Wizard

Moderator
ارسال ها
534
لایک ها
1,253
امتیاز
93
#41
پاسخ : داستان کوتاه : انتقام

به نام خداوند دانا و توانا

سلام بر شما

داستان بسیار شیرین و جذاب بود. و چه خوب نشان می داد که کینه چقدر انسانی را که جرأت اعتراض ندارد را وادار به چه اعمالی می کند.

اما به نظر من داستان یکم جا برای نوشتن داشت. یعنی اگر یک کم بیشتر می نوشتید به داستانتون آسیب نمی رسید. برای اینکه ممکن

است برای خواننده این سوال پیش بیاد که چه ظلمی باعث شده که شخص به قتل سروش بپردازد. و یا رابطه طوطی با شخص قبل از کشته

شدنش چگونه بود که اینقدر قتل طوطی مهم بوده است. و خوب شاید سبک نوشتن شما اینطور باشد که تعیین داستان را در بعضی از جا ها

به عهده ی شخص بگذارید(( که اصلا هم سبک بدی نیست بلکه بسیار خوب است. اما بجا و موقع خودش)) و من این انتقادی که کردم در

صورتی بود که شما در نوشتن از سبک که گفتم نخواهید پیروی کنید. البته این انتقاد من به عنوان یک خواننده را ببخشید(( چون واقعا درک می

کنم که اثر هنری هرکس مانند بچه ی خود شخص است که آدم بسیار به آن غیرت می ورزد و خود من اینطوری هستم)) هر چند که شما انتقاد

پذیر می باشید و این را بگم که واقعا احساس را درون این داستانتون می چرخید و حرف می زد. بقولی توپر بود.

و بسیار خوش حال می شوم اگر یک وقت کمکی خواستید.

و بسیار خوش حال می شوم باز هم از این مدل داستان های شما را بخوانم

با تشکر


 
آخرین ویرایش توسط مدیر

AnuBiS

Well-Known Member
ارسال ها
271
لایک ها
459
امتیاز
63
#42
پاسخ : داستان کوتاه : انتقام

سبک توصیف صحنه ات خیلی خوبه ادم رو یاد مرحوم ال احمد میندازی . یه کتاب داره اورازان هیچی نداره توصیف یه روستاست ولی منو مجبور کرد تا اخرشو بخونم اون چون توصیف روستاست اشکال نداره اما داستان نباید اینطور باشه . اما چجور بگم داستانی که شروع میکنی توقع ادم رو بالا میبره بعدش در اوج ناکامش میزاری . مثلا شما کتاب سایه مغول مرحوم هدایت رو بخونین ...تقریبا شبیه همین داستان توست اما اخرش ادم رو تو اون عطشی که گذاشته سیراب مبکنه . یا داستان داش اکل (البته این داستانا اونقدر کوتاه نیستن !).
داستانات داستان تکراریه . داستان همیشه باید بشه بصورت خلاصه تعریفش کرد . تو الان اگه بخوای این داستانو بصورت خلاصه تعریف کنی یکی یکی رو کشته بعد اعدامش کردند!
یا اون داستان قبلیت هم همینطور .
اما سبک نگارشت عالیه صحنه رو جلو ذهن ادم مجسم میکنی کار هر کسی نیست!
انتقاد پذیریت نشون میده که میتونی پیشرفت کنی.
این تیکه اوجش رو دقیق نگرفتم... یعنی کجاش رو به نظرتون باید بیشتر توضیح می دادم؟ قسمت بیارستان روانی؟
راجع به تکراری بودن هم خوب آره راست می گید... مشکلم اینه که داستان خیلی زیاد خوندم بعد خواسته یا ناخواسته هر سری می خوام چیزی بنویسم از اونایی که قبلا خوندم یه تیکه هایی می نویسم بدون این که خودم بفهمم... اینو اصلا نمی دونم چی کارش کنم... مثلا دیشب که نظرتون رو خوندم یه یه ساعتی داشتم فکر می کردم مثلا برای بعدی چه سوژه ای می تونم انتخاب کنم.... ولی تو یه ساعت ر چی فکر کردم همش تکراری بود موضعش... نمی دونم چی کار کنم واقعا...
ممنوووووووون که همیشه نقد می کنین... خیلی چیزها از حرفاتون یاد می گیرم. مرسیییییییی


