پاسخ : روز مادر
حالا منم یه داستان میگم خودم شنیدم گریم گرفت ببخشید حوصله ندارم یه تاپیک جداگانه بدم!
پسری بود که همیشه از اینکه مادرشو به دیگران نشون بده خجالت میکشید. چرا؟ چون مامانش یه چشم نداشت. همیشه مادرشو اذیت میکرد و تحقیرش میکرد. پسره پدرم نداشت. خودش بود و مادرش. مامانش شبا با هزار زحمت و یه چشمش خیاطی می کرد تا خرج خودشو پسرشو دربیاره و نهایت سعیشو میکرد تا پسرش درساشو خوب بخونه. مادره هی کار میکنه و کار میکنه تا اینکه پسره بزرگ میشه و میگه الا و لله میخوام برم خارج.توم حق نداری جلومو بگیری و باید پول لازمو برام جور کنی. مادره بی هیچ حرف و مخالفتی با هزارتا قرض و زحمت و... بالاخره پولو جور میکنه میاره دو دستی تقدیم میکنه به آقازاده! اونم پولو میگیره و میره پشت سرشم نگا نمیکنه. انگار نه انگار که مادری هم داشته. 10 سال بعد درحالی که درسش تموم شده بودو ازدواج کرده بود و یه بچه4-5 ساله داشت مادرش متوجه میشه 2-3 ساله برگشته ایران تصمیم میگیره بره پیداش کنه. با زحمت فراوان درحالیکه بیچاره سوادم نداشته میره خونه پسرشو ، تنها امیدشو پیدا میکنه در میزنه. پسره درو وا میکنه میگه برو گم شو اگه بچم تورو ببینه میترسه. هلش میده مادره میفته زمین و درم محکم پشت سرش میبنده. مادره شروع میکنه به گریه کردن و پامیشه که بره. یکی از همسایه ها میبیندش میگه آخه گناهت چی بود که باهات اینکارو کرد؟ میگه: پسرم وقتی کوچیک بود یه چشم نداشت. گفتم من که عمرمو کردم و با یه چشمم میتونم زندگی کنم ولی اون اگه بزرگ بشه آدم مهمی بشه براش بده فقط یه چشم داشته باشه.تنها گناهم این بود که چشممو دادم بهش. واسه همین شوهرم که پزشک بود ولم کرد رفت. گفتم اشکال نداره پسرم بزرگ میشه، عصای دستم میشه...... بعد با یه بغض عجیبی به همسایه پسرش میگه: به پسرم بگو مواظب چشمم باش..........:230: