دو دلداده

afshin

New Member
ارسال ها
319
لایک ها
71
امتیاز
0
#1
سلام.
این داستان برای پر کردن اوقات فراغت است.......در صورت ...بودن داستان مدیران محترم سایت آنرا حذف کنند :?:

دو دلداه




قد بالاي 180، وزن متناسب ، زيبا ، جذاب و ...



اين شرايط و خيلي از موارد نظير آنها ، توقعات من براي انتخاب همسر آينده ام بودند.



توقعاتي که بي کم و کاست همه ي آنها را حق مسلم خودم ميدانستم .



چرا که خودم هم از زيبائي چيزي کم نداشتم و ميخواستم به اصطلاح همسر آينده ام لا اقل از لحاظ ظاهري همپايه خودم باشد .



تصويري خيالي از آن مرد روياهايم در گوشه اي از ذهنم حک کرده بودم ، همچون عکسي همه جا همراهم بود .



تا اينکه ديدار محسن ، برادر مرجان – يکي از دوستان صميمي ام به تصوير خيالم جان داد و آن را از قاب ذهنم بيرون کشيد.



از اين بهتر نميشد. محسن هماني بود که ميخواستم ( البته با کمي اغماض!) ولي خودش بود . همان قدر زيبا ،



با وقار ، قد بلند ، با شخصيت و ...



در همان نگاه اول چنان مجذوبش شدم که انگار سالها عاشقش بوده ام و وقتي فرداي آن روز مرجان قصه ي دلدادگي محسن به من را تعريف کرد ، فهميدم که اين عشق يکطرفه نيست.



واي که آن روز ها چقدر دنيا زيباتر شده بود . روياهايم به حقيقت پيوسته بود و دنياي واقعي در نظرم خيال انگيز مينمود.



به اندازه يي که گاهي وقت ها ميترسيدم نکند همه ي اينها خواب باشد .



اما محسن از من مشتاق تر بود و به قدري در وصال مان عجله داشت که ميخواست قبل از رفتن به سربازي به خواستگاري ام بيايد و با هم نامزد بشويم.



ولي پدرم با اين تعجيل مخالفت کرد و موضوع به بعد از اتمام دوران خدمت محسن موکول شد.



محسن که به سربازي رفت ، پيوندمان محکم تر شد . چرا که داغ دوري ، آتش عشق را در وجودمان شعله ورتر کرده بود و اگر قبل از آن هفته يي يک بار با هم تماس داشتيم ، حالا هر روز محسن به من تلفن ميکرد و مرتب برايم نامه مينوشت.



هر بار که به مرخصي مي آمد آن قدر برايم سوغاتي مي آورد که حتي مرجان هم حسودي اش ميشد !



اما درست زماني که چند روزي به پايان خدمت محسن نمانده بود و من از نزديکي وصال مان در پوست خود نميگنجيدم ، ناگهان حادثه يي ناگوار همه چيز را به هم ريخت .



<< انفجار يک مين باز مانده از جنگ منجر به قطع يکي از پاهاي محسن شد >>



اين خبر تلخ را مرجان برايم آورد همان کسي که اولين بار پيام آور عشق محسن بود .



باورم نميشد روزهاي خوشي ام به اين زودي به پايان رسيده باشند .چقدر زود آشيان آرزوهايم ويران شده بود و از همه مهمتر سوالاتي بود که مرا در برزخي وحشتناک گرفتار کرده بود . آيا من از شنيدن خبر معلوليت محسن براي خودش ناراحت بودم يا اينکه . . .



آيا محسن معلول ، هنوز هم ميتوانست مرد روياهايم باشد ؟ آيا او هنوز هم در حد و اندازه هاي من بود ؟!



من که آن قدر ظاهر زيباي شوهر آينده ام برايم اهميت داشت .



محسن را که آوردند هنوز پاسخ سوالاتم را نيافته بودم و با خودم در کشمکش بودم .



براي همين تا مدتها به ملاقاتش نرفتم تا اينکه مرجان به سراغم آمد .



آن روز مرجان در ميان اشک و آه ، از بي وفايي من ناليد و از غم محسن گفت . از اينکه او بيشتر از معلوليتش ، ناراحت اين است که چرا من ، به ملاقاتش نرفته ام .



مرجان از عشق محسن گفت از اينکه با وجود بي وفائي من ، هنوز هم ديوانه وار دوستم دارد و از هر کسي که به ملاقاتش مي رود سراغم را ميگيرد.



هنگام خداحافظي ، مرجان بسته يي کادو پيچي شده جلويم گرفت و گفت:



اين آخرين هديه يي است که محسن قبل از مجروحيتش برايت تهيه کرده بود . دقيقا نميدونم توش چيه اما هر چي هست ، محسن براي تهيه ي اون ، به منطقه ي مين گذاري شده رفته بود و . . . اين هم که مي بيني روي کادوش خون ريخته ، براي اينه که موقع زخمي شدن ، کادو دستش بوده و به خاطر علاقه ي به تو ، حاضر نشده بود اون رو از خودش دور کنه .







بعد نامه يي به من داد و گفت :



اين نامه رو محسن امروز براي تو نوشت و گفت که بهت بگم : (( نامه و هديه رو با هم باز کني ))



مرجان رفت و ساعت ها آن کادوي خونين در دستم بود و مثل يک مجسمه به آن خيره مانده بودم .



اما جرات باز کردنش را نداشتم .



خون خشکيده ي روي آن بر سرم فرياد ميزد و عشق محسن را به رخم ميکشيد و به طرز فکر پوچم ، ميخنديد.



مدتي بعد يک روز که از دانشگاه بر ميگشتم وقتي به مقابل خانه مان رسيدم ، طنين صداي آشنائي که از پشت سرم مي آمد ، سر جايم ميخکوبم کرد .



_ سلام مژگان . . .



خودش بود . محسن ، اما من جرات ديدنش را نداشتم .



مخصوصا حالا که با بي وفائي به ملاقاتش نرفته بودم .



چطور ميتوانستم به صورتش نگاه کنم !



مدتي به همين منوال گذشت تا اينکه دوباره صدايم کرد



و اين بار شنيدن صدايش لرزه بر اندامم انداخت .



_ منم محسن ، نمي خواي جواب سلامم رو بدي ؟



در حالي که به نفس نفس افتاده بودم بدون اينکه به طرفش برگردم گفتم



_ س . . . . سلام . . .



_ چرا صدات ميلرزه ؟ چرا بر نمي گردي ! نکنه يکي از پاهاي تو هم قطع شده که نميتوني اين کار رو بکني ؟



يا اينکه نکنه اونقدر از چشات افتادم که حتي نمي خواهي نگاهم کني ! . . .



اين حرفها مثل پتک روي سرم فرود مي آمدند . طوري که به زور خودم را سر پا نگه داشته بودم .



حرفهايش که تمام شد . مدتي به سکوت گذشت و من هنوز پشت به او داشتم .



تا وقتي که از چلق و چلق عصايش فهميدم که دارد ميرود .



آرام به طرفش برگشتم و او را ديدم ، با يک پا و دو عصاي زير بغلي . . . کمي به رفتنش نگاه کردم ، ناگهان به طرفم برگشت و نگاهمان به هم گره خود .



واي ! که چقدر دوست داشتم زمين دهان باز ميکرد و مرا مي بلعيد تا مجبور نباشم آن نگاه سنگين را تحمل کنم .



نگاهي که کم مانده بود ستون فقراتم را بشکند !



چرايش را نميدانم . اما انگار محکوم به تحمل آن شرايط شده بودم که حتي نميتوانستم چشمهايم را ببندم .



مدتي گذشت تا اينکه محسن لبخندي زد و رفت . .



حس عجيبي از لبخند محسن برخاسته بود . سوار بر امواج نوري ، به دورن چشمهايم رخنه کرد و از آنجا در قلبم پيچيد و همچون خون ، از طريق رگهايم به همه جاي بدنم سرايت کرد .



داخل خانه که شدم با قدمهاي لرزان ، هر طور که بود خودم را به اتاقم رساندم و روي تختم ولو شدم . تمام بدنم خيس عرق شده بود . دستهايم مي لرزيد و چشمهايم سياهي ميرفت . اما قلبم . . .



قلبم با تپش ميگفت که اين بار او ميخواهد به مغزم ياري برساند و آن در حل معمائي که از حلش عاجز بودم کمک کند .



بله ، من هنوز محسن را دوست داشتم و هنوز خانه ي قلبم از گرماي محبتش لبريز بود که چنين با ديدن محسن ، به تپش افتاده بود و بي قراري ميکرد.



ناخودآگاه به سراغ کادو رفتم و آن را گشودم . داخل آن چيزي نبود غير از يک شاخه گلي خشکيده که بوي عشق ميداد .



به ياد نامه ي محسن افتادم و آن را هم گشودم . (( سلام مژگان ، ميدانم الان که داري نامه را ميخواني من از چشمت افتاده ام ، اما دوست دارم چيز هائي در مورد آن شاخه گل خشکيده برايت بنويسم . تا بداني زماني که زيبائي آن گل مرا به هوس انداخت تا آن را برايت بچينم ، ميدانستم گل در منطقه خطرناکي روييده ، اما چون تو را خيلي دوست داشتم و ميخواستم قشنگترين چيز ها براي تو باشد . جلو رفتم و . . .







