:idea:
زمان تایپ نوشته: همین الان
حالت: با عجله ---نگرانی----اضطراب ذهنی
مدتی پیش
.پسری بود
درس می خواند
به درس علاقه داشت
شبانه درس می خواند...........(
روز ها می گذشتند
سر و صدا ی تلویزیون ، مهمان ها ، کوچه ، اتوموبیل ها ، کرایه نشین ها ، همسایه ها، بازی بچه ها همه و همه بود
حتی گنجشک ها و مگس ها هم ول کن او نبودند
اتاقی داشت ، نه بزرگ و نه کوچک ----
نه دیوار ضد صوتی داشت نه آرامش
با این وجود درس می خواند
شاید می دانست که کسی خواهد شد :idea:
.................
...........
در مدارس خاص بود
اتفاقا المپیادی هم بود
.........
..............
ساعت حول و حوش 5 صبح بود-امید داشت-----انگیزه داشت----
هنوز درس می خواند-دیگر رمقی برای او باقی نمانده بود----خسته بود--چشمانش سنگینی میکرد-------
اما باز درس می خواند --------------
شاید فقط کنکور مانده بود
شاید برای او دیگر آخر خط بود
.
جرات نداشت کسی را ببیند
هر که را میدید با پوز خندی تهوع آور می گفت: " درساتو خوندی------------------امسال کنکور داری---باید رتبه ی تک رقمی بیاری" :?
پدرش می گفت:
این همه سال تو خونه نشسته درس خونده مگه خره یا الاغه یا احمقه که رتبش خوب نشه
اگه من جای اون 12 سال درس می خوندم برق شریفو میاوردم...اونم با رتبه اول کنکور!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
مگه کدوم یکی از ما پدرامون برامون مایه گذاشته...
همین که نذاشتم کار کنه و بره ........................................................ باید خدا رو شکر کنه
پسرای مردم هم درس می خونن هم کار میکنن هم خرج خونوادشونو میدن
بیچاره اون پسر روز به روز ضعیفتر می شد
می ترسید اگر کنکور را خوب ندهد چه می شود
آیا باید برود دور میدان کارگری یا مثل پدرش...............................................
یا برود شاگرد جوشکاری
دستان لطیفش فقط طاقت یک چیز را داشت:
ق ل م
او نمی توانست مثل بعضی کودن ها یی که فکر می کنند همه چیز می دانند ، برود کاری کند که عاری از هر خلاقیت و علاقه است..چون
.....او یک چیز با ارزش داشت: " فکر"
روز ها گذشت
پاییز :?
زمستان :?
بهار
و.......
شب کنکور بود
پدرش داشت با دوستانش حرف می زد:
" چند ساله که هی میخوره و می خوابه ...............
مگه پدرای مردم چیکار می کنن که من نکردم...غذا ندادم بهش که دادم لباس بهش ندادم که دادم
تازه آزمون های آزمایشی ثبت نامش نکردم که کردم ................... هیچ پدری برای پسرش این کارها رو نمی کنه که من کردم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! "
او ناراحت بود
ناراحت!
او معمولا نماز نمی خواند-----
تقصیر خودش نبود---
از حرکات عمودی و افقی پدر و مادرش که خالی از احساس بود و فقط به خاطر ترس از جهنم!!! ادا می شد خسته شده بود
با این وجود ان شب --شب کنکور----با خدا درد و دل کرد-------نماز هم خواند!!-----
خوب شاید چون دیگر کسی نبود به او کمک کند-او کسی به اسم خدا را یاری دهنده ی خود حس می کرد---
خوب شاید تا بحال آنقدر در استرس و تشویش ذهنی قرار نگرفته که به کسی بالاتر از فکر ها...فکر کند
آری
او در آن شب...
انگار داشت خدا را لمس می کرد
احساسی لطیف بود--و کمی سرد--تنش به لرزه در آمده بود---
ولی با آرامشی لطیف به دامان خواب رفت
خواب
صبح شد
باز هم اضطراب!
شاید اگر خدا را بیشتر لمس می کرد ---آنقدر مشوش نبود---
ولی حیف که دیر این اتفاق افتاد
سر جلسه ی کنکور بود--هنوز ورقه ها را نداده بودند
به حرف هایی که گفته می شد یک لحظه فکر کرد---
همه فکر می کردند که او همیشه با خیال راحت و آرامش خاطر درس خوانده و هیچ مشغله ای نداشته است
همه فکر می کردند که او هر چه خواسته برایش فراهم شده
نمی دانستند که بر دوشش کوله باری است از منت خوانواده و دوستان :? :? :?
..............
به یاد معلمهایش افتاد
و دوستانش
واقعا اگر انسان دوستی روشنفکر داشته باشد چه خوب است"
.........
استرس داشت
می ترسید-از عاقبتش!
از سرنوشتش
و سرانجامش
خاطرش مشوش بود ---فکر پدرش-دوستانش---خوانواده اش--همسایه هایش و اقوامش او را آزار می داد
---آنقدر مظطرب بود که نتوانست سر جلسه آنگونه که هست باشد ---
شاید فکر جبران بدبختی ها او را مظطرب کرده بود--بالاخره--هر چه بود بود------
کنکور تمام شده بود
رمق برگشت به خانه نداشت
بمباران سوالات اغاز شده بود:
ریاضی به این آسونی اگه 100 نزده باشی خنگی
رتبت آخرش چن میشه
هر کی تلاش کرده باشه موفق میشه !!!!!!!!!!!!!!!!!
آخرش که چی... یا قبول میشی یا نه
اگه با هوش باشی قبول میشی!!
برو بابا..این همه درس خوندی می خوای قبول نشی!
.........
..............
.هی می پرسیدند
و او فقط گوش بود...
گوش
خوب بود که او موبایل نداشت وگرنه موبایلش را هم خاموش می کرد!!!!!!!
اما تلفن که بود
هی زنگ میزدند
مگر پایان داشت!
آدم هایی زنگ می زدند که هر لحظه منتظر بودند بشنوند که او " قبول نشده " تا با تمسخر او عوایب خود را بپوشانند----
اما----------------------------
سال ها بعد-------
آری او بود----
مهندس ( )-از دانشگاه شریف!
او بود--خود او-------
و افتخار در چهره اش و در لبخندش نقش می زند------------
او حالا نه کارگر بود نه جوشکار-----------
او همان بود که در آن شب کنکور به آن فکر می کرد.
و البته حالا می دانست همه ی اینها : ل ط ف خ د ا س ت.........................
او حالا دیگر نه مضطرب است و نه نگران---چون حالا او هم افتخار دارد هم خدا را.
VA KHOD BARAYE BANDE aSH KAFIST
dostare shoma
afshin
زمان تایپ نوشته: همین الان
حالت: با عجله ---نگرانی----اضطراب ذهنی
مدتی پیش
.پسری بود
درس می خواند
به درس علاقه داشت
شبانه درس می خواند...........(
روز ها می گذشتند
سر و صدا ی تلویزیون ، مهمان ها ، کوچه ، اتوموبیل ها ، کرایه نشین ها ، همسایه ها، بازی بچه ها همه و همه بود
حتی گنجشک ها و مگس ها هم ول کن او نبودند
اتاقی داشت ، نه بزرگ و نه کوچک ----
نه دیوار ضد صوتی داشت نه آرامش
با این وجود درس می خواند
شاید می دانست که کسی خواهد شد :idea:
.................
...........
در مدارس خاص بود
اتفاقا المپیادی هم بود
.........
..............
ساعت حول و حوش 5 صبح بود-امید داشت-----انگیزه داشت----
هنوز درس می خواند-دیگر رمقی برای او باقی نمانده بود----خسته بود--چشمانش سنگینی میکرد-------
اما باز درس می خواند --------------
شاید فقط کنکور مانده بود
شاید برای او دیگر آخر خط بود
.
جرات نداشت کسی را ببیند
هر که را میدید با پوز خندی تهوع آور می گفت: " درساتو خوندی------------------امسال کنکور داری---باید رتبه ی تک رقمی بیاری" :?
پدرش می گفت:
این همه سال تو خونه نشسته درس خونده مگه خره یا الاغه یا احمقه که رتبش خوب نشه
اگه من جای اون 12 سال درس می خوندم برق شریفو میاوردم...اونم با رتبه اول کنکور!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
مگه کدوم یکی از ما پدرامون برامون مایه گذاشته...
همین که نذاشتم کار کنه و بره ........................................................ باید خدا رو شکر کنه
پسرای مردم هم درس می خونن هم کار میکنن هم خرج خونوادشونو میدن
بیچاره اون پسر روز به روز ضعیفتر می شد
می ترسید اگر کنکور را خوب ندهد چه می شود
آیا باید برود دور میدان کارگری یا مثل پدرش...............................................
یا برود شاگرد جوشکاری
دستان لطیفش فقط طاقت یک چیز را داشت:
ق ل م
او نمی توانست مثل بعضی کودن ها یی که فکر می کنند همه چیز می دانند ، برود کاری کند که عاری از هر خلاقیت و علاقه است..چون
.....او یک چیز با ارزش داشت: " فکر"
روز ها گذشت
پاییز :?
زمستان :?
بهار
و.......
شب کنکور بود
پدرش داشت با دوستانش حرف می زد:
" چند ساله که هی میخوره و می خوابه ...............
مگه پدرای مردم چیکار می کنن که من نکردم...غذا ندادم بهش که دادم لباس بهش ندادم که دادم
تازه آزمون های آزمایشی ثبت نامش نکردم که کردم ................... هیچ پدری برای پسرش این کارها رو نمی کنه که من کردم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! "
او ناراحت بود
ناراحت!
او معمولا نماز نمی خواند-----
تقصیر خودش نبود---
از حرکات عمودی و افقی پدر و مادرش که خالی از احساس بود و فقط به خاطر ترس از جهنم!!! ادا می شد خسته شده بود
با این وجود ان شب --شب کنکور----با خدا درد و دل کرد-------نماز هم خواند!!-----
خوب شاید چون دیگر کسی نبود به او کمک کند-او کسی به اسم خدا را یاری دهنده ی خود حس می کرد---
خوب شاید تا بحال آنقدر در استرس و تشویش ذهنی قرار نگرفته که به کسی بالاتر از فکر ها...فکر کند
آری
او در آن شب...
انگار داشت خدا را لمس می کرد
احساسی لطیف بود--و کمی سرد--تنش به لرزه در آمده بود---
ولی با آرامشی لطیف به دامان خواب رفت
خواب
صبح شد
باز هم اضطراب!
شاید اگر خدا را بیشتر لمس می کرد ---آنقدر مشوش نبود---
ولی حیف که دیر این اتفاق افتاد
سر جلسه ی کنکور بود--هنوز ورقه ها را نداده بودند
به حرف هایی که گفته می شد یک لحظه فکر کرد---
همه فکر می کردند که او همیشه با خیال راحت و آرامش خاطر درس خوانده و هیچ مشغله ای نداشته است
همه فکر می کردند که او هر چه خواسته برایش فراهم شده
نمی دانستند که بر دوشش کوله باری است از منت خوانواده و دوستان :? :? :?
..............
به یاد معلمهایش افتاد
و دوستانش
واقعا اگر انسان دوستی روشنفکر داشته باشد چه خوب است"
.........
استرس داشت
می ترسید-از عاقبتش!
از سرنوشتش
و سرانجامش
خاطرش مشوش بود ---فکر پدرش-دوستانش---خوانواده اش--همسایه هایش و اقوامش او را آزار می داد
---آنقدر مظطرب بود که نتوانست سر جلسه آنگونه که هست باشد ---
شاید فکر جبران بدبختی ها او را مظطرب کرده بود--بالاخره--هر چه بود بود------
کنکور تمام شده بود
رمق برگشت به خانه نداشت
بمباران سوالات اغاز شده بود:
ریاضی به این آسونی اگه 100 نزده باشی خنگی
رتبت آخرش چن میشه
هر کی تلاش کرده باشه موفق میشه !!!!!!!!!!!!!!!!!
آخرش که چی... یا قبول میشی یا نه
اگه با هوش باشی قبول میشی!!
برو بابا..این همه درس خوندی می خوای قبول نشی!
.........
..............
.هی می پرسیدند
و او فقط گوش بود...
گوش
خوب بود که او موبایل نداشت وگرنه موبایلش را هم خاموش می کرد!!!!!!!
اما تلفن که بود
هی زنگ میزدند
مگر پایان داشت!
آدم هایی زنگ می زدند که هر لحظه منتظر بودند بشنوند که او " قبول نشده " تا با تمسخر او عوایب خود را بپوشانند----
اما----------------------------
سال ها بعد-------
آری او بود----
مهندس ( )-از دانشگاه شریف!
او بود--خود او-------
و افتخار در چهره اش و در لبخندش نقش می زند------------
او حالا نه کارگر بود نه جوشکار-----------
او همان بود که در آن شب کنکور به آن فکر می کرد.
و البته حالا می دانست همه ی اینها : ل ط ف خ د ا س ت.........................
او حالا دیگر نه مضطرب است و نه نگران---چون حالا او هم افتخار دارد هم خدا را.
VA KHOD BARAYE BANDE aSH KAFIST
dostare shoma
afshin