از اون جایی که سعی دارم بحث رو به جای اصلیش برگردونم :!:
و از اون جایی که به استاد سخن سعدی شیرازی ارادت خاصی دارم
اینجا چند بیت زیبا از ایشون میارم که هم تعریف از عشقه و هم نشون می ده عاشق کی باید باشیم:
شبی یاد دارم که چشمم نخفت * شنیدم که پروانه با شمع گفت
که من عاشقم گر بسوزم رواست * تو را گریه و سوز باری چراست؟
بگفت ای هوادار مسکین من * برفت انگبین یار شیرین من
چو شیرینی از من به در می رود * چو فرهادم آتش به سر می رود
همی گفت و هر لحظه سیلاب درد * فرو می دویدش به رخسار زرد
که ای مدعی عشق کار تو نیست * که نه صبر داری نه یارای ایست
تو بگریزی از پیش یک شعله خام * من استاده ام تا بسوزم تمام
ترا آتش عشق گر پر بسوخت * مرا بین که از پای تا سر بسوخت
همه شب در این گفت و گو بود شمع * به دیدار او وقت اصحاب جمع
نرفته ز شب همچنان بهره ای * که ناگه بکشتش پریچهره ای
همی گفت میرفت دودش به سر * که این است پایان عشق ای پسر!!
اگر عاشقی سر مشوی از مرض * چو سعدی فروشوی دست از غرض
به دریا مرو گفتمت زینهار * وگر می روی تن به طوفان سپار