کاش سکوت رنگ دگرداشت ...(بزرگداشت دکترشهید)

shady

New Member
ارسال ها
28
لایک ها
0
امتیاز
0
#1
کاش بودی ودرددلهامان وبغض رنگهامان وسکوت دستهامان را میدیدی حرف مرا از زبان خود که:
خدایا کفر نمی گویم
پریشانم
چه می خواهی تو از جانم !
مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی

خداوندا !
اگر روزی ز عرش خود به زیر آیی
لباس فقر پوشی
غرورت را برای تکه نانی به زیر پای نامردان بیندازی
و شب ، آهسته و خسته
تهی دست و زبان بسته
به سوی خانه باز آیی
زمین و آسمان را کفر می گویی ! نمی گویی ؟

خداوندا !
اگر در روز گرما خیز تابستان
تنت بر سایه دیوار بگشایی
لبت بر کاسه مسی قیر اندود بگذاری
و قدری آن طرف تر عمارت های مرمرین بینی
و اعصابت برای سکه ای این سو و آن سو در روان باشد
زمین و آسمان را کفر می گویی ! نمی گویی ؟

خداوندا !
اگر روزی بشر گردی
زحال بندگانت با خبر گردی
پشیمان می شوی از قصه خلقت
از این بودن ، از این بدعت

خداوندا تو مسئولی

خداوندا !
تو می دانی که انسان بودن و ماندن در این دنیا چه دشوار است
چه رنجی می کشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است.


کاش تمام مردم دنیا تنها برای یکبار انسان شدن را تجربه کنند.
دوستان سی وسومین سالگرد هجرت دکتر شهیدمان رسید وما در سکوت....براستی ما برای تنها کسی که میتوان با افتخار روشنفکرش خواند چه کرده ایم؟؟؟رنجاندیم یا...؟؟؟
امید که خود بتوانیم چگونه مردن را از چگونه زیستن بیاموزیم
[center:236c8d52a1] [/center:236c8d52a1]
 
ارسال ها
248
لایک ها
12
امتیاز
18
#2
خیلی زیباست

این نوشته ماله دکتر شریعتیه؟؟؟
گفتن مردنش مرموز بوده اما هنوز قطعی نگفتن که کشته شده!!!!!!!!
 
ارسال ها
248
لایک ها
12
امتیاز
18
#3
یه دست نوشته از شهید دکتر چمران(خدا بود و دیگر هیچ نبود)


[COLOR=#NaNNaNNaN]خدا بود و دیگر هیچ نبود...
خلقت هنوز قبای هستی بر عالم نیاراسته بود، ظلمت بود، جهل بود، عدم بود، سرد و وحشتناک.
خدا خالق بود، خالقی که هنوزخلاقیتش مخفی بود.
خدا رحمان و رحیم بود، ولی هنوز ابر رحمتش نباریده بود.
خدا زیبا بود، ولی هنوز زیبایی اش تجلی پیدا نکرده بود.
در عدم چگونه جمال و جلال و زیبایی اش را بنمایاند؟
عدم بود، ظلمت بود، سکوت و جمود و وحشت بود.
ارادهخدا تجلی کرد، کوه ها، دریاها، آسمان ها و کهکشان ها را آفرید. چهانفجارها، چه طوفان ها، چه سیلاب ها، چه غوغاها که اساس خلقت شده بود وزندگی با شور و هیجان زائد الوصفش به هر سو می تاخت. درخت ها، حیوان ها،پرندگان به حرکت در آمدند. حیوانات به جنب و جوش و پرندگان به آواز درآمدند و وجود نغمه شادی آغاز کرد و فرشتگان سرود پرستش سر دادند.
آنگاه خدا انسان را از (حماءمسون) گل تیره رنگ آفرید و او را بر صورت خویشساخت و روح خود را در او دمید و این خلقت عجیب را در میان غوغای وجود رهاساخت.
انسان، غریب و نا آشنا، از این همه رنگ ها، شکل ها، حرکت ها وغوغاها وحشت کرد و از هر گوشه به گوشه ای دیگر می گریخت و پناهگاهی می جستکه در آن با یکی از مخلوقات همرنگ شود و در سایه جمع استقرار یابد و ازترس تنهایی و شرم بیگانگی و غیر عادی بودن به در آید.
به سراغ فرشتگانرفت و تقاضای دوستی و مصاحبت کرد، همه با سردی از او گذشتند و او را تنهاگذاشتند و در جواب الحاح پر شورش سکوت کردند. انسان وحشت زده و دل شکستهبا خود نومیدانه گفت: "مرا ببین، یک لجن خاکی می خواهد انیس فرشتگانآسمانی شود!"
پرنده ای یافت در پرواز، که بال های بلندش را باز می کردو به آرامی در آسمان ها سیر می نمود، خوشش آمد و از اینکه این پرندهتوانسته خود را از قید این زمین خاکی ازاد کند، شیفته شد. اظهار محبت کردو تقاضای دوستی نمود و گفت: "آیا استحقاق دارم که هم پرواز تو باشم؟" اماپرنده جوابی نداد و به آرامی از او گذشت و او را در تردید و ناراحتی گذاشت.
بهحیوانات نزدیک شد، هر یک بلا جواب از او گذشتند و اعتنایی نکردند، خود رابه ابر عرضه کرد و خوش داشت همراه تکه های ابر بر فراز آسمان ها پروازکند، اما ابر نیز جوابی نداد و به ارامی گذشت. به دریا نزدیک شد و طلبدوستی کرد. اما در یا با سکوت خود طلب او را بلا جواب گذاشت. او دست بهدامان موج شد و گفت: " آیا استحقاق دارم که همراه تو بر سینه دریا بلغزم،از شادی بجوشم، ازغضب بخروشم، و برچهره تخته سنگ های مغرور سیلی بزنم وبعد تا ابدیت خدا پیش بروم و در نهایت محو گردم؟"
اما موج بی اعتنا ازاو گذشت و جوابی به او نداد. انسان دل شکسته و ناراحت روی از دریاگردانید و به سوی کوه رفت و از جبروت عظمتش شیفته شد و تقاضای دوستی کرد.کوه،جبروت کبرایی اش را نشکست و غرور و جلالش اجازه نداد که به او نگاهکند.
انسان دل شکسته و نا امید سر به آسمان بلند کرد، از وسعت بیپایانش خوشحال شد و با الحاح طلب دوستی کرد. اما سکوت اسرار آمیز آسمان بهاو فهماند که تو لجن خاکی استحقاق هم نشینی مرا نداری.
به ستارگان رجوعکرد. ولی هر یک بی اعتنا گذشتند و جوابی ندادند. انسان به صحراهای دور رفتو خواست به تنهایی زندگی کند و با تنهایی کویر هماهنگ نماید و از تنهاییمطلق به در آید، ولی کویر نیز با سکوت سرد و سوزان خود انسان آشفته ومضطرب را سرگردان باقی گذاشت.
انسان خسته، روح مرده، پژمرده، دل شکسته،وحشت زده و مایوس، تنها، سر به گریبان تفکر فرو بود و احساس کرد استحقاقدوستی با هیچ مخلوقی را ندارد، او از لجن است، لجن متعفن، از پست ترینمواد، و هیچ کس او را به دوستی نمی پذیرد. آن گاه صبرش به پایان رسید؛ ضجهزد اشک فرو ریخت، و از ته دل فریاد بر آورد:
"کیست که این لجن متعفن رابپذیرد ؟ من استحقاق دوستی کسی را ندارم ،من پستم، من ناچیزم، کیست که دستمرا بگیرد؟ کیست که ناله های مرا جواب دهد؟ کیست که مرا از تنهایی به درآرد؟"
ناگهان طوفان به پا شد، زمین به لرزه در آمد آسمان غریدن گرفت،برق همچون تازیانه های اتشین بر گرده آسمان کوفته می شد. گویی که انفجاریدر قلب آسمان به وقوع پیوسته است ،صدایی در زمین و آسمان
طنین اندازشد که از هر گوشه و از دل هر ذره و از زبان هر مخلوقی بلند گردید: "ایانسان، تو محبوب منی ،دنیا را به خاطر تو خلق کردم، و تو را بر صورت خودآفریدم و از روح خود در تو دمیدم، و اگر کسی به ندای تو لبیک نمی گوید، بهخاطر انست که هم طراز تو نیستند و جرات برابری و هم نشینی با تو راندارند. حتی جبرائیل، بزرگترین فرشتگان، قادر نیست که هم طراز تو گردد،زیرا بالش می سوزد و از طیران به معراج باز می گردد.
ای انسان، تنها تویی که زیبایی را درک می کنی، جمال و جلال و کمال، تو را مجذوب می کند؛
تنها تویی که خدا را با عشق نه با جبر پرستش می کنی؛
تنها تویی که در تنهایی نماینده خدا شده ای. ای انسان، تنها تویی که قدرت و خلاقیت خدا را درک می کنی.
تنهاتویی که غرور می ورزی و عصیان می کنی و لجوجانه می جنگی و شکسته می شوی ورام می گردی و جلال و جبروت خدا را با بلندی طبع درک می کنی.
تنها تویی که فاصله بین لجن و خدا را می پیمایی و ثابت کنی که افضل مخلوقاتی.
تنها تویی که با کمک بال های روح به معراج می روی.
تنها تویی که زیبایی غروب تو را مست می کند و از شوق می سوزی و اشک می ریزی؛
ای انسان! تو مرا دوست می داری و من نیز تو را دوست دارم. تو از منی و به سمت من باز می گردی...
[/COLOR]
 
ارسال ها
1
لایک ها
0
امتیاز
0
#4
ممنون دوست گلم خیلی زیبا بود...

واقعا که ما قدر خیلی از داشته های باارزشمون رو نمیدونیم...
 
ارسال ها
248
لایک ها
12
امتیاز
18
#5
امروز سال روز شهادت دکتر چمرانه


گوشه هایی از وصیت نامه شهید چمران



"...بهخاطر عشق است كه فداكاری می كنم. به خاطر عشق است كه به دنیا با بیاعتنائی می نگرم و ابعاد دیگری را می یابم. به خاطر عشق است كه دنیا رازیبا می بینم و زیبائی را می پرستم. به خاطر عشق است كه خدا را حس می كنم،او را می پرستم و حیات و هستی خود را تقدیمش می كنم.
عشق هدف حیات و محرك زندگی من است. زیباتر از عشق چیزی ندیده ام و بالاتر از عشق چیزی نخواسته ام.
عشقاست كه روح مرا به تموج وا می دارد، قلب مرا به جوش می آورد، استعدادهاینهفته مرا ظاهر می كند، مرا از خودخواهی و خودبینی می رهاند، دنیای دیگریحس می كنم، در عالم وجود محو می شوم، احساسی لطیف و قلبی حساس و دیده ایزیبابین پیدا می كنم. لرزش یك برگ، نور یك ستاره دور، موریانه كوچك، نسیمملایم سحر، موج دریا، غروب آفتاب، احساس و روح مرا می ربایند و از اینعالم به دنیای دیگری می برند … اینها همه و همه از تجلیات عشق است.
برایمرگ آماده شده ام و این امری است طبیعی، كه مدتهاست با آن آشنام. ولی برایاولین بار وصیت می كنم. خوشحالم كه در چنین راهی به شهادت می رسم. خوشحالمكه از عالم و ما فیها بریده ام. همه چیز را ترك گفته ام. علائق را زیر پاگذاشته ام. قید و بندها را پاره كرده ام. دنیا و ما فیها را سه طلاقه گفتهام و با آغوش باز به استقبال شهادت می روم..."
 

shady

New Member
ارسال ها
28
لایک ها
0
امتیاز
0
#6
کاش این بزرگمردان رو فراموش نکنیم....تابتونیم به داشته های همیشه زنده مون افتخار کنیم
 
بالا