تا به اين لحظه ميپنداشتم هيچ گاه مرا ترك نخواهي گفت...
ميپنداشتم براي هميشه زينت خانه ي ساده ي قلبم خواهي بود:خانه اي كه گرچه هيچ نبود اما تو را داشت...
دست از هركه جز تو بود شستم...
تمامي درها به رويم باز بودند...
اما من به هيچ يك اعتنايي نكردم...
و بسوي تو آمدم...
اينگونه مي انديشيدم كه در را برويم خواهي گشود...
اما اكنون بيش از 365 روز است كه پشت در خانه ات نشسته ام...
نشسته ام و مي گريم...
صدايت مي زنم...
چشمان بي سويم تو را ميجويند...
اكنون بيش از 365 روز است كه با اشكهايم ياس هاي صورتي كنار درت را آب مي دهم...
و ناله هايم لالايي شب بوهاي پيچيده به ستونهاي طلايي عمارت توست...
اكنون بيش از 365 روز است كه تو،تنهاترين دارايي ام را ندارم...
تو آرام ازين خانه رفته اي ...
تنهاي تنهايم گذاشته اي...
چشمه ي چشمم خشكيده است...
و گلوي تنگم ديگر آوازي ندارد...
تو رفته اي...
تو مرا تنها گذاشته اي...
تو به گريه هايم اعتنايي نكرده اي...
اما مگر ميشود؟
خداي من!
برگرد...
تنهايم مگذار...
من جز تو هيچ ندارم...
من بي تو هيچ نيستم...
ميپنداشتم براي هميشه زينت خانه ي ساده ي قلبم خواهي بود:خانه اي كه گرچه هيچ نبود اما تو را داشت...
دست از هركه جز تو بود شستم...
تمامي درها به رويم باز بودند...
اما من به هيچ يك اعتنايي نكردم...
و بسوي تو آمدم...
اينگونه مي انديشيدم كه در را برويم خواهي گشود...
اما اكنون بيش از 365 روز است كه پشت در خانه ات نشسته ام...
نشسته ام و مي گريم...
صدايت مي زنم...
چشمان بي سويم تو را ميجويند...
اكنون بيش از 365 روز است كه با اشكهايم ياس هاي صورتي كنار درت را آب مي دهم...
و ناله هايم لالايي شب بوهاي پيچيده به ستونهاي طلايي عمارت توست...
اكنون بيش از 365 روز است كه تو،تنهاترين دارايي ام را ندارم...
تو آرام ازين خانه رفته اي ...
تنهاي تنهايم گذاشته اي...
چشمه ي چشمم خشكيده است...
و گلوي تنگم ديگر آوازي ندارد...
تو رفته اي...
تو مرا تنها گذاشته اي...
تو به گريه هايم اعتنايي نكرده اي...
اما مگر ميشود؟
خداي من!
برگرد...
تنهايم مگذار...
من جز تو هيچ ندارم...
من بي تو هيچ نيستم...