- ارسال ها
- 422
- لایک ها
- 39
- امتیاز
- 0
[CENTER ALIGN=CENTER]چکه های خاطره[/CENTER ALIGN]
[CENTER ALIGN=CENTER]از کوچه های حادثه به آرامی می گذرم ،
با دستهایم چشمانم را محو می کنم تا ببینم آن کوچه بن بست تنهایی عشق را
... <?xml:namespace prefix = o ns = "urn:schemas-microsoft-comfficeffice" /><o></o>[/CENTER ALIGN]
[CENTER ALIGN=CENTER]دلم عجیب هوای دیدنت را کرده است ،
دستانم را کمی کنار می زنم و از لا به لای انگشتان لرزانم نیم نگاهی به گذشته
ناتمامم می اندازم ، چیز زیادی نیست و از من نیز چیزی نمانده است جز آیینه زلالی
که از آن گله دارم که چرا حقیقت زندگی را از من پنهان کرد
... !
؟ و تو ای سنگ صبور لحظه لحظه های عمر کوتاه من ، چقدر[/CENTER ALIGN]
[CENTER ALIGN=CENTER]بی کس و تنها ماندی
! جواب صفحه های سفیدت را چه دهم که من نیز بی وفایی را از زمانه
آموختم
.<o></o>[/CENTER ALIGN]
[CENTER ALIGN=CENTER]می دانم دلت آنقدر بزرگ و دریایی است
که مرهم زخم های بی کس ام باقی بمانی و یک امشب دیگر را با من تا سحرگاهان همنوا
شوی
. <o></o>[/CENTER ALIGN]
[CENTER ALIGN=CENTER]به سراغت نیامدم چون روح باران زده
شیدای روزهای آشنایی گرفتار تگرگی بی پایان شد و اینگونه سیلاب عشق در مسیر طغیان
آمال و آرزوهایم تبدیل به سرابی شد
. <o></o>[/CENTER ALIGN]
[CENTER ALIGN=CENTER]نبودی تا ببینی که چگونه غزل در تاب
یاسمن تب کرد و تا صبح نالید ، نبودی تا ببینی که آسمان چه بی قرار و معصومانه اشک
می ریخت و تن سرد مرا نوازش می کرد ، نبودی تا ببینی که چگونه چشمانم در انتظارت
ماند و نیامدی
...<o></o>[/CENTER ALIGN]
[CENTER ALIGN=CENTER]تو خود گفتی که دنیا فدای تو و چشمانت
، تو خود گفتی آبیِِِ آرامشِ دریا فدای نگاهت ، تو خود گفتی سرخی آتشین شقایق ها
فدای قلب کوچکت
... <o></o>[/CENTER ALIGN]
[CENTER ALIGN=CENTER]حالا از آن حرفهای رنگین اثری نیست و
تمام آبی ها و قرمزها برایم رنگ باخته اند ، از تو نیز به خاطر دو رنگ بودنت شکوه
ای ندارم ، چون دیگر دنیا برای من بی رنگ است
! <o></o>[/CENTER ALIGN]
[CENTER ALIGN=CENTER]و اما باز هم تو ای حریم پاک و بی آ
لایشم
! می خواهم ترکت کنم و هیچ گاه به سوی صفحه های قلم
خورده ای که خود بر رویت حک کردم ، باز نگردم
. شاید
اینگونه مجبور نباشی دستهای سفیدت را به زیر چکه های دلتنگی ام بگیری و له شوی و
گیسوانم را بر تن لطیفت احساس کنی
. <o></o>[/CENTER ALIGN]
[CENTER ALIGN=CENTER]لحظه ، لحظه ای است جادوئی
... ! در کنج خلوت این اتاق دستهای دختری ، آرام صندوقچه ای را
مهر می کند و زمزمه ای در زیر لب دارد
. نوایش ضعیف نیست
اما هیچ کس نمی تواند بفهمد او چه می گفت و دیگر نمی گوید
... [/CENTER ALIGN]
<o> </o>
[CENTER ALIGN=CENTER]از کوچه های حادثه به آرامی می گذرم ،
با دستهایم چشمانم را محو می کنم تا ببینم آن کوچه بن بست تنهایی عشق را
... <?xml:namespace prefix = o ns = "urn:schemas-microsoft-comfficeffice" /><o></o>[/CENTER ALIGN]
[CENTER ALIGN=CENTER]دلم عجیب هوای دیدنت را کرده است ،
دستانم را کمی کنار می زنم و از لا به لای انگشتان لرزانم نیم نگاهی به گذشته
ناتمامم می اندازم ، چیز زیادی نیست و از من نیز چیزی نمانده است جز آیینه زلالی
که از آن گله دارم که چرا حقیقت زندگی را از من پنهان کرد
... !
