f-alizadeh

New Member
ارسال ها
375
لایک ها
693
امتیاز
0
#1
داستان کوتاه گونه*ای از ادبیات داستانی است که نسبت به رمان یا داستان بلند حجم کم*تری دارد و نویسنده در آن برشی از زندگی یا حوادث را می*نویسد درحالی که در داستان بلند یا رمان، نویسنده به جنبه*های مختلف زندگی یک یا چند شخصیت می*پردازد و دستش برای استفاده از کلمات باز است. به همین دلیل ایجاز در داستان کوتاه مهم است و نویسنده نباید به موارد حاشیه*ای بپردازد.
داستان کوتاه روایت منثور کوتاهی است که نویسنده در ان با بکار گیری پیرنگی منظم و منسجم ، شخصیت یا شخصیت های معدودی را که در واقعه ی اصلی ، به عملی واحد دست میزنند ، نشان می دهند و تاثیری واحد
را به خواننده القا می کند .داستان کوتاه به طور همزمان در سده ی نوزدهم میلادی در ، امریکا ، فرانسه و روسیه پدید امد . نخستین کسی که به طور جدی به این نوع ادبی پرداخت و نظریاتی را درباره ی ان ارائه کرد، ادگار الن پو ، شاعر و داستان نویس امریکایی (1809- 1849 م) بود که او را پدر داستان کوتاه می دانند . پو در نظریات خویش برای این نوع ادبی که خود ان را قصه ی منثور می نامید ، ویژگی هایی برشمرد :
1-باید به اندازه ای باشد که طی نیم تا دو ساعت بتوان ان را خواند
2- فقط به یک موضوع بپرداز
3- تاثیر واحدی به خواننده القا کند
4- واژه های اضافی که در تاثیر گذاری یا ساخت داستان نقشی ندارند در ان راه نیافته باشد
5- از نظر خواننده کامل و پخته باشد .
با این حال بیشتر داستان های کوتاه در سده ی نوزدهم میلادی با اصول برشمرده ی پو فاصله داشتند و به انها قصه ، طرح، لطیفه و گاه مقاله می گفتند. به غیر از پو دو نویسنده هم عصر او نیز در تکوین داستان کوتاه نقش بسزایی داشتند : نیکولای گوگول ، نویسنده ی روسی (1809-1852 م) که برای نخستین بار برای فقر زدگان و محرومان جامعه داستان نوشت و از همین رو وی را پدر داستان کوتاه واقع گرا می نامند و گیدومو پاسان داستان نویس فرانسوی (1850-1893 م)که مبدا داستان کوتاه حکایی است . موپاسان داستان کوتاه را از
حوزه ی محدود خیال پردازی های بی قید و شرط و معیار های دست و پاگیر ادگار الن پو بیرون اورد و به واقعیت سوق داد. با این همه نخستین کسی که اصطلاح داستان کوتاه را در زبان انگلیسی به کار برد ، براندر متیوز ، منتقد امریکایی (1852-1929 م) بود که در فلسفه ی داستان کوتاه به معرفی ان پرداخت (1885 م) . چندی بعد فرانک اوکانر نویسنده ی ایرلندی در صدای تنها که که پژوهشی در مورد داستان کوتاه است ،سه رکن برای داستان کوتاه قایل شد : شرح ، گسترش و نتیجه .اوکانر بران بود که داستان کوتاه بیشتر مناسب جوامعی
است که عنصر نابسامانی در انها حاکم است و احترام به جامعه چندان ارزشی ندارد. اوکانر داستان کوتاه را از انواعی می دانست که با محرومان جامعه سر وکار دارد . اصولا ارزش واقعی داستان کوتاه در پیام انسانی ، همدردی با رانده شدگان و ستمدید گان و انتقاد سخت و کوبنده از جامعه نهفته است . با توجه به تعریف ها و ویژگی هایی که منتقدان و نظریه پردازان داستان کوتاه برای این نوع ادبی ارائه کرده اند می توان خاصه های تغییر ناپذیری برای ان در نظرگرفت مهمترین خصوصیت داستان کوتاه ، کوتاهی ان است . داستان کوتاه اغلب
1500تا 15000 کلمه دارد . معمولا شخصیت ، ادم ها در بیشتر داستان های کوتاه پیش از اغاز داستان ساخته و پرداخته شده است و خواننده شخصیت ها را فقط در بهره ی خاصی از زندگی و تحت شرایطی ویژه مشاهده می کند . همین ایجاز در داستان کوتاه است ، که داستان کوتاه نویس را وا می دارد تا بجای پرداختن به کل زندگی ، بخشی از ان را موضوع کار خود قرار دهد .تعداد شخصیت ها در داستان کوتاه معدود است و فضای کافی در ان برای تحلیل دقیق و موشکافانه و نیز پرداختن به جزئیات وجود ندارد ( به عقیده برخی از نویسندگان
فقط برشی از زندگی است ) . با این همه کلیه عناصر رمان ، کمابیش در داستان کوتاه نیز به چشم می خورد .
مثلا ، داستان کوتاه با پیرنگی اغاز می شود و با درونمایه ویژه خود سر انجام به گره گشایی می رسد و با توجه به سبک های گوناگون قابل بررسی است . داستان کوتاه نویس غالبا داستان خود را در نزدیکی و حاشیه ی اوج بزنگاه اغاز می نماید ( شروع با تعلیق ) و مقدمه چینی نمی کند .ابهامات و پیچیدگی ها را به حداقل می رساند و و به سرعت دست به گره گشایی می زند (این امر گاهی طی چند جمله صورت می گیرد ). با توجه به همین
ویژگی ها است که داستان کوتاه را ،هنر و افریننده ان را ،هنرمند ، می نامند . کلیه عناصر داستان کوتاه باید چندان بقاعده ، همخوان و کار امد باشد که وقتی خواننده به سراغ ان می رود مجذوبش شود وبه ارامش و لذت برسد . داستان کوتاه همانند دیگر انواع ادبی ، وضع و موقع انسان هغا را برای خواننده تصویر می کند .
ایجاز که مهمترین ویژگی داستان کوتاه است ، باعث می شود تا داستان نویس در کار خود همانند شاعر
هوشیار ،منظبط و خلاق باشد. بنابر باور ویلیم فالکنر ، رمان نویس امریکایی ، هر رمان نویسی ابتدا می خواهد
شعر بگوید ولی متوجه می شود که در توانش نیست ، سپس به داستان کوتاه روی می اورد که بعد از شعر ظریف ترین نوع ادبی است ، در این کار نیز فرو می ماند و نهایتا رمان نویسی را پیشه ی خود می کند .


حجم یک داستان کوتاه


مبحث این*که یک داستان کوتاه، چقدر باید باشد، از دیرباز نونویسنده*ها را دچار مشکل نموده چرا که هیچ منبعی نیست که با اطمینان به ما بگوید محدودهٔ یک داستان کوتاه، به طور ثابت چقدر است. داستان*های کوتاهی وجود دارد که به سی یا چهل صفحه می*رسند و هم*چنین داستان کوتاه*هایی هست که داستان برق*آسا نیستند و خصوصیات یک داستان کوتاه را دارند، اما به سختی به ۲۰۰۰ کلمه می*رسند. داستان*های کوتاهی هم وجود دارد که بین این دو هستند و چیزی در حدود ۵۰۰۰ کلمه هستند. با این حساب، داستان*های کوتاه انواع مختلفی دارند و قالب نوشتاری آن*ها می*تواند هم بزرگ و هم کوچک باشد.

البته شایان ذکر است که طول یک داستان کوتاه، به کشور و رسوم و ادبیات آن نیز بستگی دارد. مثلاً در ایالات متحده یک داستان کوتاه می*تواند بالای ۱۰۰۰۰ کلمه داشته باشد (که آن*ها را «داستان کوتاه بلند» یا «long short stories» می*نامند.) درحالیکه در بریتانیا متوسط تعداد کلمات داستان*های کوتاه حدود ۵۰۰۰۰ تا است و در استرالیا کم داستان کوتاهی بیش از ۳۵۰۰ کلمه دارد. گرچه داستان*های کوتاهی نیز هستند که تنها چندصد کلمه دارند (که آن*ها را اغلب «روایت کوچک» یا «micro narratives» می*نامند)، خوانندگان معاصر داستان کوتاه انتظار دارند که داستان کوتاهی که می*خوانند حداقل ۱۰۰۰ کلمه را داشته باشد. در کشور ما نیز امروزه، داستان کوتاه*هایی که توسط نونویسنده*ها نگارش می*یابند، چیزی بین ۲۰۰۰ تا ۵۰۰۰ کلمه هستند و بلندتر از آن کم پیدا می*شود و کوتاه*ترش، دارای سبکِ داستان*های برق*آسا (flash fiction) می*باشد.
اما در کل، این*که داستانی که نوشته*ایم کوتاه است یا بلند، بیشتر از هرچیز بستگی به خط سیر داستان دارد. به موضوع داستان توجه کنید. اگر در آخر برق*آسا بود و شما را به هیجان درآورد، داستانک است. اگر تکهٔ جالبی از زندگی یک شخصیت خاص را نشان می*داد، داستان کوتاست و و اگر دارای سوژه*ایست با شاخ و برگ زیاد که می*تواند گسترش پیدا کند، داستان بلند است.

