روایت منظوم

mpsniper

Well-Known Member
ارسال ها
376
لایک ها
676
امتیاز
93
#1
تاجری منعم و دارا و جوانمرد،بپا کرد شبی مجلس با فرِِّ و شکوهی و خبر کرد تمام رفقا را،در بر سفره ی شام پسر خواست بگوید به پدر چیزی را ، که ، پدرش زد تشرش که ای بچه ی بی تربیت و بی ادب ، آخر چقدر با تو بگویم که به هنگام غذا حرف نباید بزنی،بچه از این توپ و تشر ، جا زد و ساکت شد و گردید مصمم ، که به یک سوی نهد چون و چرا، آخر شب که برفتند حضار،آن پدر از بچه ی شیرین دهن خویش بپرسید ، که ای جان پدر ، آنچه میخواستی اندر وسط صرف غذا در بر حضار بگویی و شدم مانع گفتار تو الحال بگو،پسرش گفت دگر موقع آن حرف گذشته ست ، در آن موقع که میخواستم حرفی بزنم ، خرمگسی میان پلوت بود و پلو هم جلو بود و تو جویدی مگس توی غذا را !!!!!


اگه خوندین تشکر کنید روحم شاد بشه!



دی:

 

pymn_nzr

New Member
ارسال ها
254
لایک ها
754
امتیاز
0
#3
پاسخ : روایت منظوم

نتیجه میگیریم که باید به حرف بچه گوش داد !
بله از قدیم گفتن حرف راستو از بچه بشنو!

لطفا ادامه بدید تاپیکو
 

mpsniper

Well-Known Member
ارسال ها
376
لایک ها
676
امتیاز
93
#4
پاسخ : روایت منظوم

:227:بچه ها من دیگه چیزی به ذهنم نمیرسه شما هم یه چند تا بنویسید!:227:
 

BIOSAM

New Member
ارسال ها
304
لایک ها
804
امتیاز
0
#5
افسانه سه لاکپشت!!

سلام به همه (حتی شما دوست عزیز!!)

افسانه سه لاکپشت!!!

روزی سه لاکپشت تصمیم به سفری کوهستانی گرفتند.پس از یک ماه آن سه موفق به فتح قله شدند اما ناگهان متوجه شدند که برای
خوردن نوشابه لیوان نیاورده اند.یکی از آن سه داوطلب شد که برای آوردن لیوان بازگردد اما عهد کرد تا زمانی که بازنگشته دو لاکپشت
دیگر از نوشابه نخورند(با دهن!!).دو لاکپشت دیگر نیز این عهد را پذیرفتند و بدین ترتیب او راهی شد.
ماه ها گذشت اما لاکپشت بازنگشت!!یک ماه،دوماه،سه ماه!!
ناچار دو لاکپشت دیگر از بازگشت او نومید شده و تصمیم گرفتند نوشابه را بخورند!!
همین که در نوشابه را بازکردند ناگه لاکپشت مسافر از پشت سنگی که در آن اطراف بود بیرون پرید و گفت:
دیدی گفتم اگه برم میخوریدش!!!!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

90h92

New Member
ارسال ها
161
لایک ها
248
امتیاز
0
#7
پاسخ : روایت منظوم

نتیجه میگیریم که اگه وسیله ای رو جا گذاشتیم ، همه با هم برگردیم و برش داریم !
.
باید از داستانا نتیجه بگیریم؟؟
اینطوری کلی نتیجه میشه گرفت
:105:
مثلا تو در نوشابه بخورن!!
اصلا چ کاریه؟ نوشابه ضرر داره نخورن!!
دهنی دوست ک اشکال نداره بخورن!!
:4:
یکی بگه از کی تا حالا لاک پشتا نوشابه میخورن؟!؟؟!!
;)
 

ali19

New Member
ارسال ها
164
لایک ها
260
امتیاز
0
#8
پاسخ : روایت منظوم

خدا جمیعا شفا بده !!!!

