خاطرات بچگی..........خاطراتی که آرزو داری یکبار فقط یکبار دیگه تکرار بشن...

kuper

New Member
ارسال ها
4
لایک ها
0
امتیاز
0
#21
زندگی مثه یه جاده سرسبز و زیباست که وقتی به اخرش میرسی یه تابلو میبینی که روش نوشته دور زدن ممنوع...
 

Fiboonatchi

New Member
ارسال ها
259
لایک ها
55
امتیاز
0
#22
اره..یادش بخیر...دوران کودکی...

تو حال زندگی می کردیم...نه حسرت گذشته رو می خوردیم نه ارزوهای دور و دراز واسه اینده داشتیم...

چقد حال می داد با دختر دایی و پسر دایی هام تو حوض حیاط مادرجونم اینا شنا می کردیم ..یه درخت سیب ترش بود ...اما الان حیاطشون شده اپارتمان ...مغازه...

اوون موقع وقتی قرار بود برگردیم از خونشون من و دادشم می رفتیم قایم میشدیم تا یه روز بیشتر بمونیم...اما الان می گیم نمیام درس دارم...پروژه دارم...

وقتی دلت واسه یکی تنگ میشد راحت بهش می گفتی اما الان غرورت نمیزاره...

وقتی دوستتو دوست داشتی راحت بهش می گفتی اما الان اگه بدونی کسی واقعا دوست داره به بازیش می گیزی وهرچی اون نازکتر می شه تو بی رحم تر..

همه چی از وقتی شروع می شه که دو دو تا چهارتا رو یاد می گیری...

اوون دوستت که تو ابتدایی باهم کاردستی درست می کردی نقاشی می کشیدی ..دوست داشتیم هر دو 20 شیم...

همون تو دبیرستان بهت نمی گه چه کتابی می خونه چه کلاسی می ره...جلوت میگه اب نداره این دفعه ازمونتو بد دادی دفعه بعد خوب میشه اما

اما تو دلش داره قند اب میشه میگه اها خوب شد چرا همش تو باید اول باشی؟؟؟؟

اوون موقع بدون فکر به همه اعتماد میکردیم...

اما بزرگتر شدیم...

دیدیم بعضیا از همون حرف هایی که بهشون زدی سو استفاده می کنن...از اعتمادت..پشت می کنن به همه چی...!!!!

و دیگه می ترسی

می ترسی به کسی اعتماد کنی...


اوون موقع اگه دوستت اشتباهی می کرد مریض می شد از ته دلت می خواستی کارش درست شه حالش خوب شه... اما الان می خوای ...

اوون موقع از ته دلمون می خندیدیم ...راحت گریه می کردیم و بعدش سبک می شدیم اما الان...وقتی قهر می کردیم زود اشتی می کردیم...

ریا نبود...صاف و ساده...حرفتو روراس میزدی نه با کنایه نه پشت سر...

به قول دکتر:

اگر تنها ترین تنها شوم باز هم خدا هست...او جانشین همه ی نداشتن های من است...

دوست ندارم برگردم به اوون موقه اما دوست دارم همه ی ادم ها همیشه روحشون مثه دوران کودکی پاک بمونه...

فردا میان ترم فیزیک دارم کامل نخوندم جزوه رو...

التماس دعا
 

p-ghajari

Well-Known Member
ارسال ها
1,068
لایک ها
311
امتیاز
83
#23
kuper گفت
زندگی مثه یه جاده سرسبز و زیباست که وقتی به اخرش میرسی یه تابلو میبینی که روش نوشته دور زدن ممنوع...

{پوزخند}

زندگی تنبیه برا انسان..

 

kuper

New Member
ارسال ها
4
لایک ها
0
امتیاز
0
#24
p-ghajari گفت
kuper گفت
زندگی مثه یه جاده سرسبز و زیباست که وقتی به اخرش میرسی یه تابلو میبینی که روش نوشته دور زدن ممنوع...

{پوزخند}

زندگی تنبیه برا انسان..

اگه تنبیه پس کاش خدا همیشه منو تنبیه کنه و هیچ وقت این تنبیه شو از من نگیره
 

m-s

New Member
ارسال ها
577
لایک ها
129
امتیاز
0
#25
p-ghajari گفت
kuper گفت
زندگی مثه یه جاده سرسبز و زیباست که وقتی به اخرش میرسی یه تابلو میبینی که روش نوشته دور زدن ممنوع...

{پوزخند}

زندگی تنبیه برا انسان..


چه قدر نا امیدانه حرف میزنین آقای قجری!!!!
شما دیگه چرا؟؟!!!!!
 

m-s

New Member
ارسال ها
577
لایک ها
129
امتیاز
0
#26
همه ما از 2قانون مشخص رنج میبریم:

دوست داشتن ضرب در ابراز دوست داشتن=1

یک رنگی و صداقت ضرب در افزایش سن=1
 

p-ghajari

Well-Known Member
ارسال ها
1,068
لایک ها
311
امتیاز
83
#27
m-s گفت
p-ghajari گفت
kuper گفت
زندگی مثه یه جاده سرسبز و زیباست که وقتی به اخرش میرسی یه تابلو میبینی که روش نوشته دور زدن ممنوع...

{پوزخند}

زندگی تنبیه برا انسان..


چه قدر نا امیدانه حرف میزنین آقای قجری!!!!
شما دیگه چرا؟؟!!!!!


چون چیزی برا امید واری وجود نداره..
 

MBEHNAM

New Member
ارسال ها
74
لایک ها
0
امتیاز
0
#28
ممممنون که یکم پست گذاشتین. من خیلی از خاطرات بچگیام یادمه. ولی من هنوزم دوست دارم کوچیک شم. نمییدونم ولی خیلی خوب بود. تابستون میرفتیم خونه مامان بزرگم و من میموندم و دوچرخه سواری میکردم. اون موقع یه دوست داشتم خیلی با هم صمیمی بودیم ولی از اون موقع یعنی 8 سال پیش تا همین چند روز پیش ندیده بودمش. خونه ی مامان بزرگم شهرستان بود و چند روز پیش توی تهران دیدمش. وقتی همدیگرو دیدیم چند دقیقه همینجوری همدیگرو نگاه کردیم و بعد از چند دقیقه که مثل دیوونه ها به همدیگه زل زده بودیم بهش گفتم من شما رو میشناسم؟! اون گفت نه!!! ولی من اونو میشناختم. اونم منو میشناخت ولی روش نشد بگه و رفت. بعدش گفت تو بهنام هستی؟! گفتم آره. بعدش رفت گفتش که اسممو حدث زده! منم داشتم فکر میکردم(هنگ کرده بودم!) که رفت. خیلی دوست داشتم برگردم به 8 سال پیش و بهش بگم اگه منو دیدی در نرو!!!

اون موقع همه با یک ماشین( ما و خالمینا و اون یکی خالم و مامانن بزرگمینا) و خلاصه 20 نفری با وانت! میرفتیم خارج شهر(توی شهرستان-تابستون-10 سال پیش). چه حالی میداد. الآن که هر کی با ماشین خودش میاد و کمتر روزی میشه که همه با هم برریم. یعنی اتفاق نمیفته! اون موقع همه پیش هم میشستیم ولی الآن
 

haniye

New Member
ارسال ها
259
لایک ها
234
امتیاز
0
#29
سلام آقا مرصاد درسته اونی هم که من گفتم تا حالا خیلی بهم خنجر زده ولی پارسال کاری کرد که دیگه به قول شما اعتماد به خودمم از دست دادم واجب شد بگم چکار کرد ما هر سال بین همه مدارس خاص بندرعباس همایش برگزار می کنیم تمام کارای مربوط به تحقیق رو من کردم و خیلی به خاطرش زحمت کشیدم ولی همون طرف با اعضای تیم دست به یکی کرد و نگذاشت که من تحقیق رو ارایه بدم خیلی افسرده شدم واقعا احساس می کردم دیگه نمی خوام زنده بمونم از خودم بدم اومده بود مهم ارایه مطلب نبود مهم کاری بود که اون کرد مهم این بود که دیگه یاد گرفتم که به هیچ کس اعتماد نکنم خداروشکر پدرم خیلی کمکم کرد واقعا ازش ممنونم که بهترین دوستمه
 

MBEHNAM

New Member
ارسال ها
74
لایک ها
0
امتیاز
0
#30
واقعا بعضی آدما از سقوط دیگران خوشحال میشن. میدونم بهشون میگن چی! ولی مطمئنم که بهشون آدم نمیگن. شما هم خودتو عصبانی نکن.


بچه باش و یادت بره
 

davenchi

New Member
ارسال ها
87
لایک ها
76
امتیاز
0
#31
وقتی کوچیکی دوس داری بزرگ شی وقتی بزرگ میشی دوس داری به کوچیکی هات برگردی...کاش زندگی فقط در حال جریان داشت نه حسرت گذشته بود و نه نگرانی برای اینده.کاش ادم به میل خودش به این دنیا می یومد.کاش با زیاد شدن سنمون.قلبامون سنگین واز جنس سنگ نمیشد.کاش مثه بچگی هامون میتونستیم بی دلیل بخندیم وبی دلیل گریه کنیم و بی دلیل شاد باشیم واسه یه شکلات ساده یا یه کم نخودچی کشمش که یه حاج خانومی یا حج اقایی بهمون میداد ذوق میکردیم.اون موقع وقتی کسی چیزی بهمون میداد احساس میکردیم داره بهمون لطف میکنه اما الان احساس میکنیم وظیفشونه. بچه که بودیم 10عدد بزرگی واسمون بود یا حتی ته دوس داشتنمون اندازه باز کردن دستامون بود اما خیلی هارو میتونستیم 10 تا دوس داشته باشیم .اما الان منتظریم ببینیم کی دوسمون داره که اگه دوسمون داشت ما هم دوسش داشته باشیم.بچه که بودیم میتونستیم تو هر بازی نقشی داشته باشیم یه روز مامان.یه روز گرگ یه روز دکتر یه روز معلم یه روز پلیس و...اما الان حتی نمیتونیم یه روز خودمون باشیم چون اگه خودمون باشیم ممکنه حرفایی بزنیم که به خیلی ها بربخوره.خیلی ها رو ناراحت کنیم ارزش خودمونو بیاریم پایین انقدر دلیل توی ذهنمون هست که یک روزیم که سعی میکنیم خودمون باشیم افسرده میشیم.کاش میشد با همون دلای بچگیون بزرگ میشدیم!
 

MBEHNAM

New Member
ارسال ها
74
لایک ها
0
امتیاز
0
#32
آدم خیلی جالبه.....وقتی کوچیکه دوست داره بزرگ شه و وقتی بزرگ میشه دوست داره دوباره بچه شه! نمیدونم چرا ولی ............
 

IMOgoldmedal

New Member
ارسال ها
95
لایک ها
29
امتیاز
0
#33
ديروزم در انتظار امروزم گذشت و امروزم در حسرت ديروز.

واقعا متاثر شدم. دروغه كه ميگند ميانگين اميد به زندگي در ايران زير 60 سال است. الان ديگه جوون هاي زير 20 سال هم اميدي به زندگي ندارند. وقتي خيال مي كنند زندگي هيچ معنايي نداره و فقط براي عذاب و رنج و سختي آفريده شدند. سرانجام به پوچي مي رسند. پوچي از روحشان شروع ميشود و به جسمشان سرايت مي كند. وقتي پوچي به جسم رسيد ديگر او انسان نيست. از دزد و خلافكار و قاچاقچي و كلاهبردار مي شود تا قاتل و جاعل و چاقوكش و معتاد. پوچي جسمي زماني حاصل مي شود كه مدت زيادي در فضايي بدون جاذبه بي حركت قرار بگيريد. در اين فضا كم كم بدن لخت مي شود چون هيچ نيرويي براي غلبه بر جاذبه مصرف نمي كند. اگر اين شرايط ادامه پيدا كند كم كم ديگر اعضاي بدن خود را حس نمي كنيد. مثلا اگر در اين شرايط دست هاي خود را در امتداد يكديگر بالا بياوريد ديگر حتي نمي توانيد بفهميد كه دستي هم داريد. اين شرايط آنقدر وحشتناك است كه با ادامه ي آن به يقين ديوانه مي شويد و عقل خود را از دست مي دهيد. به اين حالت پوچي جسم مي گوييم. حال فرض كنيد اين شرايط در روي زمين براي كسي رخ دهد. آن هم نه به خاطر عدم وجود جاذبه زمين. بلكه به خاطر عدم وجود جاذبه از طرف اطرافيان، پدر و مادر، دوستان، ترك شدن، تنها شدن و تك ماندن. در همچنين شرايطي او دست به كار هاي وحشتناكي خواهد زد.
 

p-ghajari

Well-Known Member
ارسال ها
1,068
لایک ها
311
امتیاز
83
#34
مشکل از ما نیست..

ثابت جهانی گرانش تو ا...................ان داره کم میشه..

یه روزی هم به 0 میرسه..
 

jasem

Well-Known Member
ارسال ها
341
لایک ها
327
امتیاز
63
#35
IMOgoldmedal گفت
دروغه كه ميگند ميانگين اميد به زندگي در ايران زير 60 سال است. الان ديگه جوون هاي زير 20 سال هم اميدي به زندگي ندارند. وقتي خيال مي كنند زندگي هيچ معنايي نداره و فقط براي عذاب و رنج و سختي آفريده شدند.
البته امید به زندگی یه اصطلاحه که برای میانگین سن به کار میره
 

jasem

Well-Known Member
ارسال ها
341
لایک ها
327
امتیاز
63
#36
سلام خوشم اومد از این بحث منم دوست ندارم به بچگی هام برگردم دوست ندارم مثل بچگیهام رفتار کنم چوب رفیقای نامرد رو نخوردم ولی به قول صادق هدایت در زندگی زخم‌هایی هست که مثل خوره آهسته روح را در انزوا می‌خورد و می‌تراشد. این دردها را نمی‌شود به کسی اظهار کرد، چون عموماً عادت دارند که این دردهای باورنکردنی را جزو اتفاقات و پیش آمدهای نادر و عجیب بشمارند و اگر کسی بگوید یا بنویسد، مردم بر سبیل عقاید جاری و عقاید خودشان سعی می‌کنند آنرا با لبخند شکاک و تمسخر آمیز تلقی بکنند -زیرا بشر هنوز چاره و دوائی برایش پیدا نکرده...بوف کور صفحه ی اول.....ولی من این درد را با خودم به گور میبرم من تو بزرگسالی مبتلا به دردی شدم که دوستم برای من مثل بچه صادق بود و من به گمانم بزرگ شدم ادم بدی نبودم ولی بعضی جاها رو لغزیدم نمبدونم چرا .........
فقط دوست داستم برگردم و عین بچه ها رفتار کنم ولی انصافا تو این دنیا بخوای مثل بچه ها رفتار کنی کلاهت پس معرکه هست دایی سخت نگیر ولی کاش وواسه کسی که روحش رو واسه من عریان کرده بود بچه گونه رفتار میکردم ایکاش کاش
 

MBEHNAM

New Member
ارسال ها
74
لایک ها
0
امتیاز
0
#37
میانگین سنی یعنی آرامش خاطر که ایرانی ها ندارن.
 

fazanavrd

New Member
ارسال ها
92
لایک ها
10
امتیاز
0
#38
دوباره بچه شی برات هیچ فرقی نمیکنه دوباره همون کارا رو انجام میدی و دوباره افسوس میخوری
 

bluesky

New Member
ارسال ها
19
لایک ها
0
امتیاز
0
#39
من وقتی بچه بودم از همه ی آدم بزرگا لجم میگرفت..!ازاین که می خواستن عاقل باشی و فقط یه دونه شکلات برداری!و...
اما من تصمیم گرفتم مثه اونا نشم..هیچ وقت!برام مهم نیست بقیه چی فکر می کنن درموردم..!
منم یه مدت همش غصه می خوردم..بخاطربچگی ای که دیگه برنمی گشت..بخاطر سادگی ای که دیگه تودوستام نمی دیدم..بخاطر زیبایی ای که دیگه تودنیا پیدانمی کردم...
اما بعدمتوجه شدم شاید یکم قدم بلند شده و عقلم بیشتر..امامجبورنیستم احساساتما مثله بقیه ی آدم بزرگا بکنم..
واقعامجبور نیستم مثه آدم بزرگاقضایا راسخت بگیرم..کینه ای باشم.یاباهرکس مثله خودش رفتارکنم..
الان همه تومدرسمون به من میگن که کودک درونت خیلی زندس
من واقعا خوشحالمم

البته بعضیاهم میگن مثه بچه 5 ساله هام..اما خوب بگن!آره من مثه بچه هام..مگه بده؟
 

rasam_9026

New Member
ارسال ها
120
لایک ها
7
امتیاز
0
#40
کودکی خیلی قشنگه و من واقعا از کدکیم لذت بردم ولی چون تصویر منحصر به فردی از دنیا تو ذهنم هست اصلا برپشتن به گذشته رو حتی برای 1 ثانیه رو دوست ندارم و حتی اگه بشه حاضرم پول بدم تا بدنم رو منجمد کنند و 300 سال دیگه احیا بشم
دنیای بزرگا زشتی های زیادی داره اما اگه یکم دیدت رو تغییر بدی می بینی که قشنگی های زیادی هم داره ومن بخاطر اون قشنگی ها حاضرم اون زشتی ها رو پشت سر بذارم
و همچنین از خدا عمر واقعا طولانی می خوام
 
بالا