پسرک جوان در مزرعه مشغول کشاورزی بود...سالهابود که بعد از مرگ پدرش او خرج زندگی خود و مادر پیرش را تامین میکرد...
نزدیک ظهر بود و هوا گرم تر می شد...ازدور دست دید که عده ای به سمت مزرعه اش می آیند...از شوکتِ همراهانشان معلوم بود که
باید درباریها باشند...جوان بی اعتنا به آنهابه کارش ادامه...