بیاین منم یه داستان می ذارم کف کنید :
سه دزد بز دزد رفتن بز دزدی یه دزد بز دزد دو بز دزدید دو دزد بز دزد یه بز دزدیدن،یه دزد بز دزد به دو دزد بز دزد گفت‌:من که یه دزد بز دزدم دو بز دزدیدم اونوقت دو دزد بز دزد یه بز دزدیدن؟دو دزد بز دزد گفتن یه دزد بز دزد دو بز دزد شاه دزد دو دزد بز دزده همه دو دزد بز دزده!!!

این بود انشای من

شخصاً چیزی نفهمیدم


اگه چیزی فهمیدین به منم بگین
 

Al!R3ZA

Well-Known Member
ارسال ها
1,903
لایک ها
3,166
امتیاز
113
#9
پاسخ : روایت منظوم

نتیجه میگیریم که هرکسی اندازه تواناییش میتونه دزدی کنه !

 
ارسال ها
2,157
لایک ها
3,082
امتیاز
113
#10
پاسخ : روایت منظوم

خدا جمیعا شفا بده !!!!

بیاین منم یه داستان می ذارم کف کنید :
سه دزد بز دزد رفتن بز دزدی یه دزد بز دزد دو بز دزدید دو دزد بز دزد یه بز دزدیدن،یه دزد بز دزد به دو دزد بز دزد گفت‌:من که یه دزد بز دزدم دو بز دزدیدم اونوقت دو دزد بز دزد یه بز دزدیدن؟دو دزد بز دزد گفتن یه دزد بز دزد دو بز دزد شاه دزد دو دزد بز دزده همه دو دزد بز دزده!!!

این بود انشای من

شخصاً چیزی نفهمیدم


اگه چیزی فهمیدین به منم بگین
شما اگه تونستی بدون حتی یه تپق زدن بخونیش بهت جایزه میدم نتیجه گیری پیشکش!:26:
 

BIOSAM

New Member
ارسال ها
304
لایک ها
804
امتیاز
0
#11
پاسخ : روایت منظوم

شما اگه تونستی بدون حتی یه تپق زدن بخونیش بهت جایزه میدم نتیجه گیری پیشکش!:26:
اگه با 20 تا تپق باشه هم مشکلی نیست!!!

اینم یکی دیگه:

روزی چند نفر تصمیم به کوه نوردی گرفتند.یکی از این افراد لکنت زبان داشت و از ابتدای مسیر میگفت : چا...چا...چا... تا

اینکه نهایتاً به قله رسیدند .یک باره او گفت چادر ها را نیاورده ام!!! افراد بسیار عصبانی شده و همگی تصمیم گرفتند بازگردند و

چادر ها را بیاورند.در راه بازگشت مجدداً او شروع کرد به گفتن شو...شو...شو...تا اینکه به پای کوه رسیدند .ناگهان او

گفت شوخی کردم !!!

نکته:اگه برای آوردن چیزها همه با هم برگردیم باز هم احتمال خطر هست!!!



 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ali19

New Member
ارسال ها
164
لایک ها
260
امتیاز
0
#12
پاسخ : روایت منظوم

با اجازتون من یه دونه دیگه حکایت بگم نکته و نتیجه اش رو نمی دونم ببینید می تونید ازش نکته در بیارین !!!:4:


