به نام مصلح
زاده می شوی...ژنتیکی شیمی در رگ های توست و آرزوی مدال بر دل مادرت...زمانی که 7-8 سال بیشتر نداری!!!
کم کمک بزرگ می شوی...پای در بهترین مدرسه ی شهرتان (سمپاد) می گذاری و سال اول دبیرستان را بی دردسر و بی تلاطم می گذرانی!!!تابستان سال دوم آغاز می شود!
جذبه ای تو را می خواند..رویای المپیاد...ورود به دنیایی جدید...دنیایی پر زرق و برق...قدم نهادن در قصر قفسی نو....راه رفتن بر لبه ی تیغ!!!
دره ای را تصور کنید که بر آن پل معلقی قرار دارد.آن طرف پل بهشتی به نام دانشگاه...در ابتدای پل نامش را روی تخته چوبی حک کرده اند: المپیاد
دره تا می تواند عمیق و لجیج و تاریک و هولناک به نظر می رسد....اما زیر پل، راه نامرئی دیگری نیز هست که تا از پل نیفتی آن را نخواهی دید.
پل می لرزد، می لغزد...اما آنچه در پیش رو می بینی تو را از همه چیز می رهاند..ترس معنا ندارد....دو قدم مانده به گل فضا طوفانی می شود، پل درست از همان جایی که تو هستی می شکند.دوستانت خودشان را به آن طرف پل یعنی بهشت می رسانند و تو ساقط دره هستی....تاپ
راه دیگری تو را می رباید...تا مدت ها گیج و مبهوت سقوطی و هیچ نمی فهمی و هیچ نمی کنی تا این که می بینی کسانی چون تو که از پل معلق پرت شده بودند کم کم از جای بر می خیزند و حرکت می کنند و تو یاد زمانی که قدم بر پل می نهادی، می افتی..زمانی که نفر 41 ام بودی...زمانی که هیچ سعی نکردیاز دیگران پیشی بگیریو درست جلوی چشمان خودت بود که نفر 40 ام هم خود را به آن طرف پل رساند و تو ماندی تا حسرت بر دل بکشی و حال ترس تکرار اتفاقات تو را می فشارد که باید زودتر از جایت برخیزی، چرا که ره دراز است سفر باید کرد...راستی فقط چند قدم از گل دورتر شده اید...10 قدم
ما المپیاد را با تمام مشکلاتش...با همه ی زحماتش..با تک تک بی خوابی هایش...با تمام وجودمان پذیرفته ایم، پس چه شده است زانوی غم بغل گرفتن و فرو رفتن در رکودی مطلق؟؟؟
برخیزید پاهایمان دارند خاموش می شوند!!!
پ.ن : از همين جا و صميمانه قبولي دوست عزيزم جناب آقاي محمد هادي خاكرند رو تبريك مي گم...انشاالله بهتون قول ميدم طلا بگيره و هنوز هم از قبول نشدن رفيقاي عزيز مشهديم علي الخصوص علي آقا مشرقي و آقا پوريا قريشي و همچنين آقا حامد صدرازاده و نيز آقاي مهدي برجسته تو بهت و حيرتم....
خدايا چنان كن سرانجام كار
تو خوشنود باشي و ما رستگار