نمی دانم...

artemishia

New Member
ارسال ها
102
لایک ها
7
امتیاز
0
#1
نمی دانم؟؟


اگر یک بار دیگر خلق می گشتم،


اگر یک بار دیگر، نوجوان و کودک و نوزاد می گشتم،


کدامین راه را از نو نمی رفتم؟؟


و یا یک بار و صد بار و هزاران بار می رفتم؟؟


نمی دانم چه می کردم؟؟


چه می خواندم؟؟


چه در این عالم بی ریشه و بنیاد می کشتم؟؟


نمی دانم؟!


مرا باور کن ای محبوب!


که اکنون هم نمی دانم،


که خوبی و بدی با هم چگونه فرق می دارند؟!


که هرگز یک بد مطلق، به چشمانم نمی آید!


ولی، بگذار...


آری!


خاطرم آمد...!


اگر یک بار دیگر فرصت دیدار می دیدم،


پدر را می پرستیدم، همان گونه که مادر را...


و هرگز از کسی خاطر نمی خستم،


و شیرین می شدم بر تلخی فرهاد...!


که فرهاد مرا، دیگر، غم این بیستون ها، نشکند هرگز!


و لیلی می شدم، شاید!


که مجنون، بارمجنونی خود، از دوش برگیرد...!


نمی دانم!؟


ولی دیگر، به غصه، جرات جولان نمی دادم،


و با امید بر او که،


ز مرده، حی و از حی، مرده می زاید،


به هر روزی که می آمد، حضوری تازه می دادم،


و هر دم شکر می کردم خدای غصه هایم را...!


نمی دانم، چه سان؟ یا کی؟ زمان رفتنم آغاز می گردد؟


ولی تا این زمان اندک اکنون،


به جان آموختم که...


...خدا ما را به دنیا داد، تا با هم، برای هم،


جهانی را بسازیم، پر امید و عاشق و ایمان...!


که در آن روز آغازین خدا می خواست،


آن مردم، که پاک و ساده و امن اند، و از هر کوتهی عاری...،


شبیه او که می دانست انسان چیست...، بدانند؛


این جهان سرد و خاکی را، همین انسان نسیانگر،


که قلبش بذر نیکی هاست،


بهشت دیگری ایجاد خواهد کرد...!


بیا، محبوب چشمانم؛


که ما با هم...کنار هم،


میان این همه تلخی و تنهایی،


بهشت عدن و امنی را،


دوباره، سبز، می سازیم...!!
 

melodi

New Member
ارسال ها
20
لایک ها
3
امتیاز
0
#3
man ke khosham oomad! :!:
 

tanaz

New Member
ارسال ها
62
لایک ها
27
امتیاز
0
#4
واقعا عالي بود :p :p :arrow:
 
بالا