[FONT="]Note:[/FONT] Oscar Wilde intended this story to be read to children[FONT="]
[/FONT]سلام.
[FONT="]بعد از حذف اشعار یدالله رویایی و هفت پیکر , منبع انگلیسیمونو اعلام کردن[/FONT].
[FONT="]منم توی چند قسمت توی این تاپیک میزارمش[/FONT].
[FONT="]ترجمه هم ازاده فقط اسپم ندین[/FONT].
[FONT="]برای همگی ارزوی موفقیت می کنم[/FONT].
[FONT="]+=========================+[/FONT]
Oscar Wilde
The Happy Prince
[FONT="]The Happy Prince and Other Stories[/FONT] (1888)
High above the city, on a tall column, stood the statue of the Happy Prince. He was gilded all over with thin leaves of fine gold, for eyes he had two bright sapphires, and a large red ruby glowed on his sword-hilt.
[FONT="]بالای شهر برروی ستونی بلند تندیس شاهزاده شادی مستقر بود.سراسر بدنش با تکه های ظریف طلای ناب پوشیده شده بود.بادوچشم از یاقوت روشن ویاقوت سرخ بزرگی که برروی دسته شمشیرش میدرخشید
[/FONT]
He was very much admired indeed.'He is as beautiful as a weathercock,' remarked one of the Town Councillors who wished to gain a reputation for having artistic taste; 'only not quite so useful,' he added, fearing lest people should think him unpractical, which he really was not.
[FONT="]به راستی تندیس قابل ستایش بود.یکی از اعضای شورای شهر که آرزو میکرد شهرت سلیقه هنری داشته باشد اظهار نظر کرد:تندیس به زیبایی باد نماست.وی افزود اما به اندازه آن هم سودمند نیست.ترسید مبادا مردم تصور کنند وی غیر عملی می اندیشد که البته این گونه هم نبود.[/FONT]
'Why can't you be like the Happy Prince?' asked a sensible mother of her little boy who was crying for the moon. 'The Happy Prince never dreams of crying for anything.'
[FONT="]مادری هوشمند از پسرکوچکش که بخاطر ماه گریه میکرد پرسید چرا نمیتوانی مثل شاهزاده شادی باشی؟اوهرگز به فکرش هم خطور نمیکند که بخاطر چیزی گریه کند.[/FONT]
'I am glad there is some one in the world who is quite happy', muttered a disappointed man as he gazed at the wonderful statue.
[FONT="]مرد غمگین وقتی به تندیس شگفت انگیز نگاه کرد زیرلب غرغر کرد:از اینکه در این دنیا کسی هست که اندکی شادمان است خوشحالم.[/FONT]
'He looks just like an angel,' said the Charity Children as they came out of the cathedral in their bright scarlet cloaks, and their clean white pinafores.
[FONT="]بچه های خیریه زمانیکه در شنل سرخ روشن و پیش بندهای پاکیزه سفیدشان از کلیسای جامع بیرون می آمدند گفتند :اودرست مثل یک فرشته به نظر میرسد.
[/FONT]
'How do you know?' said the Mathematical Master, 'you have never seen one.'
[FONT="]استاد ریاضی گفت:از کجا می دانید شما که هرگز فرشته ای ندیدید؟!
[/FONT]
'Ah! but we have, in our dreams,' answered the children; and the Mathematical Master frowned and looked very severe, for he did not approve of children dreaming.
[FONT="]بچه ها پاسخ دادند:آه.چرا مادر رویاهایمان دیده ایم.واستاد ریاضی سگرمه هایش را درهم کرد وخیلی جدی وعبوس نگاه انداخت.چرا که دوست نداشت بچه ها در رویا سیر کنند.
[/FONT]
One night there flew over the city a little Swallow. His friends had gone away to Egypt six weeks before, but he had stayed behind, for he was in love with the most beautiful Reed. He had met her early in the spring as he was flying down the river after a big yellow moth, and had been so attracted by her slender waist that he had stopped to talk to her.
[FONT="]شبی بر فراز شهر پرستو کوچکی پرواز کرد.دوستانش شش هفته پیش به مصر کوچ کرده بودند اما وی مانده بود.زیرا عاشق زیبا ترین نی شده بود.اوایل بهار هنگامیکه در طول رود خانه دنبال شب پره بزرگ زردی در پرواز بود نی را ملاقات کرده بود وآنچنان مجذوب کمر باریکش شد که ایستاد تا با او صحبت کند.
[/FONT]
'Shall I love you said the Swallow', who liked to come to the point at once, and the Reed made him a low bow. So he flew round and round her, touching the water with his wings, and making silver ripples. This was his courtship, and it lasted all through the summer.
[FONT="]پرستو که همیشه دوست داشت سر اصل مطلب برود گفت ممکن است تورا دوست بدارم؟ونی تعظیم کوتاهی برای وی کرد.پس او گرداگرد نی به پرواز درآمد وبا بال هایش آب را لمس نمود و حلقه های نقره فام درست کرد.این عشق بازی اش محسوب میشد ودرتمام طول تابستان ادامه داشت.
[/FONT]
'It is a ridiculous attachment,' twittered the other Swallows, 'she has no money, and far too many relations;' and indeed the river was quite full of Reeds. Then, when the autumn came, they all flew away.
[FONT="]پرستو های دیگر جیک جیک میکردند و میگفتند:این دل بستگی مضحکیست.نی پول ندارد و خویشاوندان بسیار دارد.و حقیقاتا رودخانه پراز نی بود.بنابراین زمانیکه پاییز فرا رسید آنها به سوی دیگر پرواز کردند.[/FONT]
After they had gone he felt lonely, and began to tire of his lady-love. 'She has no conversation,' he said, 'and I am afraid that she is a coquette, for she is always flirting with the wind.' And certainly, whenever the wind blew, the Reed made the most graceful curtsies. I admit that she is domestic,' he continued, 'but I love travelling, and my wife, consequently, should love travelling also.'