خیلی زیبا بود .... از هدف زیباتر ... بالاخره تونستم دانلودش کنم !!!!!
یه چیزی بگم ؟ شاید تقصیر منه که الان همزمان دارم دلاوران جهنم رو میخونم ... ولی هر کاری کردم به این نتیجه رسیدم که نثرت خیلی به دارن شان شبیهه !!!
نه که بد باشه ها !!! ولی اصلا نثرت و خط داستانیت منو یاد اون انداخت !!!
خیلی قشنگ بود ... و با پایان خوش ! من که از همچین پایانی بدم نمیاد ! انتقامتو بگیری بعدشم بمیری !
خیلی خوب بود ! هی بنویس ما کیف کنیم
مرسییییییییییییی :) دارن شان الان حدودا یک سالی می شه کتاباشو دوباره نخوندم. ولی دستت درد نکنه



داستان خوب وقشتگی بود .... احساساتتو ( یا احساسات شخصیت داستان رو) خیلی خووب نشون دادی..
اما نیاز به یه ویراستاری دقیق داره ، یه ویراستار حرفه ای میخواد تاداستانتو خیلی خوب ویرایش کنه...
فک کنم از داستان کوتاه یه کم کمتر بود ، اگه یه کم جزئیاتشو بیشتر میکردی عالی میشد..!:)
راست می گین الان که فکرشو می کنم می بینم می تونستم یه کم مثلا اذیت و آزارشو بیشتر نشون بدم. انشاالله داستان بعدی که فردا فرصت کنم بنویسم خیلی بهتر از این یکی بشه. مرسیییی


یعنی اگر یک کم بیشتر می نوشتید به داستانتون آسیب نمی رسید. برای اینکه ممکن

است برای خواننده این سوال پیش بیاد که چه ظلمی باعث شده که شخص به قتل سروش بپردازد. و یا رابطه طوطی با شخص قبل از کشته

شدنش چگونه بود که اینقدر قتل طوطی مهم بوده است
آره خوب یه جاهایی اش رو می خواستم خواننده خودش پر کنه لوی در مورد قتل طوطیه آره. باید بیشتر توضیح می دادم

چون واقعا درک می کنم که اثر هنری هرکس مانند بچه ی خود شخص است که آدم بسیار به آن غیرت می ورزد و خود من اینطوری هستم
من اتفاقا خیلیییییییییییی خوشحال می شم نقدم کنن تا ببینم اشکالام کجاست بهترشون کنم. مرسیییییییییییی داداش :)
 

khalina

مدیر آیریسک
ارسال ها
2,082
لایک ها
6,497
امتیاز
113
#43
پاسخ : داستان کوتاه : پرواز

سلام دوستان گرامی،
اگر چه نوشته های شما به این تاپیک ربطی ندارد و میتوانستید در بخش نظرسنجی آیریسک مطرح کنید، اما پاسخ نظرات شما را (به صورت یک استثنا) مینویسم:

هم اکنون در بخش ادبی آفرینش ها برای بررسی و نقد نوشته های شما و آثار ادبی برای بررسی آثار ادبی وجود دارد.

کپی کردن نوشته های وبلاگی و انجمنهای دیگر، نه زیباست و نه جایز است. بنابراین در این دو بخش میتوانید آفرینش های خود یا آثار ادبی جهان را به نقد بگذارید. التبه برای تازه واردین به حوزه المپیاد و علوم مرتبط با انسانها! توصیه میکنم حتما در همین آقای گوگل جستجو کرده و نحوه صحیح نقد را آموزش ببینند. (هر چه به فکر شما میرسد نقد نیست!)

