bihamta

New Member
ارسال ها
757
لایک ها
345
امتیاز
0
#21
اینو توو وبلاگ یه بنده خدا پیدا کردم که به نظرم قشنگ اومد::::

[JUSTIFY][font=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]براي مراسم دفن او كبري تصميم گرفت با قطار به آن سرزمين برود اما كوه روي ريل ريزش كرده بود .ريزعلي ديد كه كوه ريزش كرده اما حوصله نداشت .ريزعلي سردش بود و دلش نمي خواست لباسش را در آورد .ريزعلي چراغ قوه داشت اما حوصله درد سر نداشت.قطار به سنگ ها برخورد كرد و منفجر شد .كبري و مسافران قطار مردند. [/font]

[font=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]اما ريزعلي بدون توجه به خانه رفت.خانه مثل هميشه سوت و كور بود .الان چند سالي است كه كوكب خانم همسر ريزعلي مهمان ناخوانده ندارد او حتي مهمان خوانده هم ندارد.او حوصله ي مهمان ندارد.او پول ندارد تا شكم مهمان ها را سير كند.[/font][/JUSTIFY]
[JUSTIFY][font=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif][SIZE=+0]او در خانه تخم مرغ و پنير دارد اما گوشت ندارد.
[/font][/JUSTIFY]
[JUSTIFY]
[/JUSTIFY]

[JUSTIFY][font=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]او آخرين بار كه گوشت قرمز خريد چوپان دروغگو به او گوشت خر فروخت .اما او از چوپان دروغگو گله ندارد چون دنياي ما خيلي چوپان دروغگو دارد به همين دليل است كه ديگر در كتاب هاي دبستان آن داستان هاي قشنگ وجود ندارد.[/font]
[font=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif][SIZE=+0]
[/font][/JUSTIFY]
[/SIZE][/SIZE]
 

bihamta

New Member
ارسال ها
757
لایک ها
345
امتیاز
0
#22
[center:482190bdf7]مانده در گوشم صدائی چون تگرگ/خش خش جاروی با پا روی برگ[/center:482190bdf7]
[center:482190bdf7]همکلاسی های من یادم کنید/باز هم در کوچه فریادم کنید[/center:482190bdf7]
[center:482190bdf7]همکلاسی های درد و رنج و کار/بچه های جامه های وصله دار[/center:482190bdf7]
[center:482190bdf7]بچه های دکه سیگار سرد/کودکان کوچک اما مرد مرد[/center:482190bdf7]
[center:482190bdf7]کاش هرگز زنگ تفریحی نبود/جمع بودن بود و تفریقی نبود[/center:482190bdf7]
[center:482190bdf7]کاش می شد باز کوچک می شدیم/لااقل یک روز کودک می شدیم[/center:482190bdf7]
[center:482190bdf7]یاد آن آموزگار ساده پوش/یاد آن گچ ها که بودش روی دوش[/center:482190bdf7]
ای معلم نام و هم یادت بخیر/یاد درس آب و بابایت بخیر
 

MBEHNAM

New Member
ارسال ها
74
لایک ها
0
امتیاز
0
#24
چه کارایی میکردیم ها..!!!

کلاس پنجم مدرسمون به تعداد درس ها معلم داشت و هر معلم (اگه درساشو خوب میخوندی)بهت کارت جایزه میداد و من اولین کسی بودم که همه ی کارت هارو به جز دینی(هدیه های آسمان)گرفتم! تا آخر سال هم نتونستم بگیرم و جایزشو بگیرم!
یکسال حسرت خوردم و تنها نفری بودم که توی آزمون ورودی تیز هوشان قبول شدم! آخر سال معلم بهم مگفت سوالایی که بلدی رو بگو ولی من گفتم اول جایزه! از عصبانیت داشت میترکید و سرخ شده بود. اون موقع نمیدونستم برای چی ولی تا نداد نگفتم. وقتی دیدم گفت انتخاب کن از دهنم در رفا که همشون. میخواستم حرفمو اصلاح کنم که یهو همشونو جمع کرد بهم داد. من هاج و واج شدم و ترسیدم! بعدش رفتم 20 تا سوال رو بهش گفتم و ب............ هم اون خوشحال بود هم من!
خیلی دوران خوبی بود! من وقتی 6سالم بود مامانم 30 تا جوجه برام خرید!!!!! خیلی باحال بود هر روز یکی شونو گربه میبرد و میخورد! بعد از 2 هفته چند تا جوجه ی بلا که بر اساس نظریه ی داروین(انتخاب طبیعی!) زنده مونده بودن گربه میخ.است بخورشون جیغ زدن جوجه هام من از خواب پریدم از پشت پنجره هر چی فحش بلد بودم به گربه هه دادم وقتی برگشتم مامانم پشت سرم بود و یهو جا خوردم و فهمیدم همه ی چیزایی رو که گتم شنیده!(مثل بی تربیت و بی شعور و خنگ و بچه ی بد!)

اون موقع وقتی مامانم داشت مینوشت من خودکارو از دستش میگیرفتم و چرت و چرت مینوشتم! از مامانم میپرسیدم چی نوشتم اونم یه چیزی میگفت من میرفتم فضا از خوشحالی! فکر کنم 4 سالم بود. شاید بگیم شوخی میکنی ولی خیلی خوب یادمه!