یارو نشسته بوده پشت بی ام و آخرین سیستم، داشته صد و هشتاد تا تو اتوبان میرفته، یهو میبینه یک موتور گازی ازش جلو زد!خیلی شاکی میشه، پا رو میگذاره رو گاز، با سرعت دویست از بغل موتوره رد میشه.یک مدت واسه خودش خوش و خرم میره، یهو میبینه دوباره موتور گازیه قیییییژ ازش جلو زد!دیگه پاک قاط میزنه، پا رو تا ته میگذاره رو گاز، با دویست و چهل تا از موتوره جلو میزنه.همینجور داشته با آخرین سرعت میرفته، یهو میبینه، موتور گازیه مثل تیر از بغلش رد شد!!طرف کم میاره، راهنما میزنه کنار به موتوریه هم علامت میده بزنه کنار.خلاصه دوتایی وامیستن کنار اتوبان، یارو پیاده میشه، میره جلو موتوریه، میگه: آقا تو خدایی! من مخلصتم، فقط بگو چطور با این موتور گازی کل مارو خوابوندی؟!موتوریه با رنگ پریده، نفس زنان میگه: والله ... داداش.... خدا پدرت رو بیامرزه که واستادی... آخه ... کش شلوارم گیر کرده به آینه بغلت !!!!

من هیچی دیگه نمی گم
:32:
:65:
 
ارسال ها
2,157
لایک ها
3,082
امتیاز
113
#13
پاسخ : روایت منظوم

با اجازتون من یه دونه دیگه حکایت بگم نکته و نتیجه اش رو نمی دونم ببینید می تونید ازش نکته در بیارین !!!:4:


یارو نشسته بوده پشت بی ام و آخرین سیستم، داشته صد و هشتاد تا تو اتوبان میرفته، یهو میبینه یک موتور گازی ازش جلو زد!خیلی شاکی میشه، پا رو میگذاره رو گاز، با سرعت دویست از بغل موتوره رد میشه.یک مدت واسه خودش خوش و خرم میره، یهو میبینه دوباره موتور گازیه قیییییژ ازش جلو زد!دیگه پاک قاط میزنه، پا رو تا ته میگذاره رو گاز، با دویست و چهل تا از موتوره جلو میزنه.همینجور داشته با آخرین سرعت میرفته، یهو میبینه، موتور گازیه مثل تیر از بغلش رد شد!!طرف کم میاره، راهنما میزنه کنار به موتوریه هم علامت میده بزنه کنار.خلاصه دوتایی وامیستن کنار اتوبان، یارو پیاده میشه، میره جلو موتوریه، میگه: آقا تو خدایی! من مخلصتم، فقط بگو چطور با این موتور گازی کل مارو خوابوندی؟!موتوریه با رنگ پریده، نفس زنان میگه: والله ... داداش.... خدا پدرت رو بیامرزه که واستادی... آخه ... کش شلوارم گیر کرده به آینه بغلت !!!!

من هیچی دیگه نمی گم
:32:
:65:
پیام : عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد!!!!!
 
ارسال ها
2,157
لایک ها
3,082
امتیاز
113
#15
پاسخ : روایت منظوم

خدا جمیعا شفا بده !!!!

بیاین منم یه داستان می ذارم کف کنید :
سه دزد بز دزد رفتن بز دزدی یه دزد بز دزد دو بز دزدید دو دزد بز دزد یه بز دزدیدن،یه دزد بز دزد به دو دزد بز دزد گفت‌:من که یه دزد بز دزدم دو بز دزدیدم اونوقت دو دزد بز دزد یه بز دزدیدن؟دو دزد بز دزد گفتن یه دزد بز دزد دو بز دزد شاه دزد دو دزد بز دزده همه دو دزد بز دزده!!!

این بود انشای من

شخصاً چیزی نفهمیدم


اگه چیزی فهمیدین به منم بگین
من اون جا شون که قرمز کردم نفهمیدم چی میگه میشه یکی ترجمه کنه؟

---- دو نوشته به هم متصل شده است ----

روزی شیخ چک میل همی کرد و به انگشت تدبیر اینترها همی زد و لکن صفحات یکی زپس دیگری رمیدند و به چنگ نامدند. شیخ را گفتند یا شیخ : فلسفه ی سرعت قلیل اینترنت چیست ؟

فرمود : اینترنت سگی است هار ! وگر سرعتش از حد برون شود بدود و پاچه مردم همی گیرد.

