همه ی آدم ها در زندگی تحمل شان تمام شدنی است
همه ی آدم های خوب و مهربانی که میشناسیم
همان هایی که موقع خوردن یک لیوان چای بین این خیل عظیم نگرانی در دنیا ، تنها نگرانیشان سوختن زبان توست
همان هایی که همیشه حواسشان به آدم هست
همان هایی که تنها زمانی به تو خیره نگاه میکنند که تو حواست به هیچ کجای دنیا نیست
همان هایی که در هوای بارانی چترت میشوند و در ظِلّ آفتاب سایبانت
آن روز فهمیدم همه ی آدم ها یکجایی و یک زمانی به تنگ می آیند ،
خستگی بر آنها فائق میشود
طاقتشان طاق میشود و یک روز بدون هیچ کارِ اضافه ای
بدون هیچ گله و شکایتی ، بدون هیچ اخم و تهدیدی میگذارند و میروند
درست به همین راحتی و به همین سادگی
میدانی فکر میکنم در زندگی ، همه ی رفتن ها را به واسطه ی واژه ی "امید"میتوان گذاشت به حساب یک روزی برگشتن ، به حساب یک روزی از نو درست شدن
همه ی رفتن ها ؛ به غیر از رفتن از روی خستگی..
از روی به تنگ آمدن..
از روی ناچاری..
همین...
یه روزی میاد که دیگه دلت برام نریزه
که یادت نیاد تولد من چند پاییزه
هر کدوم از ما کنار یکی دیگه خوشبخته
چیزی که امروز باورش واسه هر دومون سخته
یه روزی میاد سالی یبارم یاد هم نیاییم
از گذشتمون جز فراموشی هیچ چیزی نخواییم
از تو فکر ما خاطرات ما می تونه رد شه
بدون اینکه حتی یه لحظه حالمون بد شه
♫♫♫
فکر نکردن به خاطراتمون رو بلد میشیم
میبینیم همو از کنار هم ساده رد میشیم
انگار نه انگار به من می گفتی بی تو نابودم
انگار نه انگار یه روزگاری عاشقت بودم
میبینیم همو اونم یه جا که غرق احساسیم
با هرکی باشیم نباید بگیم همو میشناسیم
برای اینکه حتی یه لحظه سمت هم نیاییم
میری ومیرم بی خداحافظی بدون سلام
چند سال بعد روزی که فکرش را هم نمی کنیم
توی خیابان با هم روبرو می شویم.
تو از روبرو می آیی. هنوز با همان پرستیژ مخصوص به خودت قدم بر می داری فقط کمی جا افتاده تر شده ای...
قدم هایم آهسته تر می شود...
به یک قدمی ام می رسی و با چشمان نافذت مرا کامل برانداز می کنی!
درد کهنه ای از اعماق قلبم تیر می کشد...
و رعشه ای می اندازد بر استخوان فقراتم.
هنوز بوی عطر فرانسوی ات را کامل استنشاق نکرده ام که از کنارم رد شده ای...
تمام خطوط چهره ات را در یک لحظه کوتاه در ذهنم ثبت می کنم...
می ایستم و برمی گردم و می بینم تو هم ایستاده ای!
می دانم به چه فکر می کنی!
من اما به این فکر می کنم که چقدر دیر ایستاده ای!
چقدر دیر کرده ای!
چقدر دیر ایستاده ام!
چقدر به این ایستادن ها سال ها پیش نیاز داشتم
قدم های سستم را دوباره از سر می گیرم...
تو اما هنوز ایستاده ای...
خداحافظیها ممکن است بسیار ناراحت کننده باشند اما مطمئناً بازگشتها بدترند.
حضور عینی انسان نمیتواند با سایه درخشانی که در نبودش ایجاد شده برابری کند!
هیچ نداشتن؛
از کم داشتن بهتر است.
وقتی کسی چیزی ندارد
آن را ندارد دیگر ،
اما وقتی کمی از آن را داشته باشد
ظاهرا چیزی دارد اما در واقع ندارد .
یعنی فکر می کند دارد ،
اما ندارد .
اما خارج از همه ی وزن ها و آهنگ ها
با ساده ترین کلمات، می توانم دوست داشتن را برایت معنا کنم
تا باور کنی، زندگی آنقدرها هم که می گویند پیچیده نیست
تنها، تو چشم هایت راببند و کمی به حرف هایم گوش بده...
بی دلیل که نمی شود دوستت نداشت!
این که گذاشته ای رفته ای؛
یا مرا دوست نداری هم شد دلیل؟!
برای دوست نداشتنت تنها یک دلیل لازم است ...
"زنده نباشم" ...
همین!
من به صندلی بغل راننده نمیگم صندلی شاگرد اون صندلی عشقه... صندلی عشقِ راننده... اونی اونجا میشینه که کسی که پشت فرمونه هرجا زد به سرش بتونه دستشو بگیره
بعضی ها هم خاطره نمی شوند، میشوند معیار برای سنجش همه آدم های بعدی.
میشوند سقفی که آدمهای بعدی، هرچقدر هم خوب باشند اگر قدشان به آن نرسد یک جای کار میلنگد.
"مهربان است، اما باید آنطور مهربانی کند که فلانی میکرد."
" حمایتگر است، اما نه مثل فلانی"
"راه و رسم دلبری را بلد است، اما نه آنطور که فلانی بلد بود."
امان از این فلانی ها.