REIHOON_IBO

New Member
ارسال ها
225
لایک ها
458
امتیاز
0
پاسخ : دلنوشته ها

عقاب سبک بال قدرتمند که فقط بالا ترین اوج را برای پرواز انتخاب می کند
انقدر اوج گرفته که تنها شده
آنقدر تلاش کرده و غرق در پرواز شده که فقط بالاترین حد را می دیده
اکنون که قله ها زیر سایه بالهایش هستند، او نیازمند همراه است
ولی در این ارتفاع هیچ کس جز او نتوانسته پرواز کند
و او مانده و آسمان بی نهایت
که تنها در آن چرخش و رقص می کند
اگر همسفری پیدا کند چه ؟
آیا تغیری در اوجش صورت خواهد گرفت ؟
آیا زیباییش بیش خواهد شد ؟
شکل پروازش ، رقص و مستیش چه تغیری خواهد کرد ؟
او نیاز به یار دارد
همنورد!
دیگر نگو برگرد ! از ان ریحان هیچ نمانده .....!! هیچ ....


+( همش کمک )


 

bmeng

New Member
ارسال ها
54
لایک ها
76
امتیاز
0
پاسخ : دلنوشته ها

بله همین طوره تو زندگی باید توقف نکرد جهت داشت و جلو رفت تا پشیمون نشد
ولی احساسات که این حرفا حالیشون نمی شه!
میشه به احساسات غلبه کرد!! من یک امار بدم به شما در رابطه با مدیریت زمان که اگه شمابدونید در یک عمر متوسط 60 ساله ی یک انسان فقط 4 سال انسان به طور تقریبی در wcمی گذرد مطمنم متوجه میشد که چقدر ماانسان هاوقتمون کمه! دوست عزیز در 4 سال میشه یک لیسانس گرفت!! اگه وقت کنم حتما یک تاپیک تحت عنوان مدیریت زمان خواهم زد! اونجا می تونم امار ها رو کاملادقیق در خدمت شما قرار بدم! من تازه عضو شدم! هدفمم مرور خاطرات و در اختیار قرار دادن تجربه هام در خدمت دوستان هست! هرچند ناچیز!!:)
 

pegahmm

New Member
ارسال ها
259
لایک ها
375
امتیاز
0
پاسخ : دلنوشته ها

دمى مهر و رفت و دمى تير شد...--->صرفا براى خوش آمد تابستون سراييده شده!!:دي
به يك چشم برهم زدن دير شد...
تو را اي پگاهِ خوش اقبال و يار!
بدان روزهايت دل انگيز شد!:(-->آرايه ى تضاد داشت!!:(
 

REIHOON_IBO

New Member
ارسال ها
225
لایک ها
458
امتیاز
0
پاسخ : دلنوشته ها

در تمنای نگاهت بی قرار و شادمانم

در پی ستاره ای آواره ی این آسمانم

ذره ای گمگشته ای در خویش و کیشم

خسته از زخم زبان و زهر نیشم


و.م :)
 
ارسال ها
1,240
لایک ها
2,256
امتیاز
0
پاسخ : دلنوشته ها

مردمو بی رنگ و حیله میخوام....
دنیامو یه رنگ دیگه میخوام....
بال میخوام.....نگو این آرزوعه....
نگو این چیزی که میخوام فقط تو آسمونه....
بیا دست به دست هم بدیم پرواز کنیم....
 

faezeh.day

New Member
ارسال ها
12
لایک ها
27
امتیاز
0
پاسخ : دلنوشته ها

معلم گفت که سهراب گفته :تا شقایق هست زندگی باید کرد. گفتم:پس نباید زندگی کرد؟
گفت:تا شقایق هست زندگی باید کرد .
گفتم:دراین دیار واین شهر شقایقی نمی بینم.
گفت:شقایق مظهر عشق است.
گفتم:در این زمین واین زمان عشقی نمی بینم.
گفت: پس چرا سهراب زندگی کرد؟
گفتم:خوش به حال سهراب که شهرش دلهای عاشق وباغی از شقایق داشت یا شاید هم دارد.
گفت:منظورت چیست؟
گفتم:شاید سهراب وسهراب های شهرش از نسل مجنون اند؟
گفت:هیچ آریایی نیست که از نسل مجنون نباشد.
گفتم:پس سهراب باغی از شقایق داشت؟
گفت:هیچ می دانی که سهراب اهل کاشان بود؟
گفتم:مگر عیبی دارد؟کاشان شهر فرش تداعی کننده امیر کبیر وشام آخر بهاروگلاب وقمصر غارو نیاسر آندریا کویر وتپه های سیلک شهر سهراب است.