و مریدان نعره زدند و بر هوش شیخ احسنت همی گفتند.

---- دو نوشته به هم متصل شده است ----

روزی شیخ ز آسمان صدایی شنید بس هولناک.

مریدی را ندا در داد که این چه صدا بود ؟

مرید گفت : یا شیخ طیاره روسی است که در آسمان ذکر خدا همی گوید.

شیخ فرمود : نیک است ، لکن ترسم که این ذکر به سجود افتد.

و مریدان نعره ها زدند و همی گریستند.
 

BIOSAM

New Member
ارسال ها
304
لایک ها
804
امتیاز
0
#16
پاسخ : روایت منظوم

اين طوري كه به نظر مياد و ميشه حدث زد: دو نفر شاه دزد چند بار دو تا بز را دزديده اند!!!!:4:

زبان زرگري رو راحت تر ميشه فهميد!!!

---- دو نوشته به هم متصل شده است ----

روزي ملا بر منبر رفت وگفت:آيا ميدانيد مي خواهم چه بگويم؟

همه گفتند آري ميدانيم.ملا گفت وقتي ميدانيد پس حرف زدن من بي فايده است!

روز بعد ملا بر منبر گفت:آيا ميدانيد مي خواهم چه بگويم؟

همه گفتند: نه. ملا گفت: سخن گفتن من بر جماعت نادان بي فايده است!

روز بعد ملا بر منبر گفت:آيا ميدانيد مي خواهم چه بگويم؟

نيمي گفتند آري و نيمي گفتند نه.ملا گفت : آنان كه ميدانند براي آنان كه نميدانند توضيح دهند!!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

fatemeh22

New Member
ارسال ها
151
لایک ها
250
امتیاز
0
#17
پاسخ : روایت منظوم

اینم جهت اعلام موجودیت:
[FONT=&quot]مرد فقیرى بود که همسرش کره مى ساخت و او آنرا به یکى از بقالى های شهر مى فروخت[/FONT][FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot][/FONT]
[FONT=&quot]آن زن کره ها را به صورت دایره های یک کیلویى مى ساخت[/FONT][FONT=&quot]. [/FONT][FONT=&quot][/FONT]
[FONT=&quot]مرد آنرا به یکى از بقالى های شهر مى فروخت و در مقابل مایحتاج خانه را مى خرید[/FONT][FONT=&quot].[/FONT][FONT=&quot][/FONT]
[FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]روزى مرد بقال به اندازه کره ها شک کرد و تصمیم گرفت آنها را وزن کند[/FONT][FONT=&quot]. [/FONT][FONT=&quot][/FONT]
[FONT=&quot]هنگامى که آنها را وزن کرد، اندازه هر کره [/FONT][FONT=&quot]۹۰۰[/FONT][FONT=&quot] گرم بود. او از مرد فقیر عصبانى شد[/FONT][FONT=&quot][/FONT]
[FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]و روز بعد به مرد فقیر گفت:دیگر از تو کره نمى خرم،[/FONT][FONT=&quot][/FONT]
[FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]تو کره را به عنوان یک کیلو به من مى فروختى در حالى که وزن آن [/FONT][FONT=&quot]۹۰۰[/FONT][FONT=&quot] گرم است[/FONT][FONT=&quot].[/FONT][FONT=&quot][/FONT]
[FONT=&quot]مرد فقیر ناراحت شد و سرش را پایین انداخت و گفت:ما ترازویی نداریم و[/FONT][FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot][/FONT]
[FONT=&quot]یک کیلو شکر از شما خریدیم و آن یک کیلو شکر را به عنوان وزنه قرار مى دادیم[/FONT][FONT=&quot] . [/FONT][FONT=&quot][/FONT]
[FONT=&quot]

[/FONT]
[FONT=&quot][/FONT][FONT=&quot]نتیجه:
یقین داشته باش که:به اندازه خودت برای تو اندازه مى گیریم[/FONT]
[FONT=&quot][/FONT]

 

mpsniper

Well-Known Member
ارسال ها
376
لایک ها
676
امتیاز
93
#18
پاسخ : روایت منظوم

روزی شیخ چک میل همی کرد و به انگشت تدبیر اینترها همی زد و لکن صفحات یکی زپس دیگری رمیدند و به چنگ نامدند. شیخ را

گفتند یا شیخ : فلسفه ی سرعت قلیل اینترنت چیست ؟

فرمود : اینترنت سگی است هار ! وگر سرعتش از حد برون شود بدود و پاچه مردم همی گیرد.

