mobina.elahi

New Member
ارسال ها
11
لایک ها
24
امتیاز
0
پاسخ : دلنوشته ها

دلم برای زندگی تنگ شده...میشود از او خبری بگیرید؟خیلی وقت است ندیدمش!!!اگر صدایش کنید نمی اید... او را باید با مرگ رو به رو کنید
 

parastoo.sh

New Member
ارسال ها
72
لایک ها
186
امتیاز
0
پاسخ : دلنوشته ها

جهان سوم یعنی اختلاف نظر من و پدرم بر سر اینکه چرا پسر جوان همسایه با تاب و شلوارک به کوچه آمد...
اختلاف نظری که به دعوا ختم شد....
و دعوایی که برای مدت زمانی هرچند کوتاه ،آرامشمان را بهم ریخت و هوش و حواسمان را پراند....
و جهان سوم یعنی هوش و حواسی که با تاب و شلوارک جوانی می پرد...!!!
و من می اندیشیدم به فاصله ی عظیمی که بین نسل هاست...
به فاصله ای که مانند موشی ریسمان روابط را می جود....
و می اندیشم به جهان سوم!
به جهانی که در تار و پودش ناامیدی در لباس امید رخنه کرده و بی منطقی در لباس منطق....
جهانی که صد از این اختلاف نظرها دارد و دعواها و فاصله ها...
و می اندیشم به جهان سوم...
به جهان فاصله ها!
 
ارسال ها
165
لایک ها
116
امتیاز
0
پاسخ : دلنوشته ها

روح من در عطش است
عطشی کز دل رودی خیزد
به تمنای رسیدن به میان دریا
می زند , می شکند هرچه که مانع باشد
روح من در عطش است
مثل یک قطره ی اشک
که ز چشم کودکی می افتد
برساند امل کودک رنجیده دلی
سوی افلاک خدا
روح من در عطش است
مثل یک گنجشکک
کز برای حس نرم مادری
می پرد از لانه
ز میان سنگ های کودکان
که بیارد نانی
در جواب ناله ی فرزندان
روح من در عطش است
درپی گمشده ای می گردد
شاید او گم شده است , شاید من ...
شاید او گم نشده ...
شاید اصلا اینجاست
شاید او گوش فرا می دارد
به ندای ناله شبگیرم
شاید او می خندد ...
به دل خسته ی من
که ز او عشق تمنا دارد
او هر آنجا باشد ... دل من همره اوست
اگر او می گرید می گریم
اگر او می خندد خوشحالم
او یقینا اینجاست
در دل خسته ی من
او همیشه اینجاست ...
 

iman HN

New Member
ارسال ها
1,757
لایک ها
2,646
امتیاز
0
پاسخ : دلنوشته ها

ازاین احساس بین مان بیزارم...
ازاین عشق پنهانی متنفرم
متنفرم که بایدبه تنفری بین خودمان دامن بزنیم که میدانیم دروغ است....
نمیدانم....مانده ام بین دوراهی
نه میتوانم بمانم واین احساس راتحمل کنم
نه میتوانم بروم وبگذارم توبااین احساس تنهاشوی
نه حتی میتوانم بنشینم وبیخیال همه چیزشوم وببینم که باکس دیگری هستی.....
نمیدانم....
چندیست برلبه ی تیغی راه میرویم که انتهایش پرتگاه است....
اماراه میرویم وهمچنان دامن میزنیم به این احساس ورابطه ودروغ وکابوس......
خب راه نرید...مگه کسی مجبورتون کرده؟!!!:4:
این جمله هم با حاله...می تونید اضافه کند به نوشتتون:"پنجره ها را خواهم بست...اگر ببینم غروبت را با دیگری به تماشا نشسته ای!"
 

ahmadi

New Member
ارسال ها
757
لایک ها
2,532
امتیاز
0
پاسخ : دلنوشته ها

اگرنروم ودرکنارت بمانم وازغم هایم بگویم؛میگویند:خودخواهم
اگربروم وتنهایت بگذارم؛میگویند:بی احساسم
اگربگذارم بروی وخودم تنهابمانم؛میگویند:دیوانه ام....
امامن حاضرم بی احساس باشم یاخودخواه ویاحتی دیوانه اگربدانم خوشبختی.....اگربشنوم ک دنیای آرامی داری......اگربدانم دوستش داری......
می روی؟!‏
برو....تحمل میکنم نبودت راوهمه ی این حرفهای پوچ رااگربدانم درکنارش خوشبختی.......
بگذارهرچه میخواهندفکرکنند
آنهانمیدانندکه توراداشتن برای من تمام زندگی ست......ومن زندگی خودرابرای خوشبختی توقربانی میکنم.....
برو
آسوده خاطربرو......
 

sia...vash

New Member
ارسال ها
43
لایک ها
15
امتیاز
0
پاسخ : دلنوشته ها

خداوندا! این که بعد از شب سحر است وعدده ی توست مگرنه؟
تمام روزهای ما شب است و دلمان خاموش و خامش تر ز ما ما هستیم.
یارب چه شود که به طلوعی درخشان شب مارا بدری و مارا ز غفلت بیدارنمایی.
خداوندا برسان خورشیدت را این جا شب ها همهیه بی ستاره اند.
به سلامتی اون آقایی بزرگواری که هر روزز به قلبشون تیر می زنیم و هنوز منتظرند تا چشممون به جمال جلیلشون روشن بشه.
الهم ارنی الطلعه الرشیده...
 
