روز مادر مبارک(داستان زیبا) + مادر زن

darrande

Well-Known Member
ارسال ها
592
لایک ها
811
امتیاز
93
#1
( بنام تو ای آرام جان )

مادر دوستت دارم

فرخنده میلاد با سعادت ، بزرگ بانوی عالم امکان ، گلدسته ی آستان قدسی ، حضرت فاطمه ی زهرا سلام الله علیه و سلاله ی پاکش ، احیاگر اسلام ناب محمدی ، حضرت امام خمینی و همچنین روز نکو داشت مقام والای مادر ، بر همگان بخصوص بر مادران بزرگوار و ایثار گر ، تبریک و تهنیت عرض میکنم و روزشان را به صد سال فرحبخش از خداوند منان خواهانم



سخن از مادر و مقام منیع عشق مادر است و من نیز در مقابل همه ی مادران بخصوص همه ی ان شیر زنانی عاشقانه با فرزند خواندگان خویش مادری میکنند سر تعظیم فرود می اورم


به مناسبت فرخنده روز مادر ، داستانی از مادر برایتان مینویسم که در سالهای جوانی نوشتم

هرچند قدری طولانی بنظر میرسد ولی به خواندش میارزد

اجازه بدید بشنویم داستان را از زبان قلم که در ان شب مهتابی نوشت و چنین اغاز کرد :


مادر ، حدیث عشق و ایثار ، واژه ی فداکاری

جمعه ای از جمعه های سال با غروب خورشید ، غروب زندگی انسانی در شفق محو شد

مادری که با فرزند خود راز و نیاز میکرد ، در یکی از محله های جنوبی تهران زندگی میکرد

کودک از دیدن چهره های عبوس و یکنواخت همسایگان خسته شده بود

روح سرکشش در محیطی دیگر سیر میکرد و هر دم با سئوالات خود مادر را کلافه کرده بود

-: راستی مادر ، مگر امروز جمعه نیست ؟

-: چرا عزیزم

-: پس بابام کجاست ؟

_: مگه نمیدونی که پدرت امروز اضافه کاری میکنه ؟ شب میاد اگه کاری داری به من بگو

_: نه ، کاری که ندارم اما بابا به من قول داده بود امروز با هم به امام زاده حسن بریم و تعزیه ببینیم !!! راستی که بابا عجب ادم بد قولی شده ها

کودک هنوز فکرش اقتضا نمیکرد که بفهمد پدر برای امرار معاش خانواده در تلاش است تا شاید بتواند او را به سر منزل مقصود رسیدن یاری کند

مادر دلش به رحم امد ، لباسهای نوی کودک را پوشانید و دستش را گرفت تا با هم به انجایی بروند که اینجا نباشد

کودک احساس خوشحالی میکرد و از اینکه شب به پدر خواهد گفت که با مادر کجا رفته بود از شعف در پوست خود نمیگنجید

تعزیه ای بود در فراسوی بیابانهای امامزاده حسن ، خلق الله ایستاده ، تعزیه دارانی را که هر ساعت هزار بار امام حسین و حضرت عباس را شهید و زنده میکردند به مردم عوام نشان میدادند

در چشمان مادر ، صحنه ی واقعی کربلا مجسم شد و چشمانش طاقت نیاورند و اشکش جاری شد

دل مادر گرفته بود ، خورشید که ابر ، لباسی مندرس بر او پوشانده بود به ناگه عریان شد ولی دیگر رو به زوال میرفت و در حالی که چشمانش از خستگی خون گذاشته بود ، در غروب خود ناپدید میشد و سخنی نیز برای شب گفت

بادی سرد همراه با گرد و غبار بساط تعزیه داران را بر هم زد ، مادر دست فرزندش را گرفت و گفت :

-: میترسم دیر بشه ، بیا به خونه برگردیم

محل تعزیه در پشت خط اهنی بود که در مسیری متوالی بالاتر از سطح معمولی زمین قرار داشت

مادر و فرزند خود را از سراشیبی به بالا می کشیدند ، مادر دستش را به لبه ی خط اهن گرفت و کودک را نیز بالا کشید و کمی روی ریل ایستادند و اطراف را نظاره کردند

صدای سوت قطار از دور می امد ، قطار مانند دیوی گرسنه میغرید و پیش میامد ، مادر فرزند را ندا داد:

-: عزیزم من میرم تو هم دنبال من بیا پایین

سپس مادر به سمت پایین ریل به راه افتاد و به خیال اینکه کودکش نیز بدنبالش خواهد امد

سکه ای که مادر به کودک داده بود از دست عرق کرده اش همان لحظه که میخواست از بلندی ریل پایین بیایید لغزید و در میان چوبهای خط اهن در غلطید

دستان کوچک کودک به تقلا افتاد تا سکه را از میان ریل خارج کند تا به هنگام بازگشت به خانه برای بابا شکلات بخرد

قطار گویی اغاز فاجعه ای را نوید میداد ، دهان باز کرده و جیغ میکشید و نفس هایش در هوا پراکنده میشد

مسافران تازه خود را جابجا کرده بودند ، بچه ها هم نقل هایشان تمام شده بود و مشغول شیطنت در راهروی قطار بودند و بعضا هم بخواب رفته بودند ، پیر زنی تسبیح میگردانید و پسری باب دوستی با دختری را باز کرده بود ..... صدای خنده ، فضای بیرون از قطار را هم الوده کرده بود

دیگر چیزی به رسیدن قطار نمانده بود و مادر که به پایین رسیده بود دستش را به عقب زد و خواست که دست کودکش را بگیرد ولی هوا را شکافت ، چند بار به نام صدا زد اما از کودک خبری نبود ، به بالای ریل که نگاه کرد برای یک لحظه تمام بدنش به لرزه در امد و خاطراتی که در مغز و قلب خود انباشته بود ، مجسم کرد

آه خدای من ..... لحظه ای دیگر فرزندم را قطار خواهد بلعید .... پس ان همه رنج و مشقت و ان همه پول دوا و دکتر را که خرج کردیم چه میشود ..... جواب پدرش را چه بدهم .....

مادر هر کاری کرد تا گام بردارد نمی توانست ، گویی زمین خلاف مسیر او حرکت میکرد

بوی خون می امد ، شفق سرخ رنگ چهره ها را گلی کرده بود

مادر به هر مشقتی که بود خود را به بالای ریل رسانید و فقط یک آن فرصت کرد تا کودک دلبندش در اغوش گیرد و به پایین ریل پرتاب کند

اما مادر قلبش همراه جسمش در زیر گامهای قطار خرد شده بود

قطار احساس تکانی کرد و مسافتی جلوتر ایستاد

پسرک از روی زمین بر خاست

خون گرم بزودی به روی اهن های سرد ریل دلمه بست

اسمان طاقت دیدنه این همه عشق و محبت را نداشت ، چادری سیاه بر سر کشید و بخواب رفت

ستاره ای در حالیکه میدوید تا ماه را خبر کند به زمین افتاد

خنده های مسافران را هوا در خود بلعید و جایش را سکوتی سرد و سنگین فرا گرفت

دندان های قطار خون الود مینمود

بوی خون ، بوی محیت ، بوی عشق هوا را آکنده کرده بود

زن ها چادر ها را به صورت کشیده و میگریستند

از ان طرف ، پدر از کار برگشته بود و خانه را در سکوتی محض و خاموش یافت ، کسی نبود که برایش چای بیاورد ، کتری را به روی گاز گذاشت و با خود گفت :

تا بچه ها پیداشون بشه یه چرت بزنم

و اما کودک ، ارام ارام متوجه نبودن مادر شد و مادر را صدا کرد

مادر ......... مادر

مردمی که جمع شده بودند ، دور کودک را گرفتند تا این درام غم انگیز عشق مادر را درک نکند ولی کودک فریاد میزد :

پولم ..... پولم رو میخوام .... میخوام برای بابا جونم شکلات بخرم

او در فکر شکلات بود ، نه مادر

اما مادر ..... گویی که روح مادر همچنان نگران کودکش بود

جغدی که روی درخت نشسته بود اخرین قطره ی شرابش را هم سر کشید و قطار با کمی تاخیر مجددا به حرکت در امد ، دست هایش را شسته و همانند قاتلی گام بر میداشت

اما این قطار نبود که قاتل بود بلکه ، محبت ، از خود گذشتگی ، فداکاری ، ایثار و در یک کلام عشق مادری بود که قاتل بودند ، انها بودند که مادر را به سوی نیستی رهنمون کردند

هیچوقت از نظرم دور نمیشود ان کلماتی را که قلم از زبان مادر در واپسین لحظات زندگی شیرین اما خونین خود شنیده بود :

کودکم فقط دل من ..... دل شکسته و خرد شده ی من ..... همچنان به یاد توست و نگران تو

ای کودک شیرین زبانم .... که مایه شادی ها و غم های من بودی ..... ای عزیزم .... دلبندم ....

ولی کودک هنوز در فکر سکه ی خود بود تا برای بابا شکلات بخرد تا او را دلشاد کند ...... !!!

بدین جا که رسید ، قلم دیگر تحمل نیاورد ، لرزشی اورد و بخود شکست











داستان مادرزن
زنى سه دختر داشت که هر سه ازدواج کرده بودند.يکروز تصميم گرفت ميزان علاقه*اى که دامادهايش به او دارند را ارزيابى کند.يکى از دامادها را به خانه*اش دعوت کرد و در حالى که در کنار استخر قدم مى*زدند از قصد وانمود کرد که پايش ليز خورده و خود را درون استخر انداخت.دامادش فوراً شيرجه رفت توى آب و او را نجات داد.فردا صبح يک ماشين پژو ٢٠٦ نو جلوى پارکينگ خانه داماد بود و روى شيشه*اش نوشته بود: «متشکرم! از طرف مادر زنت»زن همين کار را با داماد دومش هم کرد و اين بار هم داماد فوراً شيرجه رفت توى آب وجان زن را نجات داد.داماد دوم هم فرداى آن روز يک ماشين پژو ٢٠٦ نو هديه گرفت که روى شيشه*اش نوشته بود: «متشکرم! از طرف مادر زنت»