بزرگان داستان نویسی کوتاه


بزرگان داستان نویسی کوتاه در ایران

نمونه ای از داستان کوتاه


مردی درحال تمیز كردن اتومبیل تازه خود بود كه متوجه شد پسر 4 ساله*اش تكه سنگی برداشته و بر روی ماشین خط می*اندازد.

مرد با عصبانیت دست كودك را گرفت و چندین مرتبه ضربات محكمی بر دستان كودك زد بدون اینكه متوجه آچاری كه در دستش بود شود. در بیمارستان كودك به دلیل شكستگی های فراوان انگشتان دست خود را از دست داد.
وقتی كودك پدرخود را دید با چشمانی آكنده از درد از او پرسید : پدر انگشتان من كی دوباره رشد می*كنند؟ مرد بسیار عاجز و ناتوان شده بود و نمی*توانست سخنی بگوید، به سمت ماشین خود بازگشت و شروع كرد به لگد مال كردن ماشین. و با این عمل كل ماشین را از بین برد و ناگهان چشمش به خراشیدگی كه كودك ایجاد كرده بود خورد كه نوشته بود: دوستت دارم پدر !


منابع و ماخذ : ادبیات داستانی . باز افرینی واقعیت جهان داستان 15-7. صد سال داستان نویسی در ایران . فرهنگ داستان نویسان ایران .درباره ی داستان کوتاه
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

f-alizadeh

New Member
ارسال ها
375
لایک ها
693
امتیاز
0
#2
پاسخ : داستان کوتاه چه نوع نوشته ای است ؟؟

:1:نمونه ای از یک داستان کوتاه :



کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید: “می*گویند فردا شما مرا به زمین می*فرستید، اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه می*توانم برای زندگی به آنجا بروم؟”
خداوند پاسخ داد: “از میان تعداد بسیاری از فرشتگان، من یکی را برای تو در نظر گرفته*ام. او از تو نگهداری خواهد کرد.” اما کودک هنوز مطمئن نبود که می*خواهد برود یا نه: “اما اینجا در بهشت، من هیچ کار جز خندین و آواز خواندن ندارم و اینها برای شادی من کافی هستند.”
خداوند لبخند زد: “فرشته تو برایت آواز می*خواند، و هر روز به تو لبخند خواهد زد . تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود.”
کودک ادامه داد: “من چطور می توانم بفهمم مردم چه می*گویند وقتی زبان آنها را نمی دانم؟”
خداوند او را نوازش کرد و گفت: “فرشتة تو، زیباترین و شیرین**ترین واژه*هایی را که ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی.”
کودک با ناراحتی گفت: “وقتی می*خواهم با شما صحبت کنم، چه کنم؟”


اما خدا برای این سؤال هم پاسخی داشت: “فرشته*ات، دستهایت را درکنار هم قرار خواهد داد و به تو یاد می*دهد که چگونه دعاکنی.”
کودک سرش رابرگرداند وپرسید: “شنیده*ام که در زمین انسانهای بدی هم زندگی می*کنند. چه کسی از من محافظت خواهد کرد؟”
- “فرشته*ات از تو محافظت خواهد کرد، حتی اگر به قیمت جانش تمام شود.”
کودک با نگرانی ادامه داد: “اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمی*توانم شما راببینم، ناراحت خواهم بود.”
خدواند لبخند زد و گفت: “فرشته*ات همیشه درباره من با تو صحبت خواهدکرد و به تو راه بازگشت نزد من را خواهد آموخت، گر چه من همیشه درکنار تو خواهم بود.”
در آن هنگام بهشت آرام بود اما صداهایی از زمین شنیده می*شد. کودک می*دانست که باید به زودی سفرش را آغاز کند.
او به آرامی یک سؤال دیگر از خداوند پرسید: “خدایا ! اگر من باید همین حالا بروم لطفاً نام فرشته*ام را به من بگویید.”
خداوند شانه او را نوازش کرد و پاسخ داد: “نام فرشته*ات اهمیتی ندارد. به راحتی می*توانی او را مادر صدا کنی.”
 

f-alizadeh

New Member
ارسال ها
375
لایک ها
693
امتیاز
0
#3
پاسخ : داستان کوتاه چه نوع نوشته ای است ؟؟

پسرک دستفروش (داستان کوتاه جالب)

روزی روزگاری پسرک فقیری زندگی می کرد……




که برای گذران زندگی و تامین مخارج تحصیلش دستفروشی می کرد.از این خانه به آن خانه می رفت تا شاید بتواند پولی بدست آورد.روزی متوجه شد که تنها یک سکه ۱۰ سنتی برایش باقیمانده است و این درحالی بود که شدیداً احساس گرسنگی می کرد.تصمیم گرفت از خانه ای مقداری غذا تقاضا کند. بطور اتفاقی درب خانه ای را زد.دختر جوان و زیبائی در را باز کرد.پسرک با دیدن چهره زیبای دختر دستپاچه شد و بجای غذا ، فقط یک لیوان آب درخواست کرد.
دختر که متوجه گرسنگی شدید پسرک شده بود بجای آب برایش یک لیوان بزرگ شیر آورد.پسر با طمانینه و آهستگی شیر را سر کشید و گفت : «چقدر باید به شما بپردازم؟ » .دختر پاسخ داد: « چیزی نباید بپردازی.مادر به ما آموخته که نیکی ما به ازائی ندارد.» پسرک گفت: « پس من از صمیم قلب از شما سپاسگذاری می کنم»
سالها بعد دختر جوان به شدت بیمار شد.پزشکان محلی از درمان بیماری او اظهار عجز نمودند و او را برای ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بیمارستانی مجهز ، متخصصین نسبت به درمان او اقدام کنند.
دکتر هوارد کلی ، جهت بررسی وضعیت بیمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد.هنگامیکه متوجه شد بیمارش از چه شهری به آنجا آمده برق عجیبی در چشمانش درخشید.بلافاصله بلند شد و بسرعت بطرف اطاق بیمار حرکت کرد.لباس پزشکی اش را بر تن کرد و برای دیدن مریضش وارد اطاق شد.در اولین نگاه اورا شناخت.
سپس به اطاق مشاوره باز گشت تا هر چه زود تر برای نجات جان بیمارش اقدام کند.از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از یک تلاش طولانی علیه بیماری ، پیروزی ازآن دکتر کلی گردید.
آخرین روز بستری شدن زن در بیمارستان بود.به درخواست دکتر هزینه درمان زن جهت تائید نزد او برده شد.گوشه صورتحساب چیزی نوشت.آنرا درون پاکتی گذاشت و برای زن ارسال نمود.
زن از باز کردن پاکت و دیدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت.مطمئن بود که باید تمام عمر را بدهکار باشد.سرانجام تصمیم گرفت و پاکت را باز کرد.چیزی توجه اش را جلب کرد.چند کلمه ای روی قبض نوشته شده بود.آهسته انرا خواند:

«بهای این صورتحساب قبلاً با یک لیوان شیر پرداخت شده است»
 
ارسال ها
344
لایک ها
600
امتیاز
0
#4
پاسخ : داستان کوتاه و ویژگی های آن

یه نمونه از داستان کوتاه...نوشته آقای حامد یوسفی...


بالای رانش را با یک تکه سیم،محکم بست. تا میتوانست آنرا کشیدو محکم کرد.دردی حس نمیکرد اما می*دانست که خیلی*

خونریزی دارد.حتما الان رنگش مثل گچ سفید شده بود.پای راستش از دو،شاید هم سه جا با تکه*های ترکش سوراخ شده

بود.این پا دیگر برایش پا نمی*شد.شاید هم از پا درش میاورد!تکیه اش را به دیواری داده بود که حالا با رد صدتا گلوله منقوش

بودو زندگی*اش را مرور می کرد.به نظر این کار از همه کمتر انرژی می*خواست گلنگدن تفنگ را کشید و دستش روی ماشه

بود.هر آن ممکن بود سرباز*های دشمن سر برسند
.تا الان حتا به یک نفر هم شلیک نکرده بود.داشت از خونریزی می مرد اما یک