خنده بر لب زد معلم از جهل من وگفت:کاش بذر کاش دردلت می کاشتم وآنگاه میگفتی که که کاش می دانستم که کاشان کاشانه سهراب شقایق نداشت ندارد ونخواهد داشت.
گفتم:پس چرا سهراب زندگی کرد؟

آن روز معلم گفت:تا دنیا دنیا ست زندگی باید کرد امروز معلم چه دارد که بگوید؟ امروز که دنیا دنیا نیست چه باید کرد؟
 

TeRmEh

New Member
ارسال ها
67
لایک ها
194
امتیاز
0
پاسخ : دلنوشته ها

نه از دروغ هایت می ترسم
و نه از نبودنت
من از خودم می ترسم
در هنگامی به چشمانم خیره شوی و بگویی چشمانت سرد ِ سرد اند...
من از زمان وهم دارم که راحت دروغ هایت را به خورد دل سردم بدهم ...
کاش بفهمی که همه چیز را می دانم ...
* وقتی چشمام گرم میشه ، یه پرده اشک جلو دیدمه ، وقتی تو اعتکاف جز زار زدن کاری از دستم بر نمیاد ...
وقتی با اشک من دیگران گریشون بگیره ..
اون وقت باید برای خودم یه مجلس ترحیم بگیرم ...
اگه دیدنم بفهمند که مرده ای بیش نیستم ...
خسته شدم از الکی لبخند زدن ...
چرا دستام می لرزن؟!
چرا دوستام قبول نمی کنن که حالم خوب نیست ...
خدایا میشه یه خواب بیام پیشت ....
حداقل اف بزن...جلو هم که میره حالیم نمیشه..*
 

ma.biolife

New Member
ارسال ها
232
لایک ها
357
امتیاز
0
پاسخ : دلنوشته ها

آدم ها کاغذ نیستند تا چندروزی بهره ببری از وجودشان و فردا روز که دیگر جایی برای دست نوشته هایت نداشتند مچاله کنی ودور بیندازی
آدم ها عروسک نیستند تا هر نقشی در هر داستانی که دلت خواست برایشان در نظر بگیری و نهایت قصه چیزی باشد که تو میخواهی
آدم ها گل نیستند تا در چشمانشان نگاه کنی زیبایی و معصومیت شان را درک کنی اما با بی رحمی تمام از ساقه جدایشان کنی چون با سکوتشان فریاد میزنند و تو آنان را نمیفهمی
آدم ها پله ها ی ترقی تونیستند تا با آنها بالا بروی و به اوج که رسیدی به خود غره شوی و فراموش کنی اگر آنان نبودند راهت بسیار سخت و خاکی میشد
آدم ها خیلی چیز های دیگر نیستند تا خیلی کارهای دیگر با آنها بکنی
آدم ها تنها و تنها آدمند
مراقب آدم ها باش
 

kader

New Member
ارسال ها
3
لایک ها
0
امتیاز
0
پاسخ : دلنوشته ها

یه روز بیاد داد بزنم بگم خدااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا............ینی فقط همین بود؟؟؟!!!9سال گذشته فقط به خاطر این گریه ها کردم دردا کشیدم...بگم من چیکار کردم ...میخوام که واسه این اشکم درآد به خاطر این گریه م بگیره/......میخوام این حرفو بشنوم......./ چرا این کابوسه تموم نمیشه....؟؟!!
 

juliet

New Member
ارسال ها
17
لایک ها
18
امتیاز
0
پاسخ : دلنوشته ها

از وقتی رفتی دلگیرم....تو رفتی پس منم میرم....
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
ارسال ها
960
لایک ها
1,804
امتیاز
0
پاسخ : دلنوشته ها

... تنهایی تنبیهی است برای روزهای دوست داشتن تو …

---- دو نوشته به هم متصل شده است ----


قرار نیست منم دل یکی دیگه رو بسوزونم ، برعکس اونو اونقدرخوشبخت میکنم که به هر روزی که جای اون نیستی
لعنت بفرستی !


