iman HN

New Member
ارسال ها
1,757
لایک ها
2,646
امتیاز
0
#21
پاسخ : 1392/7/1

سلام
اول مهر؛اول مهره دیگه!‏
خبری نبود!ساعت ۵صبح هوا خیلی مطبوع و دوست داشتنی بود
یهو ساعت ۶:۱۵ بارون اومد!که من نمیفهمم حکمتش چی بود!ولی فکرکنم نازل شد که رطوبت ۱۰۰% قائم شهر رو بکنه ۱۲۰%
رفتیم مدرسه بارون بند اومد تقریبا؛رفتیم بهمون گفتن برین توی اون سوراخ موشه توی طبقه ی خیلی ساکت راهنمایی ها که هم کتابخونه ی ساکت داره هم آزمایشگاه نداره؛هم اتاق مشاوره اونجا نیست؛هم نمازخونه جلوی درکلاستون نیست!هم کولر داره؛هم همه امکاناتش فوله!(حالا همه چی برعکسش!)‏
رفتیم سر صف به خانم محترمی که میگن ناظم پیش دانشگاهیه میگم:خیلی کلاسمون گرمه تو رو خدا یه کاریش بکنید!هنوز هیچی نشده مانتوهامون خیس شد!(آخه کسی نیست بگه دختر به تو چه که میری پیش این خانم مثلا محترم؛ازش خواهش کنی!!!؟؟؟؟)‏
ایشون هم خیلی شیک برگشت گفت:مشکل داری میتونی پرونده ت رو بگیری بری!!!‏
تا آخر روز یه جوری تحمل کردیم!‏
خدا خودش بخیر کنه!‏
امروز اعصاب همه مختل بود!شدیییید!‏
امتحانمون هم پیچوندیم!‏:4:

---- دو نوشته به هم متصل شده است ----

سلام
اول مهر؛اول مهره دیگه!‏
خبری نبود!ساعت ۵صبح هوا خیلی مطبوع و دوست داشتنی بود
یهو ساعت ۶:۱۵ بارون اومد!که من نمیفهمم حکمتش چی بود!ولی فکرکنم نازل شد که رطوبت ۱۰۰% قائم شهر رو بکنه ۱۲۰%
رفتیم مدرسه بارون بند اومد تقریبا؛رفتیم بهمون گفتن برین توی اون سوراخ موشه توی طبقه ی خیلی ساکت راهنمایی ها که هم کتابخونه ی ساکت داره هم آزمایشگاه نداره؛هم اتاق مشاوره اونجا نیست؛هم نمازخونه جلوی درکلاستون نیست!هم کولر داره؛هم همه امکاناتش فوله!(حالا همه چی برعکسش!)‏
رفتیم سر صف به خانم محترمی که میگن ناظم پیش دانشگاهیه میگم:خیلی کلاسمون گرمه تو رو خدا یه کاریش بکنید!هنوز هیچی نشده مانتوهامون خیس شد!(آخه کسی نیست بگه دختر به تو چه که میری پیش این خانم مثلا محترم؛ازش خواهش کنی!!!؟؟؟؟)‏
ایشون هم خیلی شیک برگشت گفت:مشکل داری میتونی پرونده ت رو بگیری بری!!!‏
تا آخر روز یه جوری تحمل کردیم!‏
خدا خودش بخیر کنه!‏
امروز اعصاب همه مختل بود!شدیییید!‏
امتحانمون هم پیچوندیم!‏:4:
بارونش حکمت داشت که خودتونم میدونید....سوز دل یک نفر چشم ابرارو هم گریون کرد!:4:

---- دو نوشته به هم متصل شده است ----

روز اول مدرسه ما خیلی باحال بود....3ماه تابستون که تو مدرسه فقط پیش دانشگاهی ها(سال چهارم!)بودن خیلی خلوت تر بود....دوباره با آستین کوتاه رفته بودم مدرسه از لحظه قدم گذاشتن تو حیات تا رسیدن به کلاس 220نفر بهم گذاشتن لااقل روز اول رو آستین بلند میومدی! :4:
زنگ خورد طبق معمول سال چهارما هنوز نیومده بودن مدرسه (همه معاونا تعجب کرده بودن که زود رسیدم مدرسه،آخه من خودمم معمولا زنگ اولا رو از دست میدم! :4: )فقط 3 نفر بودیم که رفتیم سر صف و من اول صف ایستادم،ما 3 تا هم شر حالا این آقای معاون پرورشیمون اومد شروع کرد به سخنرانی منم هی خندم میگرفت(با کمی خواب!)و میخندیدم...تا که نوبت رسید به مدیرمون!از شب قبل آماده سوتی های ایشون بودیم که یه درست و حسابیشو داد..رو به ما میگه سال قبل که یک رقمی داشتیم(منظورش آرش اصغری بود که 9 منطقه و12 کشور شده بود!)با توجه به اینکه رتبه کشوری اون بیچاره دو رقمی بود واسمون دعا کرد سال بعد زیر یک رقمی(!) شیم بعد کل مدرسه+معاونین زدن زیر خنده تازه فهمید چی گفت! :4:
خلاصه رفتیم سر کلاس دبیر زیست اومد تو کلاس و طبق معمول خواست حال منو بگیره و یه سوال خارج کتاب پرسید و منم از شانس خوبم بلد بودم و جواب دادم بسی مشعوف گشتم!
زنگ دوم زبان داشتیم که داشتم فروت نینجا بازی میکردم(البته دبیر وسط بازیم دبیر که داشت درس میداد ازم سوال میکرد و منم مجبور بودم ج بدم!)وسط کلاس اومد یه سوال بپرسه که طبق معمول شانسی دوباره اسم من افتاد منم ج دادم که بازم متهم شدم به یه چیزایی!
زنگ سوم و چهارم هم مدرسه بی مدرسه رفتیم خونه چون بیکار بودیم....ای واسه روز اول مدرسه خیلی شاد شدیم...البته از صبحش معلوم بود چون با بدرقه دو نفر رفتم که هردوشون از بهترینای منن!خدا نگهشون داره!
ببخشید که بعد مدت ها پر حرفی کردم،درسته که میگن "آن خشت بود که پر توان زد!"اما من میگم حرف رو هم پر میتونیم بزنیم...
یا علی
 

sa1378

New Member
ارسال ها
1,403
لایک ها
1,077
امتیاز
0
#22
پاسخ : 1392/7/1

من که روز اول مسافرت بودم نرفتم
بجاش روز دوم که رفتم بدترین روز توی تمام دوران سال تحصیلیم بود
آخه مدرسست ما داریم آخه این شلوار پارچه ای و پیراهن چی بود دادن ما بپوشیم واسه لباس فرم؟؟؟
زنگ تفریحم که همش داریم آهنگای دفاع مقدس گوش میدیم
 

sophie

New Member
ارسال ها
42
لایک ها
32
امتیاز
0
#23
پاسخ : 1392/7/1

اول مهر کلی با زوق و شوق لباسامو پوشیدمو اماده شدم سر بابامو خوردم بابا کی میریم مدرسه بابا کی ساعت هفت میشه....خلاصه تا اینکه ساعت هفت شد رفتیم سر کلاس....زنگ اول زبان فارسیه...لع...نتی رو داشتیم کلی غر زد دبیرش جدید بودو کاملا بدخلق خلاصه یه بیکاری داشتیم بین دو زنگ نشستیم هرچی خاطره رو برا هم گفتیم حتی پلک زدنمون رو هم تعریف میکردیم...و بعد فیزیک غر غر غر غر...تا اینکه زنگ خوردو همه حمله به در خروجی....کلا خوش نگذشت زیاد...الان یه هفته می گذره کلی هم خستمه حس باز کردنه کتابای درسی نیس ولی مجبوریم دیگه....همین امروز امتحان داشتم کلی هم خوندم ریاضیه پارسالو باید میخوندیم واسه امتحان...آخرشم گفت امتحان واسه سه شنبه دوست داشتم بکشمش...اونوقت دوستم که هیچی نخونده بود جیغ زد گفت اییییییول نمیییییگییییره...به این میگن زدحال خدایی...

---- دو نوشته به هم متصل شده است ----

خدا لعنتشون بده مثل پارسال کلاس ما از همه بدبخت تر بود کولرش خراب هوا گرررررررررررم مردیم...برنامه اش سنگینو و بد چیده بودن عینه پارسال ولی خدارو شکر افراد کلاسمون رو جابه جا نکردن خداروشکر....همین دیگه...
 
بالا