چطوری میشه به خورشید نگاه کرد در حالی که پشت ابراس؟!
داداش هر چی نگاه کنی ابره...واقعیت اینه که خورشیدی در کار نیس...ولی این واقعیت حقیقت نیس....من منتظر نمیمونم که بیاد بیرون و ببینمش...میرم پشت ابرا تا بگیرمش,توی بغلم آه...تو دلت سرما میخواد ولی من خیلی وقته سوختم...
متاسفانه طبق تصورات قدیمیا خورشید قصه ما توی رودخانه ای گل آلود (تلمیح به....) فرو نرفته که بخوای ازش ماهی بگیری...
بچه ماهی خیال دریا داشت اردوان...العان تو آب احساس خفگی میکنه داداش....
هیشکی جای خودش نیست!
شایدم خدا پشت اون دریاس و خورشید پیش اون غروب میکنه....هر روز پا میشه و میگه به قول زمینیا خورشید تا ابد پشت ابر نمیمونه....
دریای غم من؟!
انتها ندارد....
اردوان تاحالا دریا رفتی؟؟
جلو ساحل واسا دریا رو نگاه کن....انتهایی میبینی؟!تا چشم کار میکنه آبی میبینی...آسمون آبی و آب های بی انتها...
یادمه اولین بار که دریا رفتم شب بود...جلوی دریا واسادم...تاریک بود..صدای موج میومد..تا چشم کار میکرد سیاهی میدیدم...حتی ترسیدم دستمو به آب بزنم...از تاریکی بی نهایتش ترسیدم...
از سکوت صدا دارش.....از
الانم همینه!ما که از بچگی خورشید خانم ندیدیم...میترسیم از بی نهایتی شب..میترسم خورشید خانم هم یه روز توی این دریا غرق شه و دگ هیچکس نتونه از گرمای وجودش استفاده ببره...
میخوام ی سد بسازم...شاهراه لعنتیشو مسدود کنم...
winter is coming....
سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت
آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت
تنم از واسطه دوری دلبر بگداخت
جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت
سوز دل بین که ز بس آتش اشکم دل شمع
دوش بر من ز سر مهر چو پروانه بسوخت
آشنایی نه غریب است که دلسوز من است
چون من از خویش برفتم دل بیگانه بسوخت
خرقه زهد مرا آب خرابات ببرد
خانه عقل مرا آتش میخانه بسوخت
چون پیاله دلم از توبه که کردم بشکست
همچو لاله جگرم بی می و خمخانه بسوخت
ماجرا کم کن و بازآ که مرا مردم چشم
خرقه از سر به درآورد و به شکرانه بسوخت
ترک افسانه بگو حافظ و می نوش دمی
که نخفتیم شب و شمع به افسانه بسوخت
عشق فراتر از دوست داشتنه.....
فراتر از حرف ها و اندیشه هاست....
فراتر از بال های خیال و وهمه.....
فراتر از بیان شدنه. ....
فراتر از احساسات زودگذره.....
عشق یعنی فنا شدن..... دیوونگی..... رنج شیرین.....
:(
جماعت یه دنیا فرقه
بین دیدن و شنیدن
برید از اونا بپرسید
که شنیده ها رو دیدن
راز سنگرای عشقو
باید از ستاره پرسید
التهاب تشنه ها رو
کی میدونه غیر خورشید
کی میدونه غیر خورشید
پشته ها پر از شقایق
کشته ها لاله عاشق
باغ گل زخم شکفته
غنچه ها داغ نهفته
صبح صحرا لاله گون بود
شب دریا رنگ خون بود
میگن عاشقی محاله
باشه ما محالو دیدیم
خیلی ها میگن خیاله
ولی ما خیالو دیدیم
جماعت یه دنیا فرقه
بین دیدن و شنیدن
برید از اونا بپرسید
که شنیده ها رو دیدن
راز سنگرای عشقو
باید از ستاره پرسید
التهاب تشنه ها رو
کی میدونه غیر خورشید
کی میدونه غیر خورشید
پشته ها پر از شقایق
کشته ها لاله عاشق
باغ گل زخم شکفته
غنچه ها داغ نهفته
صبح صحرا لاله گون بود
شب دریا رنگ خون بود
میگن عاشقی محاله
باشه ما محالو دیدیم
خیلی ها میگن خیاله
ولی ما خیالو دیدیم
جماعت یه دنیا فرقه
بین دیدن و شنیدن
برید از اونا بپرسید
که شنیده ها رو دیدن
توی عصر آتش و خون
خیلی ها عشق چشیدن
بعضی هام زرد و فسرده
موندن و حسرت کشیدن
رنگ آبی زدم بر تمام سخنانم
دستانم را با نسیم بوی کوی تو معطر کردم.....
قلبم را با رنگ آتش سوزاندم
تا صبا بوی سوزاندنش را به گوشت برساند...
همه دنیا را در چشمانم آتش زدم تا تو را با ذره ذره وجودم احساس کنم....
تمام هستی جز تو هیزم آتش قلبم شد.....
بوی باغ تو، ذهنم را دیوانه کرده....
سوی تو در پروازم اما نمیدانم کی به تو میرسم.....
دلم به سوی موج ها مینگرد..... موجی از پس پس دیگری میآیند....
از پس یکدیگر می آیند اما هیچ گاه به من نمی رسند.....
دریا طوفانی است ولی
نیست قایقی که سوار بر آن باشد تا از غرق شدن در طوفان لذت ببرد.....
نیست قایقی که سخنم را به گوشت برساند ولی
من خود قایقی می سازم
قایقی با چوب های عشق
با پاروهایی از رنگ محبت
طوفان نیز میگذرد اما شاید قبل از آن
من نیز از دنیا بگذرم... از دنیای خاکی و بی ارزش...
دریاب مرا ای طوفان من که مهلت دیدار من و تو را زمان می رباید و مرگ از پس آن در پی ریختن خون من است.....