

هی روزگار.......
امروز صبح بود....
زنگ آخر.........
همه ساکت و بی حال.....
موبایلم زنگ زد...
چون آخر کلاس بودم جواب دادم....
طرف مقابل: الو-سلام افشین...
من: سلام عزیزم
طرف: شیــــــــــمی قبول شدی
من: هوراااااااااااااااااااااااااااااا
طرف: تبریک
من:ممنون
طرف: خداحافظ
من: BYE
چند لحظه بعد در اتاق رو زدن....
مدیر بود
همه ساکت
مدیر خوشحال بود...
مدیر: سلام بچه ها
ما : :roll:
مدیر: یه خبر خوب
ما: :evil:
مدیر: جواب شیمی اومده
ما: :arrow: :arrow: :arrow: :arrow: :arrow: :arrow:
مدیر: افشین-فرزاد-.................... قبولند
من:
کنارم نشسته بود...
دوستم رو می گم....
قبول نشده بود..........
چیزی نگفت
حرفی نزد
و فقط سکوت
آرام در خود می گریست و من.......
دوستانم به من تبریک می گفتن ولی.........
من.... :?
خییلی غمگین شدم... :cry:
و او ... :idea:
سرش رو رو به من کرد و گفت:
بهت تبریک می گم......امیدوارم مراحل بعدی قبول بشی
و مدالت رو ببینم..........
آروم سرش رو رو میز گذاشت و گریست.... 8O
و من فقط نظاره گر....
قبل از زنگ رفت........
و رفت.........
نمی خواست من رو ناراحت کنه .........................
و من امروز چیزی به اسم سخاوت رو مشاهده کردم.........
به همه ی قبول نشدگان تسلیت عرض می کنم.................
به یاد دوستان...
به یاد هر چه به ما عشق ورزیده اند.....
به یاد سخاوتشان و به یاد بزرگیشان ..............
چند لحظه سکوت.. :idea:
آخرین کلام: به یاد آرزو هایم سکوتی می کنم بالاتر از فریاد.. :idea: