پاسخ : دلنوشته ها
اصلا بگذار نامه خدافظی بنویسم....
"میبینی بانو ؟ هر چند که شما هیچوقت اینو نمیخونی چون از اولشم اهل اینترنت بازی و انجمن عضو شدن نبودی و هیچوقت هم عضو این سایت نمیشی که اینو بخونی...ولی باز میشه اینجا دردول کنم؟؟؟؟آخر دیگر نه در استانمان هستم که تورا توی همون آزمون المپیاد بسیج ببینم و باهم آشنا بشیم برای باهم المپ خوندن و نه فکر کنم اگر مرا ببینی تحویلم بگیری...."
یکی دوساله حدودن داره میگذره ....
دیدی چگونه وارد این راه مسخره المپیاد شدم؟
آیا نظاره کردی چگونه در همین انجمن به دلیل کمبود اطلاعات مسخره شدم ؟
آیا فهمیدی که همان very pretty که گفتم نمایان کننده یک تعریف معمولی نبود و خیلی عمیق تر از این حرف ها بود؟
وقتی تو عید خراب کردم چه فکری راجبم کردی....نمیدانم
ولی باز نا امید نشدم....گفتم فعلا زود است...
بگذار برویم جلو ببینیم چه میشود
یادت است چقدر اعصاب خوردی هایی پیدا کردم سر دیدن این بچه هایی که زیر کولر میشینن نی آبمیوه به دهن درس میخونن و از المپ کلاس رفتنشو فهمیدن و درصد قبولیشونو به مارک و made in استاد میدانند!!!!و منی که هنوز در حسرت ما شدن بود هنوز توی این pdf های انگلیسیش که هیچی ازش نمیفهمید غرق بود....گم شده بودم توی یه مای خیالی خالی از من....
دیدیم چه کنیم...گفتم دیگه المپ نمیخونم...ولی این یک دروغی بیش نبود....رفتم ولی نرفتم....رفتم یکی دوماهی کار کنم بلکه یه پولی بیاد دستم کتابای المپ بخرم....و توی اون لحظه های گرم میدانی عملگی و کارگری کردن چقدر سخت بود؟خداوکیلی من تک تک اون لحظه هارو با امید به آینده سر کردم....با یک توهم پوچ....و برایم جالب است.....همان موقعی من داشتم زیر آفتاب میسوختم و کلنگ میزدم واسه دوزار پول...ایشونی که الان عاشقشی داشته پیش شما دلبری میکرده.....
میدانی چرا؟ چون خودم بهش گفتم که روی تو جدی تر فکر بکنه اگه دوستت داره....قصه خیلی جالب شد...چرا خودم بهش گفتم؟چون فهمیدم اون دوستت داره....و سرشار از شک و تردید بودم...من تورا توی خیال میدیدم....تصور رسیدن بهت برام فقط یک توهم بود...یک توهم خالی و پوچ....گفتم بگذار حداقل وقتی من هیچوقت به او نخواهم رسید بگذار یه پسر خوب و موفق بهش برسه...هر چند در حقم نامردی کرد و رفیقشو داد به یه مرحله بازی...تا دید نیستم رفتش پی خودش با کی؟؟؟؟؟؟:178::178::178::178::178:هیچوقت نمیبخشمش...هر چند اون هم مقصر نبوده....شاید مقصر اصلی کس دیگس....
آره داشتم میگفتم....میدونی مقصر اینکه سگه اخلاقم کیه؟میدونی چرا از خودم بدم میومد؟میدونی چرا همیشه از درد بغض هام به تو پناه میوردم و آرومم میکردی.....آره من بت دروغ گفتم...بت گفتم عاشق یکی بودم و جدا شیم...شاید دلیل اصلی اینکه پیشت نیستم همین دروغس....آخه چی میگفتم؟این درد لعنتی رو به کی میگفتم؟جز تو کسی بود که روم انقدری تاثیر بذاره که حتی بپرستمش؟ بود؟؟؟؟ دردمو به تو هم نمیتونستم بگم....آخه چجوری میگفتم؟؟؟؟؟چجور میگفتم اون شخص کیه؟چجور میتونستم بگم عاخه؟و وقتی پرسیدی گفتم دختر بچه ای 13 ساله!......میدونی به یه جایی رسیده بودم که فکر میکردم کلا توی دنیا اضافیم....
و واقعا تمام اون لحظه هایی رو که تو آفتاب کلنگ زدمو یادمه...به عشق تو بود....حتی یادمه یه بلوک بتنی خیلی سفتی رو جوگیر شدم یه نفری ترکوندم:4:!هرچند که اون موقع رقیبمون داشته ب کسی که دوسش داشته صحبت میکرده و لابد قلبشم تند تند میزده و عشق قبلیشو فراموش کرده و بقول خودش "بعد سالها یکیو پیدا کرده که حرف زدن باش آرومش کنه "
اون توی اشد آرامش بوده و منم تو خیالای واهی خودم زیر آفتاب سگ 2 میزدم....خورد کردن بتن و زیر آفتاب کار کردن که در مقابل کاری که رقیبم کرد که چیزی نبود.... همچین با کلنگ "خود رو به بیخیالی زدن" قلب شیشه ایم رو جوری ظریف طبر زد که تیکه تیکه شد ولی فرو نریخت و تیکه هاش کنار هم بودن....چون یه چسبی بود....چسب عشق تو...مثل همان خوراکی های کش داری که عاشقش بودم و تو میدانستی ...
داشتم میگفتم....من که زیر آفتاب بودم و تموم شد...برگشتم....رفتم کتاب خریدم و شروع کردم به خوندن...ولی ک چقدر عاشق المپ (شایدم تو ) شده بودم......ولی باز از حسادت تحویل گرفتن اون رفیقم رفتم.....رفتم برای همیشه....ولی چه شد برگشتم؟فکر کنم برگشتم چون دوباره دیدمت....اینبار دیگر تصمیم خودمو گرفته بودم....گفتم فرشته مو میخوام....فرشته خودمو.....بهت جریانو گفتم....گفتم که چقدر دوستت دارم...ولی وقتی گفتی کسی در زندگیت هست واقعا هنگ کردم....تصور هر کسی که بگیو کردم جز همون رفیقم...تنها همدمم بود...حتی هیچوقت قبلش نمیدونست من عاشق تو هستم...بهش گفتم اگه یکیو دوس داشته باشی ولی یکی تو زندگیش باشه تو چه حسی پیدا میکنی...؟وقتی بعد چند روز فهمیدیم که ای دل غافل....به این رفیقمون اینهمه نصیحت کردیم هیچکدومشو گوش نکرد و از شانس ما همین یه دونه نصیحترو آویزه گوشش کرده :4:!
خب چی بگم؟ادامش هم که بقیه دوستان دیدن دلنوشته هامو....میدونن تو چه فازیم....ولی وقتی میبینم چگونه واقعا همدیگر را دوس دارین لذت میبرم...از اینکه خوشحالی...حاضر بودم هر کاری بکنم تا جای او باشم و تو مرا دوس داشته باشی....حاضر بودم قابیل داستان بشم....مارا از جهنم باکی نبود....و بقیه داستان هارو و انتظار های طولانیم رو همه میدونن
!
خواستم بگم انتظار به سر اومد....دیگه حوصله شو ندارم....حوصلشو ندارم بشینم دعا دعا بکنم شما دوتا بهم نرسین من مث کفتار بپرم وسط....:4:!حوصله اینو ندارم بشینم آرزوی مرگ برادرم رو بکنم....!
حوصله ندارم دیواری این وسط باشم که نذارم دو نفر که واقعا همو دوس دارن و اینقدری خوب هستن که نذاشتن من هیچوقت ناراحت بشم بهم دیگه برسن.....
خسته شدم بانو.....آری میخواستم بگم من نباختم....حالا میگم....من باختم بانو....من سوختم بانو....
فرشته ی من بقول ثنا یه سری هستن که هیچوقت مال تو قرار نیست بشن...ولی هروقت اسمشون میاد ته گلوت یه بغضی میگیره....
موقع مرگم رو خیلی دوس دارم....اون لحظه فکر میکنم که با تو بودم و کنار هم خوشبخت شدیم و به همه آرزوهامون رسیدیم و منم وقتی دارم میمیرم فکر میکنم آروم دستامو گرفتی....اینجوری تو آرامش به ابدیت میپیوندم....اون روزا دیگه هیچی ازم نمیمونه.....فقط همین نامه میمونه....خیلی دوس داشتم نامه هه خیس بشه....ولی همش گریمو نگه داشتم....
قبل مرگم قراره برم زندگیمو صرف اشخاصی بکنم که مث خودم سختی دیده ن....و قول میدم تموم تمرکزم رو بذارم روی خنده هاشون.....روی خوشبختیشون...
اینکه همه زندگیمو صرف اون کوچولوی ریزه میزه نیم وجبی که عشق خودمه بکنم....:105::5::5::5::105::105:
قول میدم همه چیم باشه.....
خدانگهدار بانوی من
اینبار برای همیشه...
انتظار برای توهم خویش را کنار گذاشتم.....:167::167::167::167:
ولی اینو بدون....نه با کسی دوست میشم نه با کسی ازدواج میکنم...اگر روزی خودت مرا خواستی....حاضرم تک تک کوه های زمین رو بکنم تا عشق تورو داشته باشم..همون احساس پاکت که همیشه بش حسادت کردم.....