تشنه ی بارانم..... بارانی از محبت..... بارانی که همه سردی ها را بشوید و جانم را طراوت بخشد.....
تشنه ی آتشم.... آتشی که هر لحظه شعله ور تر میشود و با سایه ی خود مرا میسوزاند......
آرزوی دیدن گل دارم..... نه هر گلی.... گلی که طاووس رخش سرسرای باغ را احاطه کرده و از دیدن رویش مستم....
آرزوی داشتن تو را دارم...... ماه وجود من شراره های عشقت چون زلف پریشانت مرا دیوانه کرده..... دیوانه.....
:(
اگر تو فارغی از حال دوستان یارا
فراغت از تو میسر نمیشود ما را
تو را در آینه دیدن جمال طلعت خویش
بیان کند که چه بودست ناشکیبا را
بیا که وقت بهارست تا من و تو به هم
به دیگران بگذاریم باغ و صحرا را
به جای سرو بلند ایستاده بر لب جوی
چرا نظر نکنی یار سروبالا را
شمایلی که در اوصاف حسن ترکیبش
مجال نطق نماند زبان گویا را
که گفت در رخ زیبا نظر خطا باشد
خطا بود که نبینند روی زیبا را
به دوستی که اگر زهر باشد از دستت
چنان به ذوق ارادت خورم که حلوا را
کسی ملامت وامق کند به نادانی
حبیب من که ندیدست روی عذرا را
گرفتم آتش پنهان خبر نمیداری
نگاه مینکنی آب چشم پیدا را
نگفتمت که به یغما رود دلت سعدی
چو دل به عشق دهی دلبران یغما را
هنوز با همه دردم امید درمانست
که آخری بود آخر شبان یلدا را
همه افراد را از دوستام حذف نکردم چون دوستم نبودن همه را حذف کردم ببینم کی آنقدر ب یادمه که بیاد پزوفایلمو نگاه کنه خوشبختانه هم....... بی خیال ولی... بازم بی خیال......
تک تک این لحظه ها عمرین که میرن و دیگه برنمیگردن..... این جملت همیشه یادمه....
گاهي دلم مي گيرد
از آدم هايي كه در پس نگاه سردشان با لبخندي گرم
فريبت مي
دهند
دلم ميگيرد از خورشيدي كه گرم نمي كند
.........و نوري كه تاريكي مي
دهد
ازكلماتي كه چون شيريني افسانه ها فريبت مي دهند
دلم مي گيرد
از سردي
چندش آور دستي كه دستت را مي فشارد
و نگاهي كه به توست و هيچ وقت تو را نمي
بيند
از دوستي كه برايتهديه
دوبال براي پريدن مي آورد
و بعد
پروازرا با منفورترين كلمات دنيا معني مي كند
دلم مي گيرد از چشم اميد داشتنم به اين
همه هيچ
گاهی حتیاز خودم هم دلم میگيرد
'دکتر علی شریعتی"
تو همچو صبحی و من شمع خلوت سحرم
تبسمی کن و جان بین که چون همیسپرم
چنین که در دل من داغ زلف سرکش توست
بنفشه زار شود تربتم چو درگذرم
بر آستان مرادت گشادهام در چشم
که یک نظر فکنی خود فکندی از نظرم
چه شکر گویمت ای خیل غم عفاک الله
که روز بیکسی آخر نمیروی ز سرم
غلام مردم چشمم که با سیاه دلی
هزار قطره ببارد چو درد دل شمرم
به هر نظر بت ما جلوه میکند لیکن
کس این کرشمه نبیند که من همینگرم
به خاک حافظ اگر یار بگذرد چون باد
ز شوق در دل آن تنگنا کفن بدرم
چنان به موی تو آشفتهام به بوی تو مست
که نیستم خبر از هر چه در دو عالم هست
دگر به روی کسم دیده بر نمیباشد
خلیل من همه بتهای آزری بشکست
مجال خواب نمیباشدم ز دست خیال
در سرای نشاید بر آشنایان بست
در قفس طلبد هر کجا گرفتاریست
من از کمند تو تا زندهام نخواهم جست
غلام دولت آنم که پای بند یکیست
به جانبی متعلق شد از هزار برست
مطیع امر توام گر دلم بخواهی سوخت
اسیر حکم توام گر تنم بخواهی خست
نماز شام قیامت به هوش بازآید
کسی که خورده بود می ز بامداد الست
نگاه من به تو و دیگران به خود مشغول
معاشران ز می و عارفان ز ساقی مست
اگر تو سرو خرامان ز پای ننشینی
چه فتنهها که بخیزد میان اهل نشست
برادران و بزرگان نصیحتم مکنید
که اختیار من از دست رفت و تیر از شست
حذر کنید ز باران دیده سعدی
که قطره سیل شودچون به یک دگر پیوست
خوشست نام تو بردن ولی دریغ بود
در این سخن که بخواهند برد دست به دست
ای جان تو جانم را از خويش خبر کرده
انديشه تو هر دم در بنده اثر کرده
ای هر چه بينديشی در خاطر تو آيد
بر بنده همان لحظه آن چيز گذر کرده
از شيوه و ناز تو مشغول شده جانم
مکر تو به پنهانی خود کار دگر کرده
بر ياد لب تو نی هر صبح بناليده
عشقت دهن نی را پرقند و شکر کرده
از چهره چون ماهت وز قد و کمرگاهت
چون ماه نو اين جانم خود را چو قمر کرده
خود را چو کمر کردم باشد به ميان آيی
ای چشم تو سوی من از خشم نظر کرده
از خشم نظر کردی دل زير و زبر کردی
تا اين دل آواره از خويش سفر کرده