یه چاله کنار پنجره درست شده بود که من نهر روز میرفتم 1 پارچ پر آب خالی میکردم توش! چند روز دیگه همسایه پایینی مون داشت با مامانم حرف میزد میگفت نمیدونم چرا سقف خونمون نم زده! بعدش رفتم توی اون سوراخه عدس کاشتم بعدش محصول داد(جدی میگم!) و چند روز بعد شته زد! یه داستانی بود!
 

maral-riazi

New Member
ارسال ها
294
لایک ها
112
امتیاز
0
#25
یادش بخیـــــــــــــــــــــــــــــــــــر. بچه بودم از پروانه میترسیدم.


تا کلاس چهارم مطلقا درس نمیخوندم همش پای برنامه کودک بودم.
ساعت 8 هم میخوابیدم.ولی کلاس پنجم ساعت خوابم تعییر کر حول و


حوش 11 میخوابیدم و تلویزیون هم زیاد نگاه نمیکردم.بیشتر درس میخوندم.

بقیه ی خاطرات رو هم که دوستان گفتن.
 

jasem

Well-Known Member
ارسال ها
341
لایک ها
327
امتیاز
63
#26
در مورد اون داستان بی همتا

این سخنرانی دکتر انوشه تو دانشگاه علوم پزشکی ایران هستش و متن کاملترش هم واستون گذاشتم



شب بود؛ اما حسنک هنوز به خانه نیامده بود، حسنک مدت های زیادی است که به خانه نمی آید. او به شهر رفته و در آنجا شلوار جین و تی شرت تنگ به تن میکند. او هر روز به جای غذا دادن به حیوانات جلوی آینه به موهایش ژل می‌زند.. موهای حسنک دیگر مثل پشم گوسفند نیست، چون او به موهای خود گلد می زند. دیروز که حسنک با کبری چت می کرد کبری گفت تصمیم بزرگی گرفته است کبری تصمیم داشت حسنک را رها کند چون او با پطروس چت می کرد. پطروس همیشه پای کامپیوترش نشسته بود و چت می‌کرد. روزی پطرس دید که سد سوراخ شده است اما انگشت او درد می کرد چون زیاد چت کرده بود..او نمی‌دانست که سد تا چند لحظه دیگر می‌شکند و ازاین رو در حال چت کردن غرق شد. برای مراسم ختم او کبری تصمیم گرفت با قطار به آن سرزمین برود اما کوه روی ریل ریزش کرده بود. ریز علی دید کوه ریزش کرده است اما حوصله نداشت. ریز علی سردش بود و دلش نمی‌خواست لباسش را در آورد. او چراغ قوه داشت اما حوصله دردسر نداشت. قطار به سنگ ها بررخورد کرد و منفجر شد تمام مسافران و کبری مردند اما ریزعلی بدون توجه به خانه بازگشت. خانه مثل همیشه سوت و کور بود . الان چند سالی بود که کوکب خانم همسر ریزعلی مهمان ناخوانده ندارد. او حتی مهمان خوانده هم ندارد. او اصلاً حوصله مهمان ندارد. او پول ندارد تا شکم مهمانان را سیرکند. او در خانه تخم مرغ و پنیر دارد اما گوشت ندارد. آخرین باری که گوشت قرمز خرید چوپان دروغگو به او گوشت خر فروخت. اما او از چوپان دروغگو هم گله ای ندارد چون دنیای ما خیلی چوپان دروغگو دارد و به این دلیل است که دیگر در کتاب های دبستان آن داستان های قشنگ دیگر وجود ندارد...





 

fazanavrd

New Member
ارسال ها
92
لایک ها
10
امتیاز
0
#27
چه حوصله ای دارینا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
 

jasem

Well-Known Member
ارسال ها
341
لایک ها
327
امتیاز
63
#28
مشکل اینجاست که تو.... تو بزرگی هات موندی و حال و حوصله ی اینارو نداری > ولی اگه به کودکی خودت برگردی حال و حوصله ی اینا رو هم پیدا میکنی
 

m-s

New Member
ارسال ها
577
لایک ها
129
امتیاز
0
#29
fazanavrd گفت
چه حوصله ای دارینا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

جناب فضانورد
من دقت کردم ششما تو همه تاپیکا نظر گذاشتین و
همه جا گفتین چه حوصله ای دارین
ول کنین بابا
...
چقدر با بی حوصلگی اظهار نظر کردین

ملت جوونن خب حوصله دارن دیگه
 
ارسال ها
76
لایک ها
15
امتیاز
0
#30
بچه که بودم همه بهم می گفتن شلمن چون ساعت 9 می خوابیدم یادم خودمو می کشتم دیر تر از بقیه بخوابم ضایع شن ولی نمی شد

واسه امتحان سمپاد پنجم ابتدایی زنگای ادبیاتو املا رو می پیچوندیم می رفتیم توی یکجا انباری مانند جک میگفتیم تازه امتحان املامو 19.5 شدم معلم گفت چون سمپاد قبول شدی بهت دادم
 
بالا