Ardavan
عضویت
لایک ها
428

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • تشنه ی بارانم..... بارانی از محبت..... بارانی که همه سردی ها را بشوید و جانم را طراوت بخشد.....
    تشنه ی آتشم.... آتشی که هر لحظه شعله ور تر میشود و با سایه ی خود مرا میسوزاند......
    آرزوی دیدن گل دارم..... نه هر گلی.... گلی که طاووس رخش سرسرای باغ را احاطه کرده و از دیدن رویش مستم....
    آرزوی داشتن تو را دارم...... ماه وجود من شراره های عشقت چون زلف پریشانت مرا دیوانه کرده..... دیوانه.....
    :(
    دستت درد نكنه بابت اين شعر قشنگى كه گذاشتى :53:

    فقط مى تونم همين رو بگم.
    چو در دل پای بنهادی بشد از دست اندیشه

    میان بگشاد اسرار و میان بربست اندیشه
    متشكرم ازت

    به بركت اين شما و اين شعر من هم به آرايه ى جديدى آشنا شدم

    من با اين شعر مولوى عشق مى كنم. مخصوصا اونجا كه مى گه

    گفتند يافت مى نشود گشته ايم ما/ گفتم چه يافت مى نشود آنم آرزوست

    از اين نوشته هاى شما نمى شه برداشت كرد به راحتى. فقط اين رو بگم شما مصداق اين شعرى كه مى گه

    كز نيستان تا مرا ببريده اند/ از نفيرم مرد و زن ناليده اند

    خلاصه سوز و نفير شما ناله ى من رو هم به نوا درآورد.

    كلا هر شاخه كه برى براى من سود داره،:4:

    بعضى از غم ها مثل آتش هستند، بعضى ها رو خالص و بعضى ها رو خاكستر مى كنه .

    دارى خالص مى شى الان، اين برداشت منه
    اگر تو فارغی از حال دوستان یارا
    فراغت از تو میسر نمی‌شود ما را
    تو را در آینه دیدن جمال طلعت خویش
    بیان کند که چه بودست ناشکیبا را
    بیا که وقت بهارست تا من و تو به هم
    به دیگران بگذاریم باغ و صحرا را
    به جای سرو بلند ایستاده بر لب جوی
    چرا نظر نکنی یار سروبالا را
    شمایلی که در اوصاف حسن ترکیبش
    مجال نطق نماند زبان گویا را
    که گفت در رخ زیبا نظر خطا باشد
    خطا بود که نبینند روی زیبا را
    به دوستی که اگر زهر باشد از دستت
    چنان به ذوق ارادت خورم که حلوا را
    کسی ملامت وامق کند به نادانی
    حبیب من که ندیدست روی عذرا را
    گرفتم آتش پنهان خبر نمی‌داری
    نگاه می‌نکنی آب چشم پیدا را
    نگفتمت که به یغما رود دلت سعدی
    چو دل به عشق دهی دلبران یغما را
    هنوز با همه دردم امید درمانست
    که آخری بود آخر شبان یلدا را
     
    بعد هم جديدا مى گن( به طور دقــــيـــــق تر مى گم :4:)

    سيم بده ، شارژ بگير:4:
    سلام اردوان جان

    كى گفته ما به يادت نيستيم؟ باور كن ترس از اينكه وقتت رو بگيريم باعث اين موضوع شده

    كه كمتر مزاحمت بشيم

    از تو چه پنهون اين روزا منم يك عالمه حرف باسه درد و دل دارم.

    بنماى رخ كه باغ و گلستانم آرزوست/ بگشاى لب كه قند فراوانم آرزوست

    نبينم گرفته باشى:4:

    يه برنامه ريزى بلند دارم باست( خواب بلندى باست ديدم،كر كننده، استريو كامل :4:)

    اين خواب تا اونجا پيش مى ره كه انشاالله دكتر مى شى ، معروف مى شى ، بعد مطب مى

    زنى، بعد من ميام ازت تخفيف مى گيرم كه معاينم كنى:4:( قشنگ چك آپ كامل) بعدم كه انشاالله يك نسخه درست حسابى باسم مى پيچى( از اين الكى ها كه بعضى ها مى دن نه:4:)
    بعدم كه ديگه مشترى پرپا قرصت مى مونيم اگه از نسخت خوشمون اومد :4:( در اصل از منوى دارو هايى كه تجويز مى كنى)

    آخه پيش بعضى دكترا كه مى رى انقدر باست دارو تجويز مى كنه كه فكر مى كنى رستوران فرانسوى رفتى( چون تو دست خطشون انگار نستعليق فرانسوى :4: مى نويسند اينقدر خوش خط هستند)
    اينم منوى غذا هاشونه
    یه آرزو تو دنیا هنوز برام هست.... یه " آرزو "
    در تنهایی هام هم یاد """ تو """ هستم حتی با این که حالمو نمی پرسی :(
    همه افراد را از دوستام حذف نکردم چون دوستم نبودن همه را حذف کردم ببینم کی آنقدر ب یادمه که بیاد پزوفایلمو نگاه کنه خوشبختانه هم....... بی خیال ولی... بازم بی خیال......
    تک تک این لحظه ها عمرین که میرن و دیگه برنمیگردن..... این جملت همیشه یادمه....
    گاهي دلم مي گيرد
    از آدم هايي كه در پس نگاه سردشان با لبخندي گرم
    فريبت مي
    دهند
    دلم ميگيرد از خورشيدي كه گرم نمي كند
    .........و نوري كه تاريكي مي
    دهد
    ازكلماتي كه چون شيريني افسانه ها فريبت مي دهند
    دلم مي گيرد
    از سردي
    چندش آور دستي كه دستت را مي فشارد
    و نگاهي كه به توست و هيچ وقت تو را نمي
    بيند
    از دوستي كه برايتهديه
    دوبال براي پريدن مي آورد
    و بعد
    پروازرا با منفورترين كلمات دنيا معني مي كند
    دلم مي گيرد از چشم اميد داشتنم به اين
    همه هيچ
    گاهی حتیاز خودم هم دلم میگيرد
    'دکتر علی شریعتی"
    قد خمیده ما سهلت نماید اما
    بر چشم دشمنان تیر از این کمان توان زد

    کاش میخوندیشون.... کاش تو میخوندی و میفهمیدی.. .
    میخوام تزازمو از 7400 این آزمون برسونم به 8400 آزمون بعد!! رکورد افزایش ترازو میخوام بشکنم!!!
    تو همچو صبحی و من شمع خلوت سحرم
    تبسمی کن و جان بین که چون همی‌سپرم
    چنین که در دل من داغ زلف سرکش توست
    بنفشه زار شود تربتم چو درگذرم
    بر آستان مرادت گشاده‌ام در چشم
    که یک نظر فکنی خود فکندی از نظرم
    چه شکر گویمت ای خیل غم عفاک الله
    که روز بی‌کسی آخر نمی‌روی ز سرم
    غلام مردم چشمم که با سیاه دلی
    هزار قطره ببارد چو درد دل شمرم
    به هر نظر بت ما جلوه می‌کند لیکن
    کس این کرشمه نبیند که من همی‌نگرم
    به خاک حافظ اگر یار بگذرد چون باد
    ز شوق در دل آن تنگنا کفن بدرم
    ای هدهد صبا به سبا می فرستمت..... به سبا می فرستمت......
    چنان به موی تو آشفته‌ام به بوی تو مست
    که نیستم خبر از هر چه در دو عالم هست
    دگر به روی کسم دیده بر نمی‌باشد
    خلیل من همه بت‌های آزری بشکست
    مجال خواب نمی‌باشدم ز دست خیال
    در سرای نشاید بر آشنایان بست
    در قفس طلبد هر کجا گرفتاریست
    من از کمند تو تا زنده‌ام نخواهم جست
    غلام دولت آنم که پای بند یکیست
    به جانبی متعلق شد از هزار برست
    مطیع امر توام گر دلم بخواهی سوخت
    اسیر حکم توام گر تنم بخواهی خست
    نماز شام قیامت به هوش بازآید
    کسی که خورده بود می ز بامداد الست
    نگاه من به تو و دیگران به خود مشغول
    معاشران ز می و عارفان ز ساقی مست
    اگر تو سرو خرامان ز پای ننشینی
    چه فتنه‌ها که بخیزد میان اهل نشست
    برادران و بزرگان نصیحتم مکنید
    که اختیار من از دست رفت و تیر از شست
    حذر کنید ز باران دیده سعدی
    که قطره سیل شودچون به یک دگر پیوست
    خوشست نام تو بردن ولی دریغ بود
    در این سخن که بخواهند برد دست به دست
    ای جان تو جانم را از خويش خبر کرده
                                    انديشه تو هر دم در بنده اثر کرده
    ای هر چه بينديشی در خاطر تو آيد
                                    بر بنده همان لحظه آن چيز گذر کرده
    از شيوه و ناز تو مشغول شده جانم
                                    مکر تو به پنهانی خود کار دگر کرده
    بر ياد لب تو نی هر صبح بناليده
                                    عشقت دهن نی را پرقند و شکر کرده
    از چهره چون ماهت وز قد و کمرگاهت
                                    چون ماه نو اين جانم خود را چو قمر کرده
    خود را چو کمر کردم باشد به ميان آيی
                                    ای چشم تو سوی من از خشم نظر کرده
    از خشم نظر کردی دل زير و زبر کردی
                                    تا اين دل آواره از خويش سفر کرده
     
    ز دستم بر نمی‌خیزد که یک دم بی تو بنشینم
    بجز رویت نمی‌خواهم که روی هیچ کس بینم
     
    من اول روز دانستم که با شیرین درافتادم
    که چون فرهاد باید شست دست از جان شیرینم
     
    تو را من دوست می‌دارم خلاف هر که در عالم
    اگر طعنه است در عقلم اگر رخنه است در دینم
     
    و گر شمشیر برگیری سپر پیشت بیندازم
    که بی شمشیر خود کشتی به ساعدهای سیمینم
     
    برآی ای صبح مشتاقان اگر نزدیک روز آمد
    که بگرفت این شب یلدا ملال از ماه و پروینم
     
    ز اول هستی آوردم قفای نیستی خوردم
    کنون امید بخشایش همی‌دارم که مسکینم
     
    دلی چون شمع می‌باید که بر جانم ببخشاید
    که جز وی کس نمی‌بینم که می‌سوزد به بالینم
     
    تو همچون گل ز خندیدن لبت با هم نمی‌آید
    روا داری که من بلبل چو بوتیمار بنشینم؟
     
    رقیب انگشت می‌خاید که سعدی چشم بر هم نه
    مترس ای باغبان از گل که می‌بینم نمی‌چینم
  • بارگذاری
  • بارگذاری
  • بارگذاری
بالا