ارسال ها
141
لایک ها
178
امتیاز
0
پاسخ : دلنوشته ها

تو مثل آفتابی هنوز و سرشکم چو بلور
امّا...
یک سبد حسرت و آه و غباری که میان منو تو فاصله انداخته است
 
ارسال ها
1,240
لایک ها
2,256
امتیاز
0
پاسخ : دلنوشته ها

من ولی اما اگر شاید...دیگه نمیگم فقط یه چیز باید (..............)
 

setarewon

New Member
ارسال ها
33
لایک ها
6
امتیاز
0
پاسخ : دلنوشته ها

سلام به دوستان عزیز...
منم یه دلنوشته خیلی کوتاه نوشتم که دوست داشتم اینجا بنویسم:

دلنوشته ی اول:

مرا هر لحظه،هر دَقّه،هر از گاهی
خیآلی،یک نگاهی،یک سنایی
لایقم نیست....
مرا یک جرعه آبی،یک هوایی،یک شرابی
لایقم نیست....
مرا یک لحظه خاموشی،ز کابوسانِ هر شب
لایقم نیست...
لایق این من نباید بود اینان
من یک لحظه ز بد بودن نترسیدم
من یک لحظه ز بد کردن نلرزیدم
اگر اینان مرا لایق ببوندنم چرا بود!!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

setarewon

New Member
ارسال ها
33
لایک ها
6
امتیاز
0
پاسخ : دلنوشته ها

دلنوشته دوم(شعر کوتاه)
♥درون من همیشه
درون من همیشه شیونی برپاست
درون من همیشه آه ها بر جاست
درون من همیشه شعله ها جوشند
درون من همیشه قلب من تنهاست
درون من همیشه خار می روید
درون من همیشه رنگ می میرد
درون من همیشه عشق خوابیده
درون من همیشه مهر بر خاک است
درون من همیشه حسِ مبهم یار دیرین منِ تنهاست
درون من همیشه حسِ گس مانند مرگ و میر پیداست
درون من نمیدانم چه ها هست
برای من مهم آنست
که این احساس ها زیباست
 

frahmani110

New Member
ارسال ها
117
لایک ها
163
امتیاز
0
پاسخ : دلنوشته ها

و این منم
دختری خاموش در آستانه بهاری شاید سبز
با کالبدی خالی از روح و عاطفه
که با چشمانی سرشار از مرگ
به شکوفه های گیلاس می نگرد...
 

frahmani110

New Member
ارسال ها
117
لایک ها
163
امتیاز
0
پاسخ : دلنوشته ها

دیگر نه از حسادت های معروف زنانه خبری هست
و نه از لرزیدن زانوان این آهوی بی جفت

با وجدانی آسوده
برو...
 

javad.a

New Member
ارسال ها
150
لایک ها
92
امتیاز
0
پاسخ : دلنوشته ها

در دفتر هندسه ی زندگی نقطه ای هستم که به شعاع یک کیلومتری آن دایره ی تنهایی زده شده است...
 