و مریدان نعره زدند و بر هوش شیخ احسنت همی گفتند.

---- دو نوشته به هم متصل شده است ----

روزی شیخ ز آسمان صدایی شنید بس هولناک.

مریدی را ندا در داد که این چه صدا بود ؟

مرید گفت : یا شیخ طیاره روسی است که در آسمان ذکر خدا همی گوید.

شیخ فرمود : نیک است ، لکن ترسم که این ذکر به سجود افتد.

و مریدان نعره ها زدند و همی گریستند.
یعنی دمت گرم خیلی باحال بود . نتیجه هم اینکه اینترنت هم مفیده و هم مضر . نتیجه ی دوم هم اینکه شیخ پیر تمام کلاس های هفت مهارت کامپیوتر (مخصوصا مهارت کار با اینترنت ) رو تموم کرده بوده و مدرک داشته!!!
یکی بیاد منو بگیره با این نتیجه گیری هام!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

BIOSAM

New Member
ارسال ها
304
لایک ها
804
امتیاز
0
#19
پاسخ : روایت منظوم

سلام به همه(حتی شما دوست عزیز!!)

روزی بزرگمهر حکیم بر انوشیروان عیب گرفت که چرا تا کله ظهر در خوابید!اندکی سحر خیز باشید!از قدیم گفته اند سحرخیز باش

تا کامروا باشی!انوشیروان از این حرف ناراحت شد و در فکر فرو رفت!

پس از مدتی دو تن از خدمتکارانش را دستور داد تا لباس دزدان بر تن کنند و در گرگ و میش صبح راه بر بزرگمهر ببندند . لباس

های او را بربایند!فردای ان روز دو خدمتکار راه را بر بزرگمهر بستند و لباس های او ر ربودند.

بزرگمهر به خانه برگشت و لباسی دگر بر تن کرد و به نزد پادشاه رفت.ماجرا را برای شاه بازگفت.

شاه گفت: این ثمره سحرخیزی توست!تا تو باشی دگر دم از سحرخیزی نزنی!حال تو که سحر خیز بودی کامروا شدی؟!؟!؟

بزرگمهر جواب داد:دزدان که از من سحرخیزتر بودند کامروا شدند!!!

پادشاه از این جواب در شگفت شد و دستور داد تا
لباس هایش را به او بدهند!

البته ...(بوق) توسر پادشاه چون بعداً بزرگمهرو کشت!!!
 

sina

New Member
ارسال ها
402
لایک ها
385
امتیاز
0
#20
پاسخ : روایت منظوم

روزی حکیمی به استادیوم رفتندی میان داماشیان!
ناگهان بادی حولناک وزیدن گرفتندی و تمام داماشیان را بردندی اما انزلی چیان بر جاهای خود ماندندی!
انزلی چیان از این اتفاق مسرور شدندی و نزد شیخ برفتندی و علت را پرسیدندی.
شیخ نیش خندی زهر دار زدندی و گفتندی گمشوید از جلوی چشمانم نادانان بی عقل!
انزلی چیان همی تعجب کردندی و شیخ به آن ها فرمود:
علت این حادثه این بود که شما سوراخید و باد از میانتان می گذرد!!!!!!!!!!!
و انزلی چیان همی موی بکندی و فریاد زنان و نعره کنان دور شدند!
زنده باد داماش:168:
 
بالا