مرد نابینا و کمک به دوست.

miladkvr

New Member
ارسال ها
375
لایک ها
841
امتیاز
0
#1
به نام خدایی که در همین نزدیکیهاست.​

در بيمارستاني ، دو مرد بيمار در يك اتاق بستري بودند . يكي از بيماران اجازه داشت كه هر روز بعد از ظهر يك ساعت روي تختش بنشيند . تخت او در كنار تنها پنجره اتاق بود . اما بيمار ديگر مجبور بود هيچ تكاني نخورد و هميشه پشت به هم اتاقيش روي تخت بخوابد . آن ها ساعت ها با يكديگر صحبت مي كردند ؛ از همسر ، خانواده ، خانه ، سربازي يا تعطيلاتشان با هم حرف مي زدند .

هر روز بعد از ظهر ، بيماري كه تختش كنار پنجره بود ، مي نشست و تمام چيزهايي كه بيرون از پنجره مي ديد ، براي هم اتاقيش توصيف مي كرد .بيمار ديگر در مدت اين يك ساعت ، با شنيدن حال و هواي دنياي بيرون ، روحي تازه مي گرفت .

مرد كنار پنجره از پاركي كه پنجره رو به آن باز مي شد مي گفت . اين پارك درياچه زيبايي داشت . مرغابي ها و قو ها در درياچه شنا مي كردند و كودكان با قايق هاي تفريحي شان در آب سرگرم بودند . درختان كهن منظره زيبايي به آن جا بخشيده بودند و تصويري زيبا از شهر در افق دور دست ديده مي شد. مرد ديگر كه نمي توانست آن ها را ببيند چشمانش را مي بست و اين مناظر را در ذهن خود مجسم مي كرد و احساس زندگي مي كرد.

روز ها و هفته ها سپري شد .

يك روز صبح ، پرستاري كه براي حمام كردن آن ها آب آورده بود ، جسم بيجان مرد كنار پنجره را ديد كه در خواب و با كمال آرامش از دنيا رفته بود . پرستار بسيار ناراحت شد و از مستخدمان بيمارستان خواست كه آن مرد را از اتاق خارج كنند .

مرد ديگر تقاضا كرد كه او را به تخت كنار پنجره منتقل كنند . پرستار اين كار را برايش انجام داد و پس از اطمينان از راحتي مرد ، اتاق را ترك كرد .

آن مرد به آرامي و با درد بسيار ، خود را به سمت پنجره كشاند تا اولين نگاهش را به دنياي بيرون از پنجره بياندازد . حالا ديگر او مي توانست زيبايي هاي بيرون را با چشمان خودش ببيند .

هنگامي كه از پنجره به بيرون نگاه كرد ، در كمال تعجب با يك ديوار بلند آجري مواجه شد



مرد پرستار را صدا زد و پرسيد كه چه چيزي هم اتاقيش را وادار مي كرده چنين مناظر دل انگيزي را براي او توصيف كند ؟

پرستار پاسخ داد : شايد او مي خواسته به تو قوت قلب بدهد . چون آن مرد اصلأ نابينا بود و حتي نمي توانست اين ديوار را ببيند.





[hr:99bd175b20]

اگر تنهاترین تنها شوم ، بازهم خدا هست و او جبران همه ی نداشتنهاست.
 

20_sorour

New Member
ارسال ها
84
لایک ها
13
امتیاز
0
#2
واقعا داستان زیبا و آموزنده ای بود ...واقعا ممنون :p
منو خیلی تحت تاثیر قرار داد ولی آخرش من هم به حرف تو رسیدم که هر کس باید در حد توانش به دیگران کمک کنه 8O
.
.
:twisted:
 

tavan

New Member
ارسال ها
60
لایک ها
2
امتیاز
0
#3
خیلی قشنگ بود مرسی :p :p
 

hcaebbb

New Member
ارسال ها
204
لایک ها
3
امتیاز
0
#4
نكته اخلاقي اخر مستقيم نبود عالي ميشد
 

miladkvr

New Member
ارسال ها
375
لایک ها
841
امتیاز
0
#5
حذف شد

به نام خدایی که در همین نزدیکیهاست.​

دوستان عزیز نکته ای که آخر داستان نوشته بودم مربوط به خود داستان نبود و نظر شخصیه خودم بود برای همین حذفش کردم تا هر کس خودش از داستان برداشت شخصیش رو داشته باشه.
موفق و مؤید باشید.


[hr:4c84275b5b]

اگر تنهاترین تنها شوم ، بازهم خدا هست و او جبران همه ی نداشتنهاست.
 

mjbbaha

New Member
ارسال ها
321
لایک ها
32
امتیاز
0
#8
ممنون از داستان قشنگت ببخشید میگم ولی واسه من تکراری بود فکر میکنم تو یه کتاب کمک درسی دیدمش یادم نمیاد چی بود ولی!!!!!!!!!!!!!!!!!
 

yasamin

New Member
ارسال ها
1
لایک ها
0
امتیاز
0
#9
واقعا قشنگ بود.........
دست شما درد نکنه آقا میلاد!!!!! :)
 

mahdiyam

New Member
ارسال ها
172
لایک ها
102
امتیاز
0
#10
خیلی قشنگ بود ممنون
 
ارسال ها
9
لایک ها
25
امتیاز
0
#11
پاسخ : مرد نابینا و کمک به دوست.

خیلی متشکرم.بااینکه این داستان یه بار تو دوران راهنمایی خونده بودم ولی دیدن دوبارش برام جالب بود.
 
بالا