گلوله هم نزده بود.حتا کسی* را زخمی هم نکرده بود.بیش از هرچیز از همین می*ترسید.همیشه از بیهوده مردن

می*ترسید.کسانی را که خودکشی* میکردند مسخره میکرد.نه اینکه خودکشی* را مسخره کند،نه. معتقد

بود میشود از زندگی خود در راهی* استفاده کرد که هم خودکشی* باشد و هم خدمت.اینطور هم به هدفت میرسی* و هم

بهانه ای برای آن دنیا داری.همین بود که به جنگ کشانده بودش.دلیلی* برای زنده ماندن نداشت.اما نمی خواست به همین

راحتی* جانش را هدر دهد.حس می کرد سرش داغ شده.زیر پایش را نگاه کرد.خون مثل چاله
ٔ آب باران زیر پایش جمع شده

بود.فکر نمی کرد اینقدر خون داشته باشد.بوی الکل توی تمام راهروی ساختمان رسوخ کرده بود.بوی بیمارستان. از همان

بچگی* از این بو بدش می آمد.معلوم نبود قبل از اینکه بیمارستان متروکه شود چند نفر همان جا کنار همان دیوار جان داده اند.یا

چند نفر در سوگ عزیزشان سرشان را به آن دیوار کوبیده اند.حتما الان ارواح همه*شان داشتند به او* نگاه می کردند.سنگینی*

نگاهشان را حس میکرد
.بوی* بیمارستان اذیتش میکرد.اگر راه داشت خودش را به جای دیگری می کشاند.کوله اش را به طرف

خود کشیدو آنرا باز کرد.یک ماسک ضد گاز،دوتا قوطی کنسرو،قمقمه که به جای بستن به کمر آنرا توی کوله نگهداری میکردو یک

قطبنما.کاش لاقل به جای ماسک ضد گاز چندتا قوطی کنسرو بیشتر برمی داشت.هرچند حتی نای خوردن هم نداشت.آخر اصلا

فکرش را نمی کرد اولین عملیاتش اینقدر جدی باشد!حتی مهمات هم به اندازه کافی* نداشت.یک نارنجک با نهایتا چهل تا

گلوله
!قرار بود شش نفری منطقه را شناسایی کنندو ۲۴ ساعته برگردند.حالا حتما آن* پنج تای دیگر هم مرده بودند.دوتاشان را

که خودش با چشم تیرخوردنشان را دیده بود.از سه تای دیگر نمیدانست.ممکن بود هر لحظه کسی* وارد ساختمان شود.نیروی

خودی بعید بود.منطقه تا چند کیلومتر آنطرفتر دست دشمن
بود.چه کسی* اهمیت می داد که یک سرباز زخمی توی

یکبیمارستان متروکه گیر افتاده باشد.حتی ارزش هدر دادن یک گلوله را هم ندارد.دیر یا زود
خودش میمرد.

دیگر رمقی برایش نمانده بود.حس کرد دارد پرت وپلا فکر می*کند.خونی که از پایش رفته بود روی زمین دلمه بسته و مثل یک

فرش پهن شده بود. حتما چندین ساعت گذشته بود.به شکم روی زمین دراز کشیدو دستش را توی شکم جمع کرد.هر آن*

ممکن بود از حال برود
.
***


سه سرباز به فاصله
ٔ چند متر از یکدیگر تک تک اتاق*های بیمارستان را وارثی می کردند.گهگاه چند کلمه را با صدای بلند بین هم

ردو بدل میکردند و بعدش هم قهقهه سر میدادند.به هر جنازه که می رسیدند جیب*هایش را خالی* کرده و اگر احیانا حلقه یا

ساعتی* داشت آنرا به غنیمت می*گرفتند.بهترین قسمت جنگ همین قسمتش بود.سرباز ریز جثه بالای سر جنازه ای* رسید

که دست*هایش را زیر خودش پنهان کرده بود.حتما می دانسته برای ساعتش مشتری پیدا می شود.سنگ فرش زیر پایش تا

چند ده سانتیمتر آنطرفتر مثل یک دایره از خون خشک شده پوشانده شده بود.پیدا بود خونریزی از پا درش آورده.پنجه
ٔ پوتینش را

به پهلوی جنازه بند کرد*و او* را چرخاند.برق شیی روی زمین توجهش را به خود جلب کرد.خم شد تا دقیق تر آنرا ببیند.مشت

بسته
ٔ سرباز باز شد و معلوم کرد این برق ضامن نارنجکی است که حالا هفت ثانیه تا انفجارش مانده بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
ارسال ها
344
لایک ها
600
امتیاز
0
#5
پاسخ : داستان کوتاه و ویژگی های آن

این سومین دفتر هواپیمایی است که این روزها سر میزنم. این آخری که دیگر آب پاکی را روی دستم

ریخت.