بعد از مجروحيتم که تو به ملاقاتم نيامدي ، فکر کردم از دست دادن يک پا ، ارزش کندن آن گل را نداشته .



اما حالا که درام اين نامه را مي نويسم به اين نتيجه رسيده ام که من با ديدن آن گل ، نه فقط به خاطر تو ، که درواقع به خاطر عشق خطر کردم و جلو رفتم ، عشق ارزش از دست دادن جان را دارد ، چه برسد به يک پا و …



گريه امانم نداد تا بقيه ي نامه را بخوانم . اما همين چند جمله محسن کافي بود ، تا به تفاوت درک عشق ، بين خودم و محسن پي ببرم و بفهمم که مقام عشق در نظر او چقدر والا است و در نظر من چقدر پست .



چند روزي گذشت تا اينکه بر شرمم فايق آمدم . به ملاقات محسن رفتم و گفتم که ارزش عشق او براي من آن قدر زياد است که از دست دادن يک پايش در برابر آن چيزي نيست و از او خواستم که مرا ببخشد.







اکنون سالها است که محسن مرا بخشيده و ما درکنار يکديگر زندگي شيريني را تجربه ميکنيم.



ما ، هنوز آن کادوي خونين و آن شاخه گل خشکيده را به نشانه ي عشق مان نگه داشته ايم.​
:p
 

afshin

New Member
ارسال ها
319
لایک ها
71
امتیاز
0
#2
:evil:
 

Ali007

New Member
ارسال ها
242
لایک ها
70
امتیاز
0
#3
وای چقدر جالب بود
حماسه ای دیگر از افشین جون :p
 

afshin

New Member
ارسال ها
319
لایک ها
71
امتیاز
0
#4
محسن جان اینو من ننوشتم

از یکی از وبلاگ های دوستام آوردمش :evil:
 

mahsa-f

New Member
ارسال ها
91
لایک ها
36
امتیاز
0
#5
جالب بود !!!!
ولی یارو اگه یه کم عقل ( والبته منطق ) داشت به جاش از گلفروشی محل یه سبد گل خوشگل میخرید :lol:
تو زندگی نباید فقط احساسی بود به جاش میشه با منطق زیبا تر زندگی کرد :p
 
ارسال ها
76
لایک ها
15
امتیاز
0
#6
خیلی زیبا بود من عاشق نشدم ولی ارزش گلی که با اون سختی کند از هر گلی تو دنیا بیشتر
 

m-s

New Member
ارسال ها
577
لایک ها
129
امتیاز
0
#7
خب چرا کار خودشو سخت کرده!!!اگه کمی فکر میکرد هم گل داشت هم عشق هم پا
 
ارسال ها
76
لایک ها
15
امتیاز
0
#8
m-s گفت
خب چرا کار خودشو سخت کرده!!!اگه کمی فکر میکرد هم گل داشت هم عشق هم پا
اگه این کارو نمی کرد هیچ وقت مزگان نمی فهمید عاشق خودشه و با این کارش عشقشو نشون داد تازه اگر این کارو نمی کرد عاشق نبود
 

nasim74

New Member
ارسال ها
54
لایک ها
5
امتیاز
0
#9
قشنگ بود!
ولی به نظر من تو واقعیت،همچین عشقایی وجود نداره!
زندگی با منطق قشنگ تره!
 
ارسال ها
76
لایک ها
15
امتیاز
0
#11
nasim74 گفت
قشنگ بود!
ولی به نظر من تو واقعیت،همچین عشقایی وجود نداره!
زندگی با منطق قشنگ تره!
موافقم تو واقعیت این عشقا نیست ولی زندگی با منطق رو قبول ندارم اره بگیم فقط عشق باشه زندگی نیست
زندگی با عشق با اسانس منطق البته نظر ما اینه هر کی یه نظری داره
 

sts3662

New Member
ارسال ها
216
لایک ها
11
امتیاز
0
#12
nasim74 گفت
قشنگ بود!
ولی به نظر من تو واقعیت،همچین عشقایی وجود نداره!
زندگی با منطق قشنگ تره!
هر کسی توی زندگیش اشتباه میکنه .....................






























یکیش هم شما ...
 

rasam_9026

New Member
ارسال ها
120
لایک ها
7
امتیاز
0
#13
عشق به این شدت قشنگه ولی معقول نیست چون هیچ وقت آخر قشنگی نداره برای همین من خودم هم زندگی عقلانی رو بیشتر قبول دارم ولی خواب چاشنی عشق هم لازمه...
 

sun-moon

New Member
ارسال ها
81
لایک ها
13
امتیاز
0
#14
داستان خوبی بود
(اگه واقعیت داشت که دیگه ماه بود
)
 

darrande

Well-Known Member
ارسال ها
592
لایک ها
811
امتیاز
93
#15
مفهومی داشت بس زیبا
 
بالا