نوبت به داماد آخرى رسيد.
زن باز هم همان صحنه را تکرار کرد و خود را به داخل استخر انداخت.امّا داماد از جايش تکان نخورد.او پيش خود فکر کرد وقتش رسيده که اين پيرزن از دنيا برود پس چرا من خودم را به خطر بياندازم.
همين طور ايستاد تا مادر زنش درآب غرق شد و مرد.
فردا صبح يک ماشين بى*ام*و کورسى آخرين مدل جلوى پارکينگ خانه داماد سوم بود که روى شيشه*اش نوشته بود: متشکرم! از طرف پدر زنت
 

darrande

Well-Known Member
ارسال ها
592
لایک ها
811
امتیاز
93
#2
پاسخ : روز مادر مبارک(داستان زیبا) + مادر زن

نظر بدید. روز مادر رو مبارک بگید.
 

darrande

Well-Known Member
ارسال ها
592
لایک ها
811
امتیاز
93
#3
پاسخ : روز مادر مبارک(داستان زیبا) + مادر زن

مامان روزت مبارک.
ان شاء الله سایه شما از سر ما کم نشه .
از زحماتت متشکرم.
 

sokooot

New Member
ارسال ها
42
لایک ها
16
امتیاز
0
#4
پاسخ : روز مادر مبارک(داستان زیبا) + مادر زن

ماماني روزت مبارك.
 

darrande

Well-Known Member
ارسال ها
592
لایک ها
811
امتیاز
93
#5
پاسخ : روز مادر مبارک(داستان زیبا) + مادر زن

مامان مامان دوست دارم
 

MUTE

New Member
ارسال ها
431
لایک ها
264
امتیاز
0
#6
پاسخ : روز مادر مبارک(داستان زیبا) + مادر زن

روز خانم ها مبارک !
به همه دختر خانم های گل سایت ! :121:
 

kamgh

Active Member
ارسال ها
298
لایک ها
196
امتیاز
43
#7
پاسخ : روز مادر مبارک(داستان زیبا) + مادر زن

کلمه ای تورا وصف نمیکند!!!مادر
 
لایک ها MUTE

faezeh iq

New Member
ارسال ها
179
لایک ها
135
امتیاز
0
#8
پاسخ : روز مادر مبارک(داستان زیبا) + مادر زن

:3:مامانی عاشقتم(با تلفظ مخصوص ) :3:
امیدوارم مایه افتخارت باشم
 

haniye

New Member
ارسال ها
259
لایک ها
234
امتیاز
0
#9
پاسخ : روز مادر مبارک(داستان زیبا) + مادر زن

روز زن و مادر بر همه مادران دنیا به خصوص مادران گل ایرانی مبارک:87:

مامان عزیزم عاشقتمممممممممممممممم:121:
 

Dshafiyoon

New Member
ارسال ها
66
لایک ها
43
امتیاز
0
#10
پاسخ : روز مادر مبارک(داستان زیبا) + مادر زن

مامان مي دوني از كجا فهميدم عاشقمي؟از اونجايي كه
عاششششقتم!روزت مبارك
مي دونم الان اگه اينو بخوني ميزني تو سرم ميگي تو ادم نميشي؟؟ولي به قول بيهقي لا تبديل لخلقالله!
 

Dshafiyoon

New Member
ارسال ها
66
لایک ها
43
امتیاز
0
#11
پاسخ : روز مادر مبارک(داستان زیبا) + مادر زن

ميگم چه بدبختيه ها امروز روز مادر بعدش روز پدر قبلش روز معلم
و...اين داستان ادامه دارد
 

darrande

Well-Known Member
ارسال ها
592
لایک ها
811
امتیاز
93
#12
پاسخ : روز مادر مبارک(داستان زیبا) + مادر زن

فرشته ی جان من، مادر، تو هستی که من همچون میوه ای از تو استفاده می کنم و روزی چیده میشوم
ولی با آنکه میدانی من می روم باز هم دوستم داری.
دوستت دارم مادر
این هم یکی از بهترن بیت هایی که شنیدم.:
پس هستی من ز هستی اوست
تا هستم و هست دارمش دوست
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

darrande

Well-Known Member
ارسال ها
592
لایک ها
811
امتیاز
93
#13
پاسخ : روز مادر مبارک(داستان زیبا) + مادر زن

تولد ام ابیها حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیه) مبارک
 
ارسال ها
139
لایک ها
75
امتیاز
0
#14
پاسخ : روز مادر مبارک(داستان زیبا) + مادر زن

به بالایی:
چرا انقدر تبریک می گی ؟؟؟؟
من که می دونم می خوای امتیازت زیاد بشه...
اگر می تونی خلاف حرف من رو با سند و مدرک ثابت کن.:4::4:
 
بالا