موفق باشید
 

AnuBiS

Well-Known Member
ارسال ها
271
لایک ها
459
امتیاز
63
#44
داستان کوتاه : موهای پدر

حمید: آخ جون! بابایی بذار منم کوتاهشون کنم!
سامان: نه چرا همیشه تو باید کوتاه کنی؟ من می خوام! بابایی بذار من کوتاه کنم.
با لبخندی که شادی را به دل هر کسی می آورد گفت : نه شما هر دوتون تا حالا چند دفعه موهای منو زدید. این دفعه نوبت زهراست. زهرا تو می خوای بابا رو کچل کنی؟
سرفه های زهرا اما نمی گذاشتند حرف بزند. دست خودش نبود. هر سه نفر اطراف تخت او داشتند ورجه وورجه می کردند و خنده های ان ها باعث می شد کمی دلگرمی به قلب کوچکش راه پیدا کند.
به زحمت ماسک را از روی صورت کوچیکش ورداشت و گفت : بابایی من نمی تونم. خیلی دلم می خواد ولی نمی تونم.
دوباره سرفه ها امانی به او ندادند.
با کمال محبت صورت دختر کوچولو رو نوازش کرد و ماسک را دوباره روی صورتش گذاشت. رو به حمید و سامان گفت: چند دقیقه پیش خواهرتون بمونید تا من برم و بیام. باشه؟ شلوغ نکنید ها!
بیرون که رفت در را هم پشت سر خودش بست. پنج قدم هم دور نشده بود که دیگر نتوانست خود را بر روی پاهایش نگه دارد.
در حالی که به دیوار تکیه زده بود نشست.
با خود می گفت : خدایا! چرا؟! اینهمه خلاف کار و جانی پیدا می شن. چرا این دختر معصوم خدا؟ حکمتت چی بود خدایا؟
زانوهایش را در بغل گرفت... گریه امانش را برید.
اما نه. او اجازه نمی داد حتی فکر شکست هم او را در بر بگیرد. بلند شد. صورتش را پاک کرد. نفس عمیقی کشید و با قدم های محکم به طبقه ی پایین رفت.
در حال پایین رفتن از پله ها بود که سامان دوان دوان خودش را به او رساند.
پسرک هم صورتی غمگین داشت. او را بغل کرد. سامان با صدای شکسته ای پرسید : چند روز دیگه بابا؟
لبخندی زد تا پسرک کمی دلگرم شود و گفت : به خدا توکل کن پسرم. انشاالله چند روز دیگه تبدیل به چند سال دیگه و چند دهه دیگه بشه. باشه؟ دعا می کنی برای زهرا؟
سرش را به علامت بله تکانی داد.
او را بر روی زمین گذاشت و گفت : نذار حمید از وضعیت با خیر بشه. انشاالله که اصلا اتفاقی نیافته. باشه؟
سری تکان داد و به سمت اتاق دوید.

به پایین پله ها که رسید خانم پرستار با خوشحالی دوان دوان امد و گفت : دکتر یک مورد پیدا شد. خونش o منفیه و به زهرا می خوره. فکر کنم بشه ازش بافت رو گرفت.
موجی از امید به او وارد شد. با هول پرسید : کجاست؟
هنوز حرف پرستار تمام نشده بود در حال دویدن بود. به سمت اتاقش رفت و در را باز کرد. مرد جوانی آن جا بود. اسمش چه بود؟ پرستار گفته بود. حامد؟
با خوشرویی گفت : حامد بود اسمتون؟
-: نه اقای دکتر حامی هستم.
-: ببخشید انقدر هول شدم درست نشنیدم. خیلی خیلی ازتون متنشکرم که داوطلب شدید. واقعا نمی دونم چه طوری ازتون تشکر کنم. تا نیم ساعت دیگه تمام لوازم حاظر می شن. لباس مخصوص رو پرستار بهتون می ده. اگه سوالی دارید در خدمتم اگر نه برم زهرا رو حاضر ...
صدای زنگ از روی میزش امد.
دلش فرو ریخت. باورش نمی شد! نه! حالا نه! نه وقتی انقدر نزدیک هست!
حامی پرسید : چی شد اقای دکتر؟ این صدای زنگ چیه؟
دکتر به خود امد و با بیشترین توانی که داشت دوید. از راهرو که رد می شد کسی را که حتی ندید به زمین انداخت. پله ها را دو تا نه یکی بالا می رفت.
در را با شدت باز کرد.
حمید در حال گریه بود. سامان دست زهرا را گرفته بود و با ناباوری به او زل زده بود.
سریع به سمت تخت رفت. به علائم حیاتی نگاه کرد. تمام کرده بود.
فریاد زد: نه!!! خدایا چرا؟
در کل مرکز صدای فریاد دکتر شنیده می شد... همه فهمیدند که زهرا کوچولو هم مانند دیگران دوام نیاورده بود. خدا او را نیز نمی خواست با بقیه تقسیم کند و فقط برای خودش می خواستش...
همه در مرکز کودکان یتیم سرطانی...





