Ardavan
عضویت
لایک ها
428

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • دشت هایی چه فراخ            

    کوه هایی چه بلند 

    در گلستانه چه بوی علفی می آمد 

    من در این آبادی، پی چیزی می گشتم 

    پی خوابی شاید 

    پی نوری، ریگی، لبخندی 

    من چه سبزم امروز 

    و چه اندازه تنم هوشیار است 

    نکند اندوهی، سر رسد از پس کوه 

    زندگی خالی نیست 

    مهربانی هست، سیب هست، ایمان هست 

    آری 

    تا شقایق هست، زندگی باید کرد 

    در دل من چیزی است، مثل یک بیشه نور، مثل خواب دم صبح 

    و چنان بی تابم، که دلم می خواهد 

    بدوم تا ته دشت، بروم تا سر کوه 

    دورها آوایی است، که مرا می خواند... 

    سهراب سپهری
    انجیر کهن سر زندگی اش را می گسترد.
    زمین باران را صدا می زند.
    گردش ماهی آب را می شیارد.
    باد می گذرد. چلچله می چرخد. و نگاه من گم می شود.
    ماهی زنجیری آب است ، و من زنجیری رنج.
    نگاهت خاک شدنی ، لبخندت پلاسیدنیست.
    سایه را بر تو افکندم تا بت من شوی.
    نزدیک تو می آیم ، بوی بیابان می شنوم: به تو می رسم ، تنها می شوم.
    کنار تو تنهاتر شدم . از تو تا اوج تو ، زندگی من گسترده است .
    از من تا من ، تو گسترده ای.
    با تو برخوردم، به راز پرستش پیوستم.
    از تو براه افتادم ، به جلوه رنج رسیدم.
    و با این همه ای شفاف !
    مرا راهی از تو بدر نیست.
    زمین باران را صدا می زند ، من تو را.
    پیکرت زنجیری دستانم می سازم،
    تا زمان را زندانی کنم.
    باد می دود ، و خاکستر تلاشم را می برد .
    چلچله می چرخد. گردش ماهی آب را می شیارد. فواره می جهد :
    لحظه من پر می شود.
     سهراب سپهری

    :)
    مانده تا برف زمین آب شود.

    مانده تا بسته شود این همه نیلوفر وارونه چتر.

    ناتمام است درخت.

    زیر برف است تمنای شنا کردن کاغذ در باد

    و فروغ تر چشم حشرات

    و طلوع سر غوک از افق درک حیات.


    مانده تا سینی ما پر شود از صحبت سمبوسه و عید.

    در هوایی که نه افزایش یک ساقه طنینی دارد

    و نه آواز پری می‌رسد از روزن منظومه ی برف

    تشنه ی زمزمه‌ ام.

    مانده تا مرغ سرچینه ی هذیانی اسفند صدا بردارد.

    پس چه باید بکنم

    من که در لخت‌ترین موسم بی‌چهچه سال

    تشنه ی زمزمه‌ام؟


    بهتر آن است که برخیزیم

    رنگ را بردارم

    روی تنهایی خود نقشه مرغی بکشم.

    از: سهراب سپهری
    :)
     دنگ...، دنگ ....
    ساعت گيج زمان در شب عمر
    می زند پی در پی زنگ.
    زهر اين فكر كه اين دم گذر است
    می شود نقش به ديوار رگ هستی من.
    لحظه ام پر شده از لذت
    يا به زنگار غمی آلوده است.
    ليک چون بايد اين دم گذرد،
    پس اگر می گريم
    گريه ام بی ثمر است.
    و اگر می خندم
    خنده ام بيهوده است.

    دنگ...، دنگ ....
    لحظه ها می گذرد.
    آنچه بگذشت ، نمی آيد باز.
    قصه ای هست كه هرگز ديگر
    نتواند شد آغاز.
    مثل اين است كه يک پرسش بی پاسخ
    بر لب سر زمان ماسيده است.
    تند برمی خيزم
    تا به ديوار همين لحظه كه در آن همه چيز
    رنگ لذت دارد ، آويزم،
    آنچه می ماند از اين جهد به جای :
    خنده لحظه پنهان شده از چشمانم.
    و آنچه بر پيكر او می ماند:
    نقش انگشتانم.

    دنگ...
    فرصتي از كف رفت.
    قصه اي گشت تمام.
    لحظه بايد پي لحظه گذرد
    تا كه جان گيرد در فكر دوام،
    اين دوامي كه درون رگ من ريخته زهر،
    وا رهاينده از انديشه من رشته حال
    وز رهي دور و دراز
    داده پيوندم با فكر زوال.

    پرده ای مي گذرد،
    پرده ای مي آيد:
    مي رود نقش پی نقش دگر،
    رنگ می لغزد بر رنگ.
    ساعت گيج زمان در شب عمر
    می زند پی در پی زنگ :
    دنگ...، دنگ ....
    دنگ...
     
