ملاقاتـــــــــــــــــــــــــــــ با خدا

ارسال ها
422
لایک ها
39
امتیاز
0
#1
[font=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]ظهر یک روز سرد زمستانی، وقتی امیلی به خانه برگشت، پشت در پاکت نامه ای را دید که نه تمبری داشت و نه مهر اداره پست روی آن بود. فقط نام و آدرسش روی پاکت نوشته شده بود. [/font]​
[font=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]او با تعجب پاکت را باز کرد و نامه ی داخل آن را خواند: [/font]​
[font=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]« امیلی عزیز، عصر امروز به خانه تو می آیم تا تو را ملاقات کنم. [/font]​
[font=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]با عشق، خدا » [/font]​
[font=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]امیلی همان طور که با دست های لرزان نامه را روی میز می گذاشت، با خود فکر کرد که چرا خدا می خواهد او را ملاقات کند؟ او که آدم مهمی نبود. [/font]​
[font=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]در همین فکرها بود که ناگهان کابینت خالی آشپزخانه را به یاد آورد و با خود گفت: « من، که چیزی برای پذیرایی ندارم! » پس نگاهی به کیف پولش انداخت. او فقط ۵ دلار و ۴۰ سنت داشت. [/font]​
[font=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]با این حال به سمت فروشگاه رفت و یک قرص نان فرانسوی و دو بطری شیر خرید. [/font]​
[font=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]وقتی از فروشگاه بیرون آمد، برف به شدت در حال بارش بود و او عجله داشت تا زود به خانه برسد و عصرانه را حاضر کند. [/font]​
[font=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]در راه برگشت، زن و مرد فقیری را دید که از سرما می لرزیدند. مرد فقیر به امیلی گفت: « خانم، ما خانه و پولی نداریم. بسیار سردمان است و گرسنه هستیم. آیا امکان دارد به ما کمکی کنید؟ » [/font]​
[font=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]امیلی جواب داد:« متاسفم، من دیگر پولی ندارم و این نان ها را هم برای مهمانم خریده ام. » [/font]​
[font=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]مرد گفت:« بسیار خوب خانم، متشکرم» و بعد دستش را روی شانه همسرش گذاشت و به حرکت ادامه دادند. [/font]​
[font=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]همان طور که مرد و زن فقیر در حال دور شدن بودند، امیلی درد شدیدی را در قلبش احساس کرد. [/font]​
[font=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]به سرعت دنبال آنها دوید: « آقا، خانم، خواهش می کنم صبر کنید. »[/font]​
[font=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]وقتی امیلی به زن و مرد فقیر رسید، سبد غذا را به آنها داد و بعد کتش را درآورد و روی شانه های زن انداخت. [/font]​
[font=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]مرد از او تشکر کرد و برایش دعا کرد. [/font]​
[font=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]وقتی امیلی به خانه رسید، یک لحظه ناراحت شد چون خدا می خواست به ملاقاتش بیاید و او دیگر چیزی برای پذیرایی از خدا نداشت. [/font]​
[font=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]همان طور که در را باز می کرد، پاکت نامه دیگری را روی زمین دید. نامه را برداشت و باز کرد: [/font]​
[font=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]« امیلی عزیز، [/font]​
[font=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]از پذیرایی خوب و کت زیبایت متشکرم [/font]​
[font=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]با عشق ، خدا »[/font]​
 
ارسال ها
422
لایک ها
39
امتیاز
0
#2
دعای شگفت انگیز افلاطون :
خدای خدایان !
مرا آن اندازه نیکی بخش که دیگر آن را تقاضا نکنم
مرا از پلیدی دور نگه دار حتی اگر آن را تقاضا کنم
 
ارسال ها
422
لایک ها
39
امتیاز
0
#3
[font=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]مردی از یکی از دره های پیرنه در فرانسه می گذشت ، که به چوپان پیری برخورد. غذایش را با او تقسیم کرد و مدت درازی درباره ی زندگی صحبت کردند . بعد صحبت به وجود خدا رسید . [/font]
[font=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]مرد گفت : اگر به خدا اعتقاد داشته باشم باید قبول کنم که آزاد نیستم و مسوول هیچ کدام از اعمالم نیستم . زیرا مردم می گویند که او قادر مطلق است و اکنون و گذشته و آینده را می شناسد. و این یعنی ما دیگر از خود اختیاری نداریم. [/font]
[font=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]چوپان زیر آواز زد و پژواک آوازش دره را آکند . بعد ناگهان آوازش را قطع کرد و شروع کرد به ناسزا گفتن به همه چیز و همه کس . صدای فریادهای چوپان نیز در کوهها پیچید و به سوی آن دو بازگشت . [/font]
[font=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]سپس چوپان گفت : زندگی همین دره است ، آن کوهها ، آگاهی پروردگارند ؛ و آوای انسان ، سرنوشت او . آزادیم آواز بخوانیم یا ناسزا بگوئیم ، اما هر کاری که می کنیم ، به درگاه او می رسد و به همان شکل به سوی ما باز می گردد . [/font]
[font=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]"خداوند پژواک کردار ماست . [/font]
 
ارسال ها
422
لایک ها
39
امتیاز
0
#4
[center:ce6f74c439]روی هر پله كه بایستی[/center:ce6f74c439]
[center:ce6f74c439] خدا یك پله بالاتر از توست[/center:ce6f74c439]
[center:ce6f74c439] نه به خاطر اینكه یادت بیندازد كه من خدا هستم و تو بنده [/center:ce6f74c439]
[center:ce6f74c439]بلكه برای اینكه دستهای تو را بگیرد و بالا بكشد [/center:ce6f74c439]
 
ارسال ها
422
لایک ها
39
امتیاز
0
#5
خدایا
آنان که همه چیز دارند مگر تو را
به سخره میگیرند آنان را که هیچ چیز ندارند
مگر تو را
آنان که چراغ هدایت را بر پشت شان می گیرند
سایه هاشان پیش پاشان می افتد
کاریز خوش دارد خیال کند
که همه برای این آفریده شده اند
که به او آب برسانند
خدا نه برای خورشید
ونه برای زمین
بلکه برای گلهایی که از ایمان،برایمان می فرستد

چشم به راه پاسخ است.
 

f-alizadeh

New Member
ارسال ها
375
لایک ها
693
امتیاز
0
#6
خیلــــــــــــی قشنگ بود ...........


ممنون.......
 

darrande

Well-Known Member
ارسال ها
592
لایک ها
811
امتیاز
93
#7
خدایا ما را آن ده که به
 

amirrezas

New Member
ارسال ها
204
لایک ها
17
امتیاز
0
#8
ممنون
 

SeYeDkOdEn

New Member
ارسال ها
63
لایک ها
37
امتیاز
0
#9
با تشکر فراوان از متن های زیبایی که گذاشته بودین.ممنون
 

sts3662

New Member
ارسال ها
216
لایک ها
11
امتیاز
0
#10
naaaaaaaaaaafas گفت
خدایا
آنان که همه چیز دارند مگر تو را
به سخره میگیرند آنان را که هیچ چیز ندارند
مگر تو را
آنان که چراغ هدایت را بر پشت شان می گیرند
سایه هاشان پیش پاشان می افتد
کاریز خوش دارد خیال کند
که همه برای این آفریده شده اند
که به او آب برسانند
خدا نه برای خورشید
ونه برای زمین
بلکه برای گلهایی که از ایمان،برایمان می فرستد

چشم به راه پاسخ است.

کتاب ادبیات سوم ...


خیلی خیلی قشنگ بودن . مرسی
 

sun-moon

New Member
ارسال ها
81
لایک ها
13
امتیاز
0
#11
ممنونم.

مرسی که اینا رو یاداوری میکنی
بعضیا گاهی با یه گفته ی کوچک اما بزرگ از این رو به اون رو میشن.

امیدوارم همه خوب استفاده کنن.
 
ارسال ها
422
لایک ها
39
امتیاز
0
#12
sts3662 گفت
naaaaaaaaaaafas گفت
خدایا
آنان که همه چیز دارند مگر تو را
به سخره میگیرند آنان را که هیچ چیز ندارند
مگر تو را
آنان که چراغ هدایت را بر پشت شان می گیرند
سایه هاشان پیش پاشان می افتد
کاریز خوش دارد خیال کند
که همه برای این آفریده شده اند
که به او آب برسانند
خدا نه برای خورشید
ونه برای زمین
بلکه برای گلهایی که از ایمان،برایمان می فرستد

چشم به راه پاسخ است.

کتاب ادبیات سوم ...


خیلی خیلی قشنگ بودن . مرسی


ببخشید تو کتاب سال سوم ما نبود والا نمیزاشتم .................اخه من رشتم انسانی بود ادب 3 ما با شما فرق میکرد ..!!!
 
بالا