این رو بدون هیچ توقفی نوشتم. فکر کنم متن همچین یکدستی زیاد نداشته باشه ولی خوب بعدا ویرایشش می کنم به امید خدا.
فقط دلم می خواست یه چیزی نوشته باشم. اگه قابل باشه و خوب نوشته باشم تقدیمش می کنم به حمید یکتا. دوست خوبی خیلی ها...
 

mahen1375

New Member
ارسال ها
43
لایک ها
19
امتیاز
0
#45
پاسخ : داستان کوتاه : موهای پدر

امیدوارم همه ی سرطانی ها خوب بشن:184::184::184:
 

H O S E I N

New Member
ارسال ها
2,223
لایک ها
1,216
امتیاز
0
#46
پاسخ : داستان کوتاه : موهای پدر

فیلم های ماه رمضان کم نبود؟ جراحت ها و در مسیر زاینده رود ها و ... ؟

فیلم هایی که این روز ها زیاد شده و کارشون جز شکنجه دادن بیننده نیست ؟

I hate TV...

مگر رهبر نگفت از این فیلما دیگه نسازن ...

و اکنون داستانی به همان شکل ...

وقتی تو فیلم ها قرار یه نفر حذف بشه از داستان با سرطان میکشنش ...

تو داستان هامون سرطانی ها همه میمیرند ...

و این داستان که پتانسیل شیرین تمام شدن را داشت چنین عاقبتی داره ...

یه بیمار سرطانی یا صعب العلاج که چنین متنی رو ببینه ...

خودتون میدونید چه بلایی سرش میاد ...

من میدونم وقتی یه عضو خانواده به این لعنتی مبتلا میشه چه بلایی سرش میاد ...

چه بلایی سر خانواده میاد ...

تا چند سال بعد از رفتنش هم همه داغون هستن ...

امیدش رو ازش میگیرید با این متن ...

صرفا" برای این که دل یه عده براشون بسوزه ...

میخوان نسوزه ...
 

AnuBiS

Well-Known Member
ارسال ها
271
لایک ها
459
امتیاز
63
#47
پاسخ : داستان کوتاه : موهای پدر

بله نظر شما متینه ولی چیزی هم که باعث شد من اصلا این داستان رو بنویسم مرگ یکی از دوستانم بود.سرطان خون داشت. یه جوون 25 ساله. به خدا این چند روزی که از شنبه گذشته همش به فکرش بودم و دلم می وسخت که حتی فرصت نکرد بچه اش به دنیا بیاد بعد بره... هر وقت یادش می افتم انقدر ناراحت می شم...
اگه داستان های دیگه ای هم که نوشتم رو بخونید کلا می بینید من پایان خوشحال کننده نمی نویسم. زندگی رو می نویسم نه یه فکر خیالی رو.
بعدشم از یه دیدگاه دیگه هم می شه بهش نگاه کرد. هنوز به الودگی و گناه های این دنیا نیافتدن بهشت رفتن خیلی بده از نظر شما؟؟؟ از نظر من حتی اگه گناهی هم مرتکب شده باشن با عذابی که از سرطان می بینند روحشون پالایش می شه و خیلی هاشون وارد بهشت خواهند شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

