تاجری منعم و دارا و جوانمرد،بپا کرد شبی مجلس با فرِِّ و شکوهی و خبر کرد تمام رفقا را،در بر سفره ی شام پسر خواست بگوید به پدر چیزی را ، که ، پدرش زد تشرش که ای بچه ی بی تربیت و بی ادب ، آخر چقدر با تو بگویم که به هنگام غذا حرف نباید بزنی،بچه از این توپ و تشر ، جا زد و ساکت شد و گردید مصمم ، که به یک سوی نهد چون و چرا، آخر شب که برفتند حضار،آن پدر از بچه ی شیرین دهن خویش بپرسید ، که ای جان پدر ، آنچه میخواستی اندر وسط صرف غذا در بر حضار بگویی و شدم مانع گفتار تو الحال بگو،پسرش گفت دگر موقع آن حرف گذشته ست ، در آن موقع که میخواستم حرفی بزنم ، خرمگسی میان پلوت بود و پلو هم جلو بود و تو جویدی مگس توی غذا را !!!!!
اگه خوندین تشکر کنید روحم شاد بشه!
دی:
دی: