نمونه ی بارز یه اعصاب خرد کن!

panta

New Member
ارسال ها
27
لایک ها
61
امتیاز
0
#1
خانم جوانی در کودکستان سرپرست بچه های 4 ساله بود.
او می خواست چکمه های یک پسر بچه را پایش کند ولی چکمه ها به پای بچه نمی رفت.
بعد از کلی فشار و خم و راست شدن
بچه رو بغل میکنه و میذاره روی میز
بعد روی زمین با هزار زحمت چکمه رو پای بچه میکنه و یه نفس راحت میکشه که...
هنوز آخیش گفتنش تموم نشده بود که:
بچه میگه این چکمه ها لنگه به لنگه هستش!
خانم ناچار با هزار بار اینور و اونور شدن و مواظب باشه که بچه نیفته
هر چه تونست کشید تا بالاخره چکمه های تنگ رو از پای بچه هه بیرون اورد.
بعد دوباره با هزار زحمت چکمه ها رو ایندفعه درست پای بچه کرد و تازه می خواست خستگیشو در کنه که...
بچه هه گفت این چکمه ها برای من نیست!
ایندفعه خانم با خستگی تمام به چشم های بچه نگاه کرد و گفت :
آخه چی بهت بگم بچه
بعد دوباره همون قصه:
با زحمت فراوان چکمه ها رو از پاش در اورد و گفت چکمه هات کدومان؟
بچه هه گفت:
همین ها چکمه های برادرمه ولی مامانی گفت که اشکال نداره امروز اونارو پات کنی!
مربی که خون خونش رو می خورد اما اظهار می کرد
کاملا در خونسردی تمام به سر میبره.
دوباره بیچاره چکمه های تنگ رو به پای بچه کرد.
بعدش دنبال دستکش هاش گشت
اینور جیب بچه ، اونورش ولی پیدا نکردشون.
گفت :پس دستکش هات کو؟
بچه گفت:
تو چکمه هامن دیگه!!!!
 
بالا