    سهراب سپهری

    :)
    امشب خوابم نمیاد.... عجیب در فکرم عجیب....
    عجیب......
    عجیب....
    عجیب..
    عجیب
    زلف را بر باد مده تا ندهی بر بادم
    ناز بنياد مکن تا نکني بنيادم

    مي مخور با همه کس تا نخورم خون جگر
    سر مکش تا نکشد سر به فلک فريادم

    زلف را حلقه مکن تا نکني دربندم
    طره را تاب مده تا ندهي بر بادم

    يار بيگانه مشو تا نبري از خويشم
    غم اغيار مخور تا نکني ناشادم

    رخ برافروز که فارغ کني از برگ گلم
    قد برافراز که از سرو کني آزادم

    شمع هر جمع مشو ور نه بسوزي ما را
    ياد هر قوم مکن تا نروي از يادم

    شهره شهر مشو تا ننهم سر در کوه
    شور شيرين منما تا نکني فرهادم

    رحم کن بر من مسکين و به فريادم رس
    تا به خاک در آصف نرسد فريادم

    حافظ از جور تو حاشا که بگرداند روي
    من از آن روز که دربند توام آزادم
    همیشه وقتی همه خوابن این منم که بیدارم و حرف ها دارم
    ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست
    منزل آن مه عاشق کش عیار کجاست
    شب تار است و ره وادی ایمن در پیش
    آتش طور کجا موعد دیدار کجاست
    هر که آمد به جهان نقش خرابی دارد
    در خرابات بگویید که هشیار کجاست
    آن کس است اهل بشارت که اشارت داند
    نکته‌ها هست بسی محرم اسرار کجاست
    هر سر موی مرا با تو هزاران کار است
    ما کجاییم و ملامت گر بی‌کار کجاست
    بازپرسید ز گیسوی شکن در شکنش
    کاین دل غمزده سرگشته گرفتار کجاست
    عقل دیوانه شد آن سلسله مشکین کو
    دل ز ما گوشه گرفت ابروی دلدار کجاست
    ساقی و مطرب و می جمله مهیاست ولی
    عیش بی یار مهیا نشود یار کجاست
    حافظ از باد خزان در چمن دهر مرنج
    فکر معقول بفرما گل بی خار کجاست

    ....
    ترانه ای بخوان که هیچ کسی نخوانده باشد.
    فکری بکن که هیچ کسی در سر نپرورانده باشد.
    به جاده ای قدم گذار که هیچ کسی در آن گام ننهاده باشد.
    اشکی بریز که هیچ کسی برای خدا نریخته باشد.
    صلح و آرامشی به افراد ببخش که هیچ کسی به آنان نبخشیده باشد.
    از او طلب کن تا تو را که در هیچ کجا پذیرا نیستند بپذیرد.
    همه را با عشقی که هیچ کس تا به حال احساس نکرده دوست بدار و شجاعانه با قدرتی مهار ناپذیر در نبرد زندگی مبارزه کن. :)

    “پاراما هانسا یوگاناندا “
    نمی‌میرد دلی کز عشق می‌گوید
    و دستانی که در قلبی، نهال مهر می‌کارد

    نمی‌خوابد دو چشم عاشق نور و طلوع روشن فردا
    و خاموشی ندارد، آن لبان آشنا، با ذکر خوبی‌ها


    نخواهد مُرد آن قلبی که در آن عشق جاوید است

    تو می‌مانی
    در آواز پرستوهای آزاد و رها
    آن سوی هر دیوار

    تو می‌خوانی
    بهاران با ترنم‌های هر باران

    تو می‌بینی
    گل زیبای باورهای نابت، غنچه خواهد کرد
    نهال پاک ایمانت، دوباره سبز خواهد شد
    نسیم صبح،
    عطر آن سلام مهربانت هدیه خواهد داد
    و با امواج دریا
    بوسه بر دستان ساحل میزنی با عشق

    تو را با مرگ کاری نیست
    تو، خاموشی نخواهی یافت

    الهی روح زیبا در بدن داری
    تو نامیرای جاویدی

    تو در هر شعله می‌مانی
    تو در هر کوچه باغ عاشقی
    با مهر می‌خوانی
    و آواز تو را
    حتی سکوتت را
    لبان مردمان شهر، می‌بوسد

    دوباره عشق می‌جوشد
    تو چون نوری
    سیاهی می‌رود،
    اما تو می‌مانی..

    [IMG]
    خواستم بدونی...اردی جان..این سایت اسطوره ای مثل تو نخواهد دید...
    هميشه معياري بالا تر از انچه که ديگران از شما انتظار دارند، برگزينيد.

    ارسطو

    [IMG]
    من نمی دانم که چرا می گویند : اسب حیوان نجیبی است کبوتر زیباست
    و چرا در قفس هیچ کسی کرکس نیست
    گل شبدر چه کم از لاله قرمز دارد
    چشم ها را باید شست جور دیگر باید دید
    واژه ها را باید شست ...

    " سهراب سپهری"
    هر کجا هستم باشم
    آسمان مال من است
    پنجره ، فکر، هوا، عشق، زمین مال من است
    چه اهمیت دارد
    گاه اگر می رویند
    قارچ های غربت ؟

    "سهراب سپهری"
    دنگ..،دنگ..
    ساعت گیج زمان در شب عمر
    می زند پی در پی زنگ.
    زهر این فکر که این دم گذر است
    می شود نقش به دیوار رگ هستی من...
    لحظه ها می گذرد
    آنچه بگذشت ، نمی آید باز
    قصه ای هست که هرگز دیگر
    نتواند شد آغاز...

    "سهراب سپهری"

    :)
  • بارگذاری
  • بارگذاری
  • بارگذاری
بالا