[FONT="]پس از آنکه آنها کوچ کردند پرستو احساس تنهایی کرد واز عشقش خسته شد اوگفت:نمیتوانم با نی صحبتی کنم میترسم عشوه گری باشد.زیرا همیشه باباد اینگونه رفتار میکند.وبه راستی هنگامیکه باد می وزید نی شکوهمند ترین تعظیم را به جا می آورد.پرستو ادامه داد:تصدیق میکنم که نی اهل خانه وخانواده است اما من به مسافرت عشق می ورزم.از این رو همسرم هم باید به سفر کردن عشق بورزد
[/FONT]
'Will you come away with me?' he said finally to her; but the Reed shook her head, she was so attached to her home.
[FONT="]پرستو سرانجام به نی گفت:آیا همراهم می آیی؟اما نی به علامت نفی تکان داد چرا که به زادگاهش بسیار وابسته بود.
[/FONT]
'You have been trifling with me,' he cried, 'I am off to the Pyramids. Good-bye!' and he flew away.
[FONT="]پرستو فریاد زد :تو اصلا به من اهمیت نمیدهی من به سوی اهرام ثلاثه میروم.خداحافظ!وبه آن سو پرواز کرد.
[/FONT]
all day long he flew, and at night-time he arrived at the city.
[FONT="]اوتمام روز پرواز کرد و شب هنگام به شهر رسید.
[/FONT]
'Where shall I put up?' he said 'I hope the town has made preparations.'
[FONT="]پرستو گفت کجا باید اقامت کنم؟امیدوارم شهر پذیرایم باشد.
[/FONT]
Then he saw the statue on the tall column.
[FONT="]سپس برروی ستون بلند, تندیس را مشاهده کرد.
[/FONT]
'I will put up there,' he cried; 'it is a fine position with plenty of fresh air.' So he alighted just between the feet of the Happy Prince.
[FONT="]او فریاد زد آنجا اقامت میکنم.آنجا جای مناسبی است.که هوای تر وتازه ای هم دارد.بنابراین درست میان دوپای شاهزاده شادی نشست.
[/FONT]
'I have a golden bedroom,' he said softly to himself as he looked round, and he prepared to go to sleep; but just as he was putting his head under his wing, a large drop of water fell on him.'What a curious thing!' he cried, 'there is not a single cloud in the sky, the stars are quite clear and bright, and yet it is raining. The climate in the north of Europe is really dreadful. The Reed used to like the rain, but that was merely her selfishness.'
[FONT="]زمانیکه به دور وبرخود نگاهی انداخت و آماده خوابیدن شدبه آرامی با خود گفت اتاق خواب طلایی دارم.امادرست زمانیکه سرش را زیر بالهایش گذاشته بود قطره آب بزرگی بررویش افتاد.فریاد زد:چه چیز عجیبی!حتی یک قطره ابر هم درآسمان نیست ستاره ها کاملا درخشانند.بااین حال باران میبارد.در شمال اروپا آب وهوا حقیقاتا افتضاح است.نی عادت کرده باران را دوست داشته باشد اما آن صرفا خودخواهی اش را میرساند.
[/FONT]
Then another drop fell.
[FONT="]سپس قطره دیگری فرو افتاد.
[/FONT]
'What is the use of a statue if it cannot keep the rain off?' he said; 'I must look for a good chimney-pot,' and he determined to fly away.
[FONT="]پرستو گفت :چه سود اگر تندیس نتواند باران را از خود دور کند؟باید دود کش خوبی رابیابم.وتصمیم گرفت به آن سو پرواز کند.[/FONT]
But before he had opened his wings, a third drop fell, and he looked up, and saw - Ah! what did he see?
[FONT="]اما پیش از اینکه بال هایش را باز کند سومین قطره فرو افتاد.واوبه بالا نگاه کرد ودید-آه! چه دید؟
[/FONT]
The eyes of the Happy Prince were filled with tears, and tears were running down his golden cheeks. His face was so beautiful in the moonlight that the little Swallow was filled with pity.
[FONT="]اما پیش از اینکه بال هایش را باز کند سومین قطره فرو افتاد.واوبه بالا نگاه کرد ودید-آه! چه دید؟
[/FONT]
'Who are you?' he said.
[FONT="]پرستو گفت شما که هستید؟
[/FONT]
'I am the Happy Prince.'
[FONT="]-من شاهزاده شادمان هستم!
[/FONT]
'Why are you weeping then?' asked the Swallow; 'you have quite drenched me.'
[FONT="]پرستو پرسید :پس چرا گریه میکنید؟شما کاملا مرا خیس کرد اید.
[/FONT]
'When I was alive and had a human heart,' answered the statue, 'I did not know what tears were, for I lived in the Palace of Sans-Souci where sorrow is not allowed to enter.
[FONT="]تندیس پاسخ داد:زمانیکه من زنده بودم وقلبی انسانی داشتم نمیدانستم اشک چیست.زیرا درکاخ سن زوکی زندگی میکردم.جاییکه اندوه رادرآن راهی نبود.
[/FONT]
In the daytime I played with my companions in the garden, and in the evening I led the dance in the Great Hall. Round the garden ran a very lofty wall, but I never cared to ask what lay beyond it, everything about me was so beautiful. My courtiers called me the Happy Prince, and happy indeed I was, if pleasure be happiness.
[FONT="]درطول روز بایارانم درکاخ بازی میکردم و شبانگاه در تالار بزرگ میرقصیدم.گرداگرد باغ دیوار بسیار بلندی بود.اما هرگز برایم مهم نبود که بدانم در ورای آن دیوار چیست.همه چیز درپیرامونم بسیار زیبا بود.ملازمانم مرا شاهزاده شادی مینامیدند وبه راستی اگر لذت شادی باشد من شاد بودم.
[/FONT]
So I lived, and so I died. And now that I am dead they have set me up here so high that I can see all the ugliness and all the misery of my city, and though my heart is made of lead yet I cannot choose but weep.'
[FONT="]این گونه زندگی کردم واینگونه مردم.واکنون که مرده ام آنها مرا این بالا-بسیار بالا- نصب کرده اند که بتوانم همه زشتی ها وبدبختی های شهرم را مشاهده کنم.گرچه اکنون قلبم سربیست اما کاری جز اشک ریختن نمیتوانم بکنم.
[/FONT]
'What, is he not solid gold?' said the Swallow to himself. He was too polite to make any personal remarks out loud.
[FONT="]پرستو باخودش گفت :چی؟مگر آن از طلای ناب نیست؟پرستو خیلی بانزاکت تر از این بود که نظرشخصی اش را بلند ادا کند.
[/FONT]
'Far away,' continued the statue in a low musical voice,'far away in a little street there is a poor house. One of the windows is open, and through it I can see a woman seated at a table.
[FONT="]تندیس باصدایی موزون ادامه داد:دور بسیار دوردرخیابان کوچکی خانه ای فقیرانه هست.یکی از پنجره ها باز استواز آن میتوان ببینم زنی درکنار میزی نشسته است.
[/FONT]
Her face is thin and worn, and she has coarse, red hands, all pricked by the needle, for she is a seamstress. She is embroidering passion-fowers on a satin gown for the loveliest of the Queen's maids-of-honour to wear at the next Court-ball.
[FONT="]چهره اش تکیده وخسته است.ودستانی سرخ وخشن داردوتمام انگشتانش برای اینکه خیاط است همواره با سوزن سوراخ سوراخ است.او گلهای ساعتی برروی دامن ابریشمین زیباترین خدمتکار ملکه که آنرا درجشن آینده دربار خواهد پوشید گلدوزی میکند.
[/FONT]
In a bed in the corner of the room her little boy is lying ill. He has a fever, and is asking for oranges. His mother has nothing to give him but river water, so he is crying.
[FONT="]در گوشه ای از اتاق برروی تختی پسر کوچک بیمارش دراز کشیده است.او تب دارد وپرتقال میخواهد.مادرش به جز آب رود خانه چیزی ندارد که به اوبدهد.بنابراین پسر کوچک گریه میکند.
[/FONT]
Swallow, Swallow, little Swallow, will you not bring her the ruby out of my sword-hilt? My feet are fastened to this pedestal and I cannot move.'
[FONT="]پرستو پرستوی کوچک نمیخواهی آن یاقوت سرخ را از دسته شمشیرم درآوری؟پاهای من به این ستون بسته شده ونمیتوانم حرکت کنم.[/FONT]
'I am waited for in Egypt,' said the Swallow. 'My friends are flying up and down the Nile, and talking to the large lotus flowers. Soon they will go to sleep in the tomb of the great King. The King is there himself in his painted coffin. He is wrapped in yellow linen, and embalmed with spices. Round his neck is a chain of pale green jade, and his hands are like withered leaves.'
[FONT="]پرستو گفت:درمصر منتظرم هستند.دوستانم در بالا وپایین رود نیل درحال پروازند وبانیلوفر های آبی صحبت میکنند.به زودی در آرامگاه پادشاه بزرگ به خواب خواهند رفت.پادشاه در تابوت نگارینش می باشد.او درکتانی زرد پیچیده وبادارو های گوناگون مومیایی شده است.دور گردنش زنجیری از یشم روشن است ودستانش مثل برگ خشک میباشد.
[/FONT]
'Swallow, Swallow, little Swallow,' said the Prince,'will you not stay with me for one night, and be my messenger? The boy is so thirsty, and the mother so sad.
[FONT="]شاهزاده گفت:پرستو پرستو پرستوی کوچک.یک شب پیش من نمی مانی تا پیکم باشی؟پسر بسیار تشنه ومادر بسیار اندوهگین است.
[/FONT]
'I don't think I like boys,' answered the Swallow. 'Last summer, when I was staying on the river, there were two rude boys, the miller's sons, who were always throwing stones at me. They never hit me, of course; we swallows fly far too well for that, and besides, I come of a family famous for its agility; but still, it was a mark of disrespect.'
[FONT="]پرستو پاسخ داد:تصور نمیکنم پسرهارا دوست داشته باشم.تابستان گذشته زمانیکه روی رودخانه بودم دوپسر بی ادب آنجا بودند .پسرهای آسیابان که همیشه به سویم سنگ می انداختند.البته هیچ گاه نتوانستند به من آسیب برسانند.ما پرستوها خیلی خوب میتوانیم پرواز کنیم همچنین من از خانواده ای آمده ام که بخاطر چابک بودنش بسیار معروف است اما به هر حال این کار آنها عملی بی ادبانه بود.
[/FONT]
But the Happy Prince looked so sad that the little Swallow was sorry. 'It is very cold here,' he said 'but I will stay with you for one night, and be your messenger.'
[FONT="]اما شاهزاده ی شادی آنقدر اندوهگین به نظر میرسید که پرستوی کوچک متاسف شد.پرستو گفت:اینجا بسیار سرد است اما من پیشتان میمانم و پیکتان میشوم.
[/FONT]
'Thank you, little Swallow,' said the Prince.
[FONT="]شاهزاده گفت:پرستوی کوچک متشکرم.[/FONT]
So the Swallow picked out the great ruby from the Prince's sword, and flew away with it in his beak over the roofs of the town.
[FONT="]سپس پرستو یاقوت سرخ بزرگ را از دسته شمشیر شاهزاده در آورد ودر منقارش گرفت و فراز بام شهر به پرواز درآمد.
[/FONT]
He passed by the cathedral tower, where the white marble angels were sculptured. He passed by the palace and heard the sound of dancing. A beautiful girl came out on the balcony with her lover.
[FONT="]اواز برج کلیسای جامع گذشت جاییکه تندیس فرشتگان مرمرین سپید بود.اواز کاخ گذشت وآوای پای کوبی ورقص شنید.دختر زیبایی با معشوقه اش در بالکن بود.
[/FONT]
'How wonderful the stars are,' he said to her,'and how wonderful is the power of love!'
[FONT="]معشوق به دختر زیبا گفت:چقدر ستاره ها شگفت انگیز هستند وچقدر نیروی عشق شگفت انگیز است.
[/FONT]
'I hope my dress will be ready in time for the State-ball,'she answered; 'I have ordered passion-flowers to be embroidered on it; but the seamstresses are so lazy.'
[FONT="]دختر زیبا پاسخ داد:امیدوارم لباسم برای جشن های ایالتی آماده شود.سفارش دادم بروی آن گلهای ساعتی بدوزند اما خیاطها بسیار تنبلند.
[/FONT]
He passed over the river, and saw the lanterns hanging to the masts of the ships. He passed over the Ghetto, and saw the old Jews bargaining with each other, and weighing out money in copper scales.
[FONT="]پرستو از بالای رود خانه گذشت و فانوس هایی راکه به دکل کشتی اویزان بود مشاهده کرد اوبربالای گتو (محله یهودیان)گشت ویهودیان پیری را دید که مشغول داد وستد بودند و پول مسی را در ترازو میکشیدند.
[/FONT]
At last he came to the poor house and looked in. The boy was tossing feverishly on his bed, and the mother had fallen asleep, she was so tired. In he hopped, and laid the great ruby on the table beside the woman's thimble. Then he flew gently round the bed, fanning the boy's forehead with his wings. 'How cool I feel,' said the boy, 'I must be getting better;' and he sank into a delicious slumber.
[FONT="]سرانجام به آن خانه محقر رسید وبا آن نظر انداخت.پیر از شدت تب در تختش میغلتید ومادر به خواب رفته بود.او بسیلر خسته بود.پرستوبه داخل خزید ویاقوت سرخ بزرگ را کنار انگشتانه زن برروی میز گذاشت.سپس به آرامی گرداگرد میز پرواز کرد وپیشانی پسر رابا بال هایش باد زد.پسر گفت :چقدر احساس خنکی میکنم باید بهتر شده باشم.وغرق خوابی دلپذیر شد.[/FONT]
Then the Swallow flew back to the Happy Prince, and told him what he had done. 'It is curious,' he remarked, 'but I feel quite warm now, although it is so cold.'
[FONT="]سپس پرستم پرواز کنان به سوی شاهزاده بازگشت وبه او درباره آنچه کرده بود گفت.پرستو اظهار نظر کرد:عجیب است با اینکه هوا بسیار سرد است اما اکنون کاملا احساس گرما میکنم.
[/FONT]
'That is because you have done a good action,' said the Prince. And the little Swallow began to think, and then he fell asleep. Thinking always made him sleepy.
[FONT="]شاهزاده گفت: برای اینکه کاری نیک انجام داده ای.وپرستوی کوچک به فکر فرو رفت.سپس به خواب رفت تفکر همیشه اورا خواب آلود میکرد.[/FONT]
When day broke he flew down to the river and had a bath.
'What a remarkable phenomenon,' said the Professor of Omithology as he was passing over the bridge. 'A swallow in winter!' And he wrote a long letter about it to the local newspaper. Every one quoted it, it was full of so many words that they could not understand.
[FONT="]زمانیکه سپیده دمید او به سوی رودخانه به پرواز در آمد و حمام کرد.وقتیکه پرفسور پرنده شناسی از بالای پل میگذشت گفت چه پرنده استثنایی و چشم گیری!پرستویی در زمستان!و اودرباره پرستو مقاله بلندی در روزنامه محلی نگاشت.همه از آن نقل قول میکردند ولی ان مقاله پر از واژه هایی بود که آنها نمیتوانستند بفهمند.[/FONT]
'To-night I go to Egypt,' said the Swallow, and he was in high spirits at the prospect. He visited all the public monuments, and sat a long time on top of the church steeple. Wherever he went the Sparrows chirruped, and said to each other, 'What a distinguished stranger!' so he enjoyed himself very much.
[FONT="]پرستو گفت:امشب به مصر میروم.واز این فکر بسیار شاد بود.او همه یاد مانه های عمومی را دید و زمان درازی بالای برج کلیسای جامع نشست.هرجا میرفت گنجشکها جیک جیک میکردند و به همدیگر میگفتند:چه غریبه باوقاری!بنابرین اواز خودش بیش از حد خوشنود میشد
[/FONT]
When the moon rose he flew back to the Happy Prince. 'Have you any commissions for Egypt?' he cried; 'I am just starting.'
[FONT="]زمانیکه ماه برآمد او به سوی شاهزاده شادی به پرواز درآمد.فریاد زد:پیامی یرای مصر ندارید؟هم اکنون دارم میروم.
[/FONT]
'Swallow, Swallow, little Swallow,' said the Prince, 'will you not stay with me one night longer?'
[FONT="]شاهزاده گفت:پرستو پرستو پرستوی کوچک شبی دیگر پیش من نمی مانی؟
[/FONT]
'I am waited for in Egypt,' answered the Swallow. To-morrow my friends will fly up to the Second Cataract. The river-horse couches there among the bulrushes, and on a great granite throne sits the God Memnon.
[FONT="]پرستو پاسخ داد:در مصر منتظرم هستند.فردا دوستانم بر فراز دومین آبشار پرواز خواهند کرد.اسب رودخانه میان نیزارها زانو زده است وبرروی سنگ خارای بزرگی خداممنون جلوس کرده.[/FONT]
All night long he watches the stars, and when the morning star shines he utters one cry of joy, and then he is silent. At noon the yellow lions come down to the water's edge to drink. They have eyes like green beryls, and their roar is louder than the roar of the cataract.'
[FONT="]درسراسر شب ستارگان را تماشا می کند و آنگاه که ستاره سحری می درخشد فریادی تمام عیار از خوشی سر میدهد و پس از آن خاموش می شود.سر ظهر شیرهای زرین برای نوشیدن به لب آب می آیند.آنان چشمانی به سان زمرد سبز دارند و صدای غرش شان بلند تر از آبشار بزرگ است.
[/FONT]
'Swallow, Swallow, little Swallow,' said the Prince,'far away across the city I see a young man in a garret. He is leaning over a desk covered with papers, and in a tumbler by his side there is a bunch of withered violets.
[FONT="]شاهزاده گفت:پرستو پرستو پرستوی کوچک در دوردستهای شهر مرد جوانی را زیر شیروانی مشاهده میکنم.برروی میز تحریری که از کاغذ پوشیده شده است خم گشته ودر کنارش دسته ای بنفشه پژمرده در لیوانی وجود دارد.
[/FONT]
His hair is brown and crisp, and his lips are red as a pomegranate, and he has large and dreamy eyes. He is trying to finish a play for the Director of the Theatre, but he is too cold to write any more. There is no fire in the grate, and hunger has made him faint.'
[FONT="]موهایش قهوه ای وشکننده و لب هایش مانند انارسرخ است و چمانی درشت وخمار دارد.تلاش میکند نمایش نامه ای را برای رییس تماشاخانه به پایان برساند اما آنقدر سردش است که نمیتواند بنویسد.آتش در اجاق نیست وگرسنگی دارد اورا از پا در می آورد.[/FONT]
'I will wait with you one night longer,' said the Swallow, who really had a good heart. 'Shall I take him another ruby?'
[FONT="]پرستو که حقیقتا خوش قلب و مهربان بود گفت:شبی دیگر پیش شما می مانم آیا باید یاقوت سرخ دیگری برای او ببرم؟
[/FONT]
'Alas! I have no ruby now,' said the Prince; 'my eyes are all that I have left. They are made of rare sapphires, which were brought out of India a thousand years ago. Pluck out one of them and take it to him. He will sell it to the jeweller, and buy food and firewood, and finish his play.'
[FONT="]شاهزاده گفت:افسوس اکنون یاقوت سرخ دیگری ندارم.چشمانم تنها چیزی است که برایم به جا مانده است.آنها از یاقوت کبود درست شده.آنها را هزار سال پیش از هندوستان آورده اند.یکی از آنها را در آور وببر به او بده.او آن را به جواهر فروش خواهد فروخت و هیزم خواهد خرید و نمایش نامه اش را به پایان خواهد رساند.[/FONT]
'Dear Prince,' said the Swallow,'I cannot do that;' and he began to weep.
[FONT="]پرستو گفت:شاهزاده عزیز نمی توانم این کار را بکنم.وشروع به گریه کرد.
[/FONT]
'Swallow, Swallow, little Swallow,' said the Prince, 'do as I command you.'
[FONT="]شاهزاده گفت:پرستو پرستو پرستوی کوچک.کاری که به تو فرمان می دهم انجام بده.[/FONT]
So the Swallow plucked out the Prince's eye, and flew away to the student's garret. It was easy enough to get in, as there was a hole in the roof. Through this he darted, and came into the room. The young man had his head buried in his hands, so he did not hear the flutter of the bird's wings, and when he looked up he found the beautiful sapphire lying on the withered violets.
[FONT="]بنابر این پرستو چشم شاهزاده رادر آورد وبه سوی اتاق زیر شیروانی دانشجو به پرواز در آمد.چون سوراخی در بام وجود داشت به آسانی داخل آن شداز آن مسیر شیرجه رفت وداخل اتاق شد.مردجوان سرش را داخل دستانش فرو برده بود وبدین خاطر صدای بال های پرنده را نشنید ووقتی به بالا نظر انداخت یاقوت کبود زیبایی را یافت که روی بنفشه های پژمرده ای قرار داشت.[/FONT]
'I am beginning to be appreciated,' he cried; 'this is from some great admirer. Now I can finish my play,' and he looked quite happy.
[FONT="]مرد جوان فریاد زد:دیگر از من قدر دانی می شود.این یاقوت کبود از سوی یکی از طرفدارانم است.اکنون میتوانم نمایش نامه ام را به پایان برسانم.او کاملا شادمان به نظر می رسید.
[/FONT]
The next day the Swallow flew down to the harbour. He sat on the mast of a large vessel and watched the sailors hauling big chests out of the hold with ropes. 'Heave a-hoy!' they shouted as each chest came up.
[FONT="]روز بعد پرستو به سوی لنگر گاه به پرواز درآمد.برروی دکل بزرگ کشتی ای نشست وتماشا کرد که دریانوردان با طنابها جعبه های بزرگی را بلند میکنند.هروقت جعبه ای به بالا میرسید آنها فریاد میزدند:هی بالا بکشید.
[/FONT]
'I am going to Egypt!' cried the Swallow, but nobody minded, and when the moon rose he flew back to the Happy Prince.
[FONT="]پرستو فریاد زد:دارم به مصر میروم.اما هیچ کس اهمیتی نداد و درحالیکه ماه بالا می آمد به سوی شاهزاده شادی به پرواز درآمد.[/FONT]
'I am come to bid you good-bye,' he cried.
[FONT="]پرستو فریاد زد :آمده ام از شما خداحافظی کنم.[/FONT]
'Swallow, Swallow, little Swallow,' said the Prince,'will you not stay with me one night longer?'
[FONT="]شاهزاده گفت:پرستو پرستو پرستوی کوچک.شبی دیگر پیش من نمی مانی؟
[/FONT]
'It is winter,' answered the Swallow, and the chill snow will soon be here. In Egypt the sun is warm on the green palm-trees, and the crocodiles lie in the mud and look lazily about them. My companions are building a nest in the Temple of Baalbec, and the pink and white doves are watching them, and cooing to each other.
[FONT="]پرستو گفت:اکنون زمستان است.به زودی اینجا برفی سوزناک خواهد بارید.در مصر برروی درختان نخل سبز خورشید به گرمی می تابد وتمساح ها در گل ولای دراز میکشند وبا تنبلی به اطراف خود نگاه میکنند.یارانم در معبد بعلبک در حال ساختن آشیانه ای هستند وکبوتران صورتی وسفید آنهارا مینگردند و بغ بغو میکنند .[/FONT]
Dear Prince, I must leave you, but I will never forget you, and next spring I will bring you back two beautiful jewels in place of those you have given away. The ruby shall be redder than a red rose, and the sapphire shall be as blue as the great sea.
[FONT="]شاهزاده عزیز.من باید شمارا ترک کنم.اما هرگز فراموشتان نخواهم کرد و بهار آینده دو گوهر زیبا به جای آنان که داده ایدبرایتان خواهم آورد.باید یاقوت سرخ از گل سرخ سرختر و یاقوت کبود به نیلگونی دریای بزرگ باشد.[/FONT]
'In the square below,' said the Happy Prince, 'there stands a little match-girl. She has let her matches fall in the gutter, and they are all spoiled. Her father will beat her if she does not bring home some money, and she is crying. She has no shoes or stockings, and her little head is bare. Pluck out my other eye, and give it to her, and her father will not beat her.
[FONT="]شاهزاده شادی گفت:در پایین میدان دختر خردسال کبریت فروشی ایستاده.او کبریتهایش در جوی افتاده وتمام آنها خراب شده است.اگر دختر خردسال کبریتی به خانه نبرد پدرش اورا خواهد زد واو دارد گریه میکند.کفش وجوراب ندارد وسر کوچکش برهنه است.چشم دیگر را در آور و به آن دختر بده تا دیگر پدرش اورا نزند.[/FONT]
'I will stay with you one night longer,' said the Swallow,'but I cannot pluck out your eye. You would be quite blind then.'
[FONT="]پرستو گفت:شبی دیگر پیش شما خواهم ماند اما نمیتوانم چشمانتان را درآورم.زیرا پس از آن شما نابینا خواهید شد.[/FONT]
'Swallow, Swallow, little Swallow,' said the Prince, 'do as I command you.'
[FONT="]شاهزاده گفت:پرستو پرستو پرستوی کوچک کاری را که به تو فرمان داده ام انجام بده.[/FONT]
So he plucked out the Prince's other eye, and darted down with it. He swooped past the match-girl, and slipped the jewel into the palm of her hand. 'What a lovely bit of glass,' cried the little girl; and she ran home, laughing.
[FONT="]بنابراین پرستو چشم دیگر شاهزاده را درآورد.وبا آن به پایین شیرجه رفت.او به سوی دختر کبریت فروش رفت و گوهررا در کف دستش انداخت.دختر خردسال فریاد زد:چه تکه شیشه قشنگی!وبا خنده به سوی خانه دوید.سپس پرستو پیش شاهزاده برگشت.[/FONT]
Then the Swallow came back to the Prince. 'You are blind now,' he said, 'so I will stay with you always.'
[FONT="]او گفت اکنون شما نابینا اید پس همیشه نزدتان میمانم.[/FONT]
'No, little Swallow,' said the poor Prince, 'you must go away to Egypt.'
[FONT="]شاهزاده ی بینوا گفت:نه پرستوی کوچک تو باید به مصر بروی.[/FONT]
'I will stay with you always,' said the Swallow, and he slept at the Prince's feet.
[FONT="]پرستو گفت:همیشه نزدتان میمانم.ودرکنار پای شاهزاده خوابید.[/FONT]
All the next day he sat on the Prince's shoulder, and told him stories of what he had seen in strange lands. He told him of the red ibises, who stand in long rows on the banks of the Nile, and catch gold fish in their beaks;
[FONT="]سراسر روز بعد برروی شانه شاهزاده نشست وبه شاهزاده داستان هایی را که در سرزمین های عجایب دیده بود گفت.درباره لک لکهای سرخ گرمسیری که برروی سواحل نیل به ردیف بلند می ایستند وماهی سرخ رابه منقارشان میگیرند.[/FONT]
of the Sphinx, who is as old as the world itself, and lives in the desert, and knows everything;
[FONT="].از ابوالهول که از جهان دیرینه تر است ودر بیابان زندگی میکند وبه همه چیز داناست.[/FONT]
of the merchants, who walk slowly by the side of their camels, and carry amber beads in their hands;
[FONT="]از بازرگانان که به آرامی در کنار شترانشان قدم میزنند ودر دستانشان تسبیح های کهرباست.[/FONT]
of the King of the Mountains of the Moon, who is as black as ebony, and worships a large crystal;
[FONT="]از پادشاه کوهستان ماه که به سیاهی آبنوس است وبلور بزرگی را پرستش میکند.[/FONT]
of the great green snake that sleeps in a palm-tree, and has twenty priests to feed it with honey-cakes;
[FONT="]از مار بزرگ سبزی که برروی درخت خرمایی می خوابد وبیست روحانی دارد که با کیک های عسلی به او غذا میدهند[/FONT]
and of the pygmies who sail over a big lake on large flat leaves, and are always at war with the butterflies.
[FONT="]واز کوتوله هایی که در دریاچه ای برروی برگهای هموار دریانوردی میکنند وهمواره با پروانه ها در جنگ وستیز اند.[/FONT]
'Dear little Swallow,' said the Prince, 'you tell me of marvellous things, but more marvellous than anything is the suffering of men and of women. There is no Mystery so great as Misery. Fly over my city, little Swallow, and tell me what you see there.'
[FONT="]شاهزاده گفت:پرستوی کوچک عزیز.از چیزهای شگفت انگیزی برایم میگویی اما هیچ چیز شگفت انگیزتر از رنج کشیدن مردان وزنان نیست.هیچ رازی بزرگتر از بدبختی وجود ندارد.پرستوی کوچک بر فراز شهرم به پرواز درآ وآنچه در آنجا میبیمی برایم باز گو.[/FONT]
So the Swallow flew over the great city, and saw the rich making merry in their beautiful houses, while the beggars were sitting at the gates. He flew into dark lanes, and saw the white faces of starving children looking out listlessly at the black streets. Under the archway of a bridge two little boys were lying in one another's arms to try and keep themselves warm. 'How hungry we are' they said. 'You must not lie here,' shouted the Watchman, and they wandered out into the rain.
[FONT="]پرستو بر فراز شهر بزرگ به پرواز درآمد و مشاهده کرد درحالیکه ثروتمندان در خانه های زیبایشان شادمانند گدایان بر در خانه هایشان نشسته اند.اوبه کوره راه های تاریکی پرواز کرد وچهره های رنگ پریده بچه های گرسنه ای را که در خیابان های کثیف با بی رمقی به بیرون نظر می اندختند مشاهده کرد.در زیر طاق پلی دو پسر بچه درحالیکه می کوشیدند خود را گرم کنند در آغوش یکدیگر دراز کشیده بودند.آن دو گفتند:چه قدر گرسنه مان است!نگهبان داد زد:نباید اینجا دراز بکشید.و آنها در باران سرگردان شدند.[/FONT]
Then he flew back and told the Prince what he had seen.
'I am covered with fine gold,' said the Prince, 'you must take it off, leaf by leaf, and give it to my poor; the living always think that gold can make them happy.'
[FONT="]پس پرستو به سوی شاهزاده به پرواز درآمد وآنچه دیده بود بازگو کرد.شاهزاده گفت:من با طلای ناب پوشیده شده ام.توباید تکه به تکه آن را بکنی و به اشخاص درمانده بدهی انسان همواره تصور میکند طلا میتواند به آنها شادی ارزانی کند.[/FONT]
Leaf after leaf of the fine gold the Swallow picked off, till the Happy Prince looked quite dull and grey. Leaf after leaf of the fine gold he brought to the poor, and the children's faces grew rosier, and they laughed and played games in the street. 'We have bread nod' they cried.
[FONT="]پرستو تکه به تکه طلای ناب را میکند تا اینکه شاهزاده شادی کاملا تیره وخاکستری نمود.او تکه های طلای ناب را به فقیران ارزانی می نمود وچهره بچه ها گلگون شده بود وآنها در خیابان میخندیدند وبازی میکردند.آنها فریاد میزدند:حالا ما نان داریم.[/FONT]
Then the snow came, and after the snow came the frost. The streets looked as if they were made of silver, they were so bright and glistening; long icicles like crystal daggers hung down from the eaves of the houses, everybody went about in furs, and the little boys wore scarlet caps and skated on the ice.
[FONT="]سپس برف آمد وبعد از آن یخ بندان شد.خیابانها گویی با نقره پوشیده شده وبسیار نورانی بود.قندیل های بلند به دشنه های بلورینی میماندند که از لب بام خانه ها به پایین آویزانند.همه مردم پالتو پوست های خود را پوشیده بودند وپسر بچه ها کلاه های سرخ برسر کرده بودند وبرروی یخ اسکیت بازی میکردند.
[/FONT]
The poor little Swallow grew colder and colder, but he would not leave the Prince, he loved him too well. He picked up crumbs outside the baker's door when the baker was not looking, and tried to keep himself warm by flapping his wings.
[FONT="]پرستوی کوچک بی نوا سردتر وسردترش میشد اما شاهزاده را رها نکرد.او به شاهزاده بسیار عشق می ورزید.زمانیکه نانوا حواسش نبود بیرون در نانوایی خرده نان هارا بر میداشت وسعی میکرد خود را با به هم زدن بال هایش گرم نگه دارد[/FONT]
But at last he knew that he was going to die. He had just strength to fly up to the Prince's shoulder once more.'Good-bye, dear Prince!' he murmured, 'will you let me kiss your hand?'
[FONT="]اما سرانجام فهمید در حال مرگ است.هرچه در توان داشت برای بار دیگر به کار برد تا یک بار دیگر بتواند بالای شانه شاهزاده به پرواز در آید.اوزمزمه کرد:خداحافظ شاهزاده عزیز اجازه میدهید دستتان راببوسم؟[/FONT]
'I am glad that you are going to Egypt at last, little Swallow,' said the Prince, 'you have stayed too long here; but you must kiss me on the lips, for I love you.'
[FONT="]شاهزاده گفت:پرستوی کوچک!خرسندم از ینکه سرانجام داری به مصر می روی.زمان بسیار درازی اینجا مانده ای اما باید لب هایم راببوسی زیرا عاشق توهستم.[/FONT]
'It is not to Egypt that I am going,' said the Swallow. I am going to the House of Death. Death is the brother of Sleep, is he not?'
[FONT="]پرستو گفت:مصر جایی نیست که میروم.دارم به سرای مرگ نقل مکان میکنم.مرگ برادر خواب است این گونه نیست؟[/FONT]
And he kissed the Happy Prince on the lips, and fell down dead at his feet.
[FONT="]و پرستو بر لب های شاهزاده بوسه ای زد و کنار پای شاهزاده افتاد ومرد.[/FONT]
At that moment a curious crack sounded inside the statue, as if something had broken. The fact is that the leaden heart had snapped right in two. It certainly was a dreadfully hard frost.
[FONT="]در آن لحظه درون تندیس به گونه ی شگفت انگیزی صدای ترک خوردن نیده شد.چیزی در حکم شکسته شدن.حقیقت این است که قلب سربی دقیقا دوپاره شد.یقینا یخبندان وحشتناکی بود.[/FONT]
Early the next morning the Mayor was walking in the square below in company with the Town Councillors. As they passed the column he looked up at the statue: 'Dear me! how shabby the Happy Prince looks!' he said.
[FONT="]فردا صبح زود در پایین میدان شهردار همراه با اعضای شورای شهر قدم میزد.زمانیکه آنها از کنار ستون گذشتند به تندیس نظر انداخت وگفت:وای برمن!چه قدر شاهزاده شادی فرسوده به نظر میرسد![/FONT]
'How shabby indeed!' cried the Town Councillors, who always agreed with the Mayor, and they went up to look at it.
[FONT="]اعضای شورای شهر که همواره با شهردار موافق بودند فریاد زدند:به راستی چقدر فرسوده است. وبه سوی او به بالا نظر انداختند.[/FONT]
'The ruby has fallen out of his sword, his eyes are gone, and he is golden no longer,' said the Mayor; 'in fact, he is little better than a beggar!'
[FONT="]شهردار گفت:یاقوت سرخ دسته شمشیر شاهزاده شادی افتاده چشمانش بی فروغ شده ودیگر از طلای ناب نیست.در حقیقت فقط کمی از یک گدا بهتر است.[/FONT]
'Little better than a beggar,' said the Town Councillors.
'And there is actually a dead bird at his feet,' continued the Mayor. 'We must really issue a proclamation that birds are not to be allowed to die here.' And the Town Clerk made a note of the suggestion.
[FONT="]شورای شهر گفتند:بله به گدایی میماند.شهردار ادامه داد:وحقیقتا پرنده ی مرده ای درکنار پایش قرار دارد.راستی ماباید اعلامیه ای منوط به اینکه پرندگان اجازه ندارند در اینجا بمیرند صادر کنیم.منشی شهر پیشنهاد را نوشت.[/FONT]
So they pulled down the statue of the Happy Prince. 'As he is no longer beautiful he is no longer useful,' said the Art Professor at the University.
[FONT="]بنابراین آنها تندیس شاهزاده شادی را به پایین کشیدند.پرفسور دانشگاه هنر گفت:چون دیگر زیبا نیست سودمند هم نمیتواند باشد.[/FONT]
Then they melted the statue in a furnace, and the Mayor held a meeting of the Corporation to decide what was to be done with the metal. 'We must have another statue, of course,' he said, 'and it shall be a statue of myself.'
[FONT="]سپس آنها تندیس را در کوره ذوب کردند وشهردار جلسه ای برای اینکه با آهن آن چه کنند تشکیل داد و او گفت:البته ما باید تندیس دیگری بسازیم وآن همانا باید تندیس خودم باشد[/FONT]
'Of myself,' said each of the Town Councillors, and they quarrelled. When I last heard of them they were quarrelling still.
[FONT="]هرکدام از اعضای شورای شهر گفتند:نخیر از خودم!وباهم گلاویز شدند.وهنگامیکه آخرین بار آنها را دیدم هنوز در حال نزاع بودند.[/FONT]
'What a strange thing!' said the overseer of the workmen at the foundry.'This broken lead heart will not melt in the furnace. We must throw it away.' So they threw it on a dust-heap where the dead Swallow was also lying.
[FONT="]ناظر کارگران کارگاه ریخته گری گفت:چه چیز عجیبی این قلب سربی شکسته در کوره ذوب نمیشود.باید دور بیندازیمش.بنابراین آنها آن را در روی تلی از خاک که در آنجا جسد پرستو همچنان افتاده بود پرت کردند.[/FONT]
'Bring me the two most precious things in the city,' said God to one of His Angels; and the Angel brought Him the leaden heart and the dead bird.
[FONT="]خداوند به یکی از فرشتگانش فرمود:گرانبها ترین چیز های شهر را برایم بیاور. وفرشته قلب سربی شاهزاده شادی و پرستوی مرده را آورد.[/FONT]
'You have rightly chosen,' said God,'for in my garden of Paradise this little bird shall sing for evermore, and in my city of gold the Happy Prince shall praise me.'
[FONT="]خداوند فرمود:انتخاب درستی کرده ای زیرا در باغ بهشتم این پرنده کوچک باید جاودانه نغمه سراید و شاهزاده شادی در شهر زرینم مرا بستاید….[/FONT]
[FONT="][/FONT]
[/FONT][FONT="]منبع[/FONT][FONT="] :
http://www.eastoftheweb.com/short-stories/UBooks/HapPri.shtml
[/FONT]
آخرین ویرایش توسط مدیر