از جان فرياد كشيد كه: " به پروردگار كعبه سوگند كه نجات يافتم
". و از چنين پنجه اي كه درون به خفقانش كشيده است و در تنهايي به فغانش آورده مي نالد
و شيعيانش بر زخم سرش مي گريند؟
!!
علي از چه مي ترسد؟
علي از
چه مي نالد؟
علي در طول چهارده قرن چشم به راه شيعه اي است كه بدين سوال پاسخ
گويند و هنوز نيافته است
.
شيعه ي خاص علي، صاحب سر، علي كسي
است كه اين دو را بداند
.
بگذريم
...
و حال انسان تنها
است، و به قول شاندل: انسان خود را از همه ي پديده هاي جهان كمتر و بدتر مي شناسد،
و از اين رو است كه امروز با اينكه بيش از هميشه در برابر طبيعت بزرگ مسلح است، در
قبال خويش سخت بي دفاع مانده است
.
البته مذهب، به هر حال، بيش از علم
و عرفان، بيش از تكنيك و پرستش خدا، بيش از پرتش زندگي به آدمي ،" تامل در خويش" را
پديد مي آورد و " خويشتن" را طرح مي كند