"برای نیمه اول آبان ماه بلیط نداریم،یعنی نمی توانی پیدا کنی.باید از مرداد ماه اقدام می کردی"

" یعنی برای این سفر باید از 3 ماه قبل بفکر رزرو بلیط می بودم؟ من که مرداد قصد سفر نداشتم. "

کمی صورتش را درهم کرد و نگاهی به من انداخت و با همان ژست همیشگی خانم های هواپیمایی با

حرکت لب ها و شانه هایش به من فهماند که کاری نمی تواند بکند.

"چطور ممکنه؟تا اون زمان بیشتر از یک ماه فاصله ست.لااقل یکی از پرواز ها باید جای خالی داشته

باشند"

"اگر بخوای برای آذر ماه می تونم الان برات رزرو کنم"

"نه اون موقع نمی تونم.باید نیمه ی دوم آبان باشه.اصلا راهی نداره؟"

"همینه که هست وقتم رو نگیر میبینی که سرم شلوغه"

از آنجا که آمدم بیرونباران می بارید، چترم را باز کردم و چند قدمی که رفتم پشیمان شدم و دوباره به

پشت سرم نگاه کردم. آذر ماه؟! شاید این یک فرصت و نباید از دست بدم.دوباره برگشتم و زیر ناودان و

روی پله های هواپیمایی ایستادم و به مادرم زنگ زدم.

"فایده ای نداره مامان! اصلا برای نیمه دوم آبان به هیچ صورتی بلیط پیدا نمی شه.اما برای آذر ماه بلیط

دارن"

" محاله برای آذر ماه اجازه بدم برین مشهد. آذر هوا سرده، بچه باهاتونه مریض میشه . بمونید بهار

برید."

"من حاضرم حتی با اتوبوس برم. به هر قیمتی شده برم"

"آخه چرا متوجه نیستی تو با این وضعیتی که داری می تونی چنین سفر طولانی رو با اتوبوس بری؟"

دوباره چترم رو باز کردم و براه افتادم اشک های من مثل بارون می ریخت. همه عابرانی که از کنارم

می گذشتند نگاهی بصورتم می انداختند و رد می شدند. نگاهشون و اینکه چه فکری می کردند برای

من اهمیتی نداشت اما وارد حریم اشک هایم می شدند و این آزارم می داد. چترم را پایین تر، جلوی

صورتم کشیدم. برای من درد بزرگی بود. و به وضوح این گره را می دیدم و اگر نه غیر ممکن بود که از

یک ماه و نیم قبل نتونم برای این سفر بلیط تهیه کنم. حتما امام رضا دیدار منو نخواسته! حتی اجازه

نداده تا اونجا بیام چون از حاجت دلم خبر داره ،چون می دونه من برای چه درخواستی دارم میام.

"از اون همه کرامتت چیزی کم میشه که من به خواسته ام برسم؟ تنها راه من تویی و توسل بتو. چرا نا

امیدم میکنی؟"

وقتی رسیدم خونه به اتاقم و به تختم پناه بردم. برای لحظاتی احساس تنهایی و تهی بودن دنیا از یک

پناه گاه مطمئن بر من غلبه کرد. خوابیدم. با صدای مادرم بیدار شدم.

"گوشی تلفن رو بردار، بهناز پشت خطه"

صدای ریز و زنگ دار بهناز که به گوشم خورد کمی خوابم را پراند

" سلام. تبریک خانم، توی آزمون پذیرفته شدی باید برای مصاحبه تخصصی آماده بشی."

"جدی میگی؟پذیرفته شدم؟ اسم من توی لیست قبولی ها بود؟ خودت دیدی؟"

"مگه با این جور چیزها میشه شوخی کرد؟آره اسمت دراومده،با چشم های خودم دیدم."

" حالا کی مصاحبه دارم؟"
"نیمه ی دوم آبان ماه!!!!!!!"
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
بالا