؟ و تو ای سنگ صبور لحظه لحظه های عمر کوتاه من ، چقدر[/CENTER ALIGN]
[CENTER ALIGN=CENTER]بی کس و تنها ماندی
! جواب صفحه های سفیدت را چه دهم که من نیز بی وفایی را از زمانه
آموختم
.<o></o>[/CENTER ALIGN]
[CENTER ALIGN=CENTER]می دانم دلت آنقدر بزرگ و دریایی است
که مرهم زخم های بی کس ام باقی بمانی و یک امشب دیگر را با من تا سحرگاهان همنوا
شوی
. <o></o>[/CENTER ALIGN]
[CENTER ALIGN=CENTER]به سراغت نیامدم چون روح باران زده
شیدای روزهای آشنایی گرفتار تگرگی بی پایان شد و اینگونه سیلاب عشق در مسیر طغیان
آمال و آرزوهایم تبدیل به سرابی شد
. <o></o>[/CENTER ALIGN]
[CENTER ALIGN=CENTER]نبودی تا ببینی که چگونه غزل در تاب
یاسمن تب کرد و تا صبح نالید ، نبودی تا ببینی که آسمان چه بی قرار و معصومانه اشک
می ریخت و تن سرد مرا نوازش می کرد ، نبودی تا ببینی که چگونه چشمانم در انتظارت
ماند و نیامدی
...<o></o>[/CENTER ALIGN]
[CENTER ALIGN=CENTER]تو خود گفتی که دنیا فدای تو و چشمانت
، تو خود گفتی آبیِِِ آرامشِ دریا فدای نگاهت ، تو خود گفتی سرخی آتشین شقایق ها
فدای قلب کوچکت
... <o></o>[/CENTER ALIGN]
[CENTER ALIGN=CENTER]حالا از آن حرفهای رنگین اثری نیست و
تمام آبی ها و قرمزها برایم رنگ باخته اند ، از تو نیز به خاطر دو رنگ بودنت شکوه
ای ندارم ، چون دیگر دنیا برای من بی رنگ است
! <o></o>[/CENTER ALIGN]
[CENTER ALIGN=CENTER]و اما باز هم تو ای حریم پاک و بی آ
لایشم
! می خواهم ترکت کنم و هیچ گاه به سوی صفحه های قلم
خورده ای که خود بر رویت حک کردم ، باز نگردم
. شاید
اینگونه مجبور نباشی دستهای سفیدت را به زیر چکه های دلتنگی ام بگیری و له شوی و
گیسوانم را بر تن لطیفت احساس کنی
. <o></o>[/CENTER ALIGN]
[CENTER ALIGN=CENTER]لحظه ، لحظه ای است جادوئی
... ! در کنج خلوت این اتاق دستهای دختری ، آرام صندوقچه ای را
مهر می کند و زمزمه ای در زیر لب دارد
. نوایش ضعیف نیست
اما هیچ کس نمی تواند بفهمد او چه می گفت و دیگر نمی گوید
... [/CENTER ALIGN]
<o> </o>