---- دو نوشته به هم متصل شده است ----

هَــرکه مــی خــواهـی بـــاش
ایـن عادت مُـــشتَــرک انسـانهــاســت
تـــو نیــز ، روزی , ســاعـتی , لـَحظــه ای
احــساس خـواهـی کـرد کـــه . . .
هیــچکـَـس دوسـتت نَــدارد …!

---- دو نوشته به هم متصل شده است ----

گاهی باید احساس نکنی، تا احساست کنند!
گاهی باید کسی باشی که نیستی، تا کسی که بودی باشی!
گاهی باید چشم ها را بست، تا تو را ببینند!
گاهی باید خوابید، تا شاید بیدارت کنند!
گاهی باید رفت، تا
بودنت
احساس شود…
 

Archaeopteryx

New Member
ارسال ها
1,240
لایک ها
2,256
امتیاز
0
پاسخ : دلنوشته ها

دلمون تنگ شده واسه اونی که همیشه عکسش wallpaper گوشی بود.....
حالا که دیگه wall و paper و گوشی از عصبانیتامون روز خوش ندارن......
 

Archaeopteryx

New Member
ارسال ها
1,240
لایک ها
2,256
امتیاز
0
پاسخ : دلنوشته ها

برگرد که دوباره پا بگیرم....
وقتی دیدمت شاید صورتم و گونه هام از خجالت رنگ حنا بگیرن....
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Marshall

New Member
ارسال ها
687
لایک ها
970
امتیاز
0
پاسخ : دلنوشته ها

امشب مینویسم...

از خودم ...

از زندگی ای که هیچ وقت باهامون راه نیومد...

از بودن "از ما بهترون ها..."

هه... کی باورش میشه...

یه جسم 17ساله... یه روح 50 ساله...

این یعنی مرگ... مرگ ارزو ها... مرگ زندگی...

ما زندگی نمیکنیم ... فقط نفس میکشیم... همین...

خدا...

میشنوی صدامو؟؟

منم...

خوب دیروز و بد امروز...

رو سیاه تر از همیشه...

کی فکرشو میکرد... زندگیمون به اینجا برسه... خسته از همه... از همهِ همه ...

کی فکرشو میکرد... چشم های داغون... در اوج جوونی... فقط به خاطر گریه...

کی فکرشو میکرد... روحی افسرده... در اوج شادی و نشاط... بدون درمان...

خدایا... اجازه؟؟

میشه برگمو بدم...؟؟

میدونم هنوز وقت امتحان تموم نشده ها... ولی خسته شدم... خیلی خسته...

راستی خدا... مگه تحمل یه ادم 17ساله چقدره؟؟بسه خدا... بسه...

خدا... از جهنم میترسونی؟ اخه خدایی خودت میتونی به این زندگی بگی بهشت...؟؟ فرقش با جهنم چیه خدا؟؟؟

خدا...

تا کِی تاوان؟؟ به خاطر چه؟؟ بچگی کردن؟؟

خواهرم... عموم... عمه هام... وای خدا... پدر بزرگ و مادر بزرگم... ازم گرفتیشون... چیزی گفتم؟ اعتراضی کردم؟؟؟

خدا... من به این افراد نیاز داشتم... باور کن نیاز داشتم...

راستی خدا... دیگه کی مونده؟؟ پدر و مادرم؟؟

راستی ... اگه دعاهای هر شبم... اگه قسم دادنت به امامات نبود بازم میموندن؟؟؟

هه... مثه اینکه تو قصه ما کلاغه هیچ وقت نخواست به خونش برسه...

آره خدا... زندگی به ما نبومده...

نمیدونم چرا اینو نوشتم... ولی حرف دل بود...

p.j

1393.3.1
 

love star

Moderator
ارسال ها
556
لایک ها
942
امتیاز
93
پاسخ : دلنوشته ها

"يه موسيقي لايت ، يه چايي داغ ، يه بارون نم نم ، يه هواي دونفره ، گرمي دستاي مردونه ، سردي هوايي كه با تو داغه داغه...
يه خلوت دو نفره..."
روياهام داره ته ميكشه...
نامرد كجايي؟:20:
***
از دوستم محدثه بود!ولي اجازه گرفتم من بذارمش بهله!
 

ahmadi

New Member
ارسال ها
757
لایک ها
2,532
امتیاز
0
پاسخ : دلنوشته ها

یه روزی رو دارم یادم میارم که از تنهایی نفس هم نداشتم

یه روزی که از شب هم تاریک تر بود...

یه روزی که حسرتم داشتن روزهای گذشته حتی توی خواب بود!

اون روزها حالا هم هستن!هیچی عوض نشده......بجز خودم!

وقتی خودمو؛دیدمو؛دنیامو عوض کردم دیدم روزهام چه روشنه!چه شلوغه!چه پر نشاطه!

یه لحظه هایی هست که خیلی نابه!خیلی یهوئیه ولی خیلی بزرگ و سرنوشت سازه!مراقب اون لحظه های کوچولو موچولو توی زندگیتون باشید!

شاید منشاء و مبداء تحولتون باشه....

(صرفاً جهت اطلاع همه ی دوستهای گلم که میدونم الان حال و روزشون چطوریه....)
 

elistiyan

New Member
ارسال ها
258
لایک ها
379
امتیاز
0
پاسخ : دلنوشته ها

امشب مینویسم...

از خودم ...

از زندگی ای که هیچ وقت باهامون راه نیومد...

از بودن "از ما بهترون ها..."

هه... کی باورش میشه...

یه جسم 17ساله... یه روح 50 ساله...

این یعنی مرگ... مرگ ارزو ها... مرگ زندگی...

ما زندگی نمیکنیم ... فقط نفس میکشیم... همین...

خدا...

میشنوی صدامو؟؟

منم...

خوب دیروز و بد امروز...

رو سیاه تر از همیشه...

کی فکرشو میکرد... زندگیمون به اینجا برسه... خسته از همه... از همهِ همه ...

کی فکرشو میکرد... چشم های داغون... در اوج جوونی... فقط به خاطر گریه...

کی فکرشو میکرد... روحی افسرده... در اوج شادی و نشاط... بدون درمان...

خدایا... اجازه؟؟

میشه برگمو بدم...؟؟

میدونم هنوز وقت امتحان تموم نشده ها... ولی خسته شدم... خیلی خسته...

راستی خدا... مگه تحمل یه ادم 17ساله چقدره؟؟بسه خدا... بسه...

خدا... از جهنم میترسونی؟ اخه خدایی خودت میتونی به این زندگی بگی بهشت...؟؟ فرقش با جهنم چیه خدا؟؟؟

خدا...

تا کِی تاوان؟؟ به خاطر چه؟؟ بچگی کردن؟؟

خواهرم... عموم... عمه هام... وای خدا... پدر بزرگ و مادر بزرگم... ازم گرفتیشون... چیزی گفتم؟ اعتراضی کردم؟؟؟

خدا... من به این افراد نیاز داشتم... باور کن نیاز داشتم...

راستی خدا... دیگه کی مونده؟؟ پدر و مادرم؟؟

راستی ... اگه دعاهای هر شبم... اگه قسم دادنت به امامات نبود بازم میموندن؟؟؟

هه... مثه اینکه تو قصه ما کلاغه هیچ وقت نخواست به خونش برسه...

آره خدا... زندگی به ما نبومده...

نمیدونم چرا اینو نوشتم... ولی حرف دل بود...

p.j

1393.3.1
چه مصیبت بزرگیه وقتی روحت با جسمت اختلاف سنی داشته باشه!

یکی بود یکی نبود..
یه زمین بود یه آسمون آبی یه خدای مهربون و یه پرستوی کوچولو
پرستوی قصه خسته بود بالهاش از ضربه های تند باد های زمونه زخمی بودن قلب کوچکش رو غبار تنهایی و غم گرفته بود اما پرستوی ما یه گنج بزرگ داشت که اونم امیدش بود اون با قدرت امیدش خودشو کشوند به یه سرزمین آرووم تا ازنو لونه بسازه تا توی لونه ی جدیدیش هر صبح به خورشید سلام کنه و گرمای مهربونیه خورشیدو لمس..

یه روز که پرستوی ما رفته بود دنبال دونه باروون شدیدی گرفت دنیا برگشت طوفان بی رحمی اومد و لونه شو تنها دارییشو از بین برد..........
قلب پرستو شکست .از دست طوفان.........از دست بارون .........اما دلش بیشتر از همه از دست خدا شکست......باورش نمیشد اون بتونه چنین کاری باهاش بکنه!

رو کرد به آسمون صدای بغض گرفتش می لرزید با تمام وجود داد زد:آخه چرا؟چرا؟تو که اینقد قدرت داری نتونستی تنها امید منو واسم نگه داری؟تو که دیدی من چقد مقاومت کردم خودت دیدی جلوی هیچ چی کم نیاوردم تا به اینجا رسیدم چرا باهام اینکارو کردی؟تو که میدونستی دیگه نه می تونم و نه طاقتشو دارم
خدا گفت:سلام پرستوی من دلم برای صدات تنگ شده بود چرا بغض کردی؟قلب کوچیکت چرا شکست؟مگه تو بهم ایمان نداری؟
پرستو قطره ای اشک ریخت و گفت:دارم......اما دلیل این همه بلا رو نمی فهمم دلم ازت شکسته.....
خدا گفت:من به تو قدرت دادم تا از نو شروع کنی به تو ایمان دادم تا هیچ وقت از پا نیفتی به تو امید دادم تا بتونی به هر چیز دوباره نگاه کنی و خودم بیشتر از همه مواظبتم .مواظبتم و به خاطر مراقبت از تو جلوی ماری که توی لونه ات بود بارون و طوفانم رو فرستادم تا بهت آسیبی نرسه گذاشتم لونه ات رو خراب کنن تا دوباره ببینم چه طور از داده هام استفاده میکنی و دوباره شروع می کنی و اینکارو کردم تا صدام کنی دلم برای صدایت تنگ شده بود پرستوی من......

 

Archaeopteryx

New Member
ارسال ها
1,240
لایک ها
2,256
امتیاز
0
پاسخ : دلنوشته ها

بزرگترین حسرت.....
بعضی شبا خوابشو ببینی...کلی توش خوشحال باشین و توعم شاد بشی....
بعد که بلند شدی خودشو نبینی....یادت بیوفته عع اینا همش خواب بود...
اون با یکی دیگه داره میخنده....
بعد دوباره بالش رو بغل کنی بخوابی....
 

Archaeopteryx

New Member
ارسال ها
1,240
لایک ها
2,256
امتیاز
0
پاسخ : دلنوشته ها

من تورو خواستم.....تنه مشکلم اینه تو مسیر رسیدن بهت "دنده یک " بودم....
حالا یکی دیگه نیترو زد بهت رسید؟!(نیترو ایهام داشت:4:!!هم یه نوع تافته مو هست هم تو ماشین واسه سرعت میزنن!:4:)
حالا که "دنده یک" بودم بهت نرسیدم...
از الان "یک دنده" میشم تا بهت برسم....
هر شب تو ذهنم دنده عقب میزنم خاطراتو مرور میکنم....
(آرمین دنده به دنده...:4:آرمین چرا نمیخنده؟؟؟:4:)
-------
شاید تنها مشکلم این بود که صبر کردم....عاخه فکرشو نمیکردم اینجور رو دست بخورم.....
از من به بقیه نصیحت:تو اینجور مسیرا نباید صبر کنی....باید همیشه تند بری حتی اگه چپ کنی....
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Archaeopteryx

New Member
ارسال ها
1,240
لایک ها
2,256
امتیاز
0
پاسخ : دلنوشته ها

همه چی دروغه....
حتی تویی که تو بغلمی و هی از یه عشق بلندمرتبه دم میزنی...
همیشه هم مضمونش یه گریه فکاهی میاری....
ولی وقتی واسه پاک کردن اشکات چشماتو میبندی تصویر مردی میاد جلو چشمت که پولش حامی ت باشه....
همه چی دروغه....عشقت هم حرف مفته.....
 
بالا