H O S E I N

New Member
ارسال ها
2,223
لایک ها
1,216
امتیاز
0
#48
پاسخ : داستان کوتاه : موهای پدر

بله نظر شما متینه ولی چیزی هم که باعث شد من اصلا این داستان رو بنویسم مرگ یکی از دوستانم به علت سرطان روز شنبه بود. یه جوون 25 ساله. اگه داستان های دیگه ای هم که نوشتم رو بخونید کلا می بینید من پایان خوشحال کننده نمی نویسم. زندگی رو می نویسم نه یه فکر خیالی رو.
بعدشم از یه دیدگاه دیگه هم می شه بهش نگاه کرد. هنوز به الودگی و گناه های این دنیا نیافتدن بهشت رفتن خیلی بده از نظر شما؟؟؟ از نظر من حتی اگه گناهی هم مرتکب شده باشن با عذابی که از سرطان می بینند روحشون پالایش می شه و خیلی هاشون وارد بهشت خواهند شد.
بله موردی مد نظر من بود هم چنین فردی بود ...

جوانی 23 24 ساله که روز به روز پیش چشم خانواده اش مثل شمع آب شد و ...

و بعد از 3 سال از نبود او ...

رنج و سختی در چشمان مادرش ، پدرش ، برادر پیداست ...
 

manehsan

New Member
ارسال ها
1,150
لایک ها
701
امتیاز
0
#49
پاسخ : داستان کوتاه : موهای پدر

با آرزوی بهبودی همه بیماران مخصوصا...:(
 

jasem

Well-Known Member
ارسال ها
341
لایک ها
327
امتیاز
63
#50
پاسخ : داستان کوتاه : موهای پدر

پسرک هم صورتی غمگین داشت. او را بغل کرد. سامان با صدای شکسته ای پرسید : چند روز دیگه بابا؟
اینجای داستان بغضم گرفت درست مثل اون تیکه از فیلم ارتیست که سگه میره پیش پلیس.
این داستان رو چون تقدیم کردی به کسی نقدش نمیکنم . ایشالا داستانای اینده . روحش شاد
 

mohsenKh

Well-Known Member
ارسال ها
260
لایک ها
253
امتیاز
63
#51
داستان کوتاه : راهش کم رهرو باد

سلام
امیدوارم حال همه خوب باشه .
این داستان رو خودم نوشتم . اگه ضعیفه به بزرگواری خودتون ببخشین .
زبان داستان گفتاری و محاوره است و دارای چاشنی طنز .

راهش کم رهرو باد
 

AminYar

New Member
ارسال ها
516
لایک ها
575
امتیاز
0
#52
پاسخ : داستان کوتاه : راهش کم رهرو باد

نه جالب بود.
چیزی که تو نوشته ات برجسته بود جنبه خرق عادات بود که از جمله موارد طنزه.
ولی واقعا راست میگی...
مگه حج یه سفر برای دل کندن از تعلقات نیست پس چرا اینقدر تکلف توش داره؟
این یه پارادوکس اجتماعیه...:45:
 

mehran88

New Member
ارسال ها
640
لایک ها
1,232
امتیاز
0
#53
پاسخ : داستان کوتاه : راهش کم رهرو باد

خیلی خوب بود.

یکی از مشکلات ما ابرانیا که به نظر من باعث دور شدن از فرهنگ اصیل مون و مخصوصا دور شدن از همدیگه میشه اینه که همه چی رو دوست داریم با تکلف بیشتر برگزار کنیم.

اگه همه چی ساده باشه که نیازی نیست مثلا واسه یه مکه رفتن یا مهمونی رفتن این همه بند و بساط ایجاد بشه!
 

Aref

New Member
ارسال ها
1,262
لایک ها
1,008
امتیاز
0
#54
پاسخ : داستان کوتاه : راهش کم رهرو باد

اصلا خوب نبود.
 
بالا