Al!R3ZA

Well-Known Member
ارسال ها
1,903
لایک ها
3,166
امتیاز
113
پاسخ : دلنوشته ها

تا کنون میپنداشتم که این احساس بین ما یکطرفه است و تو میخواهی بروی چون از این حس بیزاری.
اما قبل رفتنت دو نامه برایم خاک کردی.
در حقیقت این قلب توست که اینجا برایم خاک کردی.
اکنون قلم در دستم میلرزد و قلبم در قفسه سینه و روحم در بدنم.
تا دیروز التماست میکردم که خود را از من نگیر. امروز التماست میکنم مارا از هم نگیر.
نمیدانم این کیست که به تو میگوید برو. برو که تو عامل بد بختی وی هستی.
با تمام وجود بر سرش بانگ میزنم که این حرفش به تو عامل بدبختی من است.
احتمالاً نمیداند که بی تو ، خون در رگ های من از حرکت می ایستند.
نمیداند که بی تو ، سیلی از اشک جاری میشود و خودم را در آن غرق میکند.
نمیداند که بی تو ، گلویم غذا را پایین نمیفرستد و سلول های عصبی ام پیام مغز را.
نمیداند که بی تو ، غرق در حرفهایی بودم که از زبان برنده تر از شمشیر عده ای بیرون می آمد و گلویم را نشانه میرفت.
نمیداند که تو همچون سپری بودی برای من ، برای حفاظت از من در جلوی تمام شمشیرها.
نمیداند که با رفتنت ، روح من نیز از جسمم جدا میشود و برای یافتن تو ، در بین راه گم میشود.
و نمیداند که بی من ، تمام این ها برای تو نیز اتفاق می افتد و با دست خود ، هر دوی مارا ذره ذره میکند.
اما شاید میداند و هدفی پلید دارد. خدا از وی نگذرد.
تا دیروز فکر میکردم حالم را بعد رفتنت درک نمیکنی. نمیدانی که چه بر من میگذرد.
اکنون میدانم. چون خود تو نیز همچون من بعد رفتنت آرام آرام می میری. ذره ذره از من دور میشوی و به خیال خود ، به من کمک میکنی.
نمیدانی با هر قدمی که بر میداری ، قلب من هزار تکه شده و از هر تکه هزار آتش به بیرون میجهد که درد آن از بمب اتم بیشتر است و اثرات بعد آن هم بیشتر.
نمیدانی با هر قدمی که بر میداری ، کوهی از غم را بر سر من میکوبی.
نمیدانی با هر قدمی که بر میداری ، عزرائیل یک قدم به من نزدیک تر میشود.
نمیدانی با هر قدمی که بر میداری ، شیشه عمر من یک ترک بزرگ برمیدارد.
نمیدانی با هر قدمی که بر میداری ، شمشیری از تنهایی را بر قلب من فرود می آوری.
دیگر التماست نمیکنم. اگر میخواهی بروی برو. فقط با هر قدمی که بر میداری ، جملاتم را به خاطر بیاور.
به خاطر بیاور که با هر قدم چه با من میکنی. تو به خیالت من را نجات می دهی. من هم به خیالم که تو از دست من راحت میشوی.
برو چون میدانم که خود نیز با هر قدمت چه بر سرت می آید. اما بدان هزاران بار بدتر من را میکشی.
برو شاید آن حس دردناکت باعث شود بفهمی که چقدر بد است دوری و تنهایی. آن هم برای کسی که تو تنها مرحم قلبش بودی.
برو و تمام اینهارا تجربه کن و بدان که من بدتر از تو ام. شاید این حست سبب شود که به آغوشم برگردی.
فقط امیدوارم زمانی برگردی که هنوز شمشیر های در قلبم ، شیشه ی شکسته ی عمرم ، برادرم عزرائیل ، کوه غم ، قلب هزار هزار تکه شدم ، و زبان های از شمشیر برنده تر عده ای ، کامل جانم را نگرفته باشد.و مجبور نشوی به بهشت زهرا برای ملاقاتم بروی.
زمانی برگردی که خیلی دیر نشده باشد که بر خودت لعن بفرستی که ای کاش باور میکردم که رفتنم به صلاحش نیست.
زمانی که مرا زیر یک خروار خاک ببینی و از خدا آرزوی این را کنی که کاش نمیکردم و به حرف بی پایه و اثاث بعضی ها گوش نمیکردم
زمانی که آرزو کنی که زمان به عقب برگردد.
زمانی که دیگر آرزویت فقط حسرت است و باید صبر کنی تا شاید من را بعد مرگت ببینی.

اما نه ! میتوان همین اکنون جلوی فاجعه را گرفت. اگر مرا باور کنی.
با من لب به سخن باز کن. برایم بگو. هر چه در دل داری. چه غم چه نیکو.
بگذار دیگران هرچه به مغزشان میرسد بگویند. مهم ما دو نفر هستیم.
مهم این است که من از حرف هایت و نگاه به تو لذت میبرم.
گوش کردن به غم یار مرا شیرین است/گریه از برای او از عسل هم شیرین تر
ای که میپنداری رفتن تو خوب من است/کمی بشنو ز این قلم که شکست در این دست
می خواهم ز خدا تا نروی از دستم / ز مِی ناب کلامت به خدا من مستم
ای که میگویی برم تا تو به حقت برسی / خود یا حق به مَنَت داد چرا میترسی؟ ( be manat dad : toro be man dad)
التماست میکنم و دست به دامن میشوم/ چَشم هایم از برای رفتنت تر میشود
بار دیگر از خدا خواهم نذارد بروی / گر بذارد گویَمَت من جلد های مثنوی
عاقبت تصمیم تو من را هلآ ک میکند / بعد چند روزی تنم را زیر خآک میکند. ( هلاک و خاک را کمی بکشید تا قافیه رو احساس کنید )


شرمنده دیگه..... من دستم یا به نوشتن نمیره ، یا اگه بره باید خودم رو تخلیه کنم.
میدونم خیلی بد نوشتم. اگه وقت گذاشتیدو خوندید فحش ندید :)
البته اولین تجربه بود یه جورایی و بینش شعر ( به قول دوستان شرّ البته ) هم گفتم.
فک کنم قافیه هاش دو سه جا مشکل دارن. خلاصه ببخشید به بزرگی خودتون.
اینها توی دلم بود باید میگفتم.....
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

parinaz_sa

New Member
ارسال ها
16
لایک ها
25
امتیاز
0
پاسخ : دلنوشته ها

وای فوق العاده بود!!!!!!!!!!!!!!اقای علی رضاااااا
 

Al!R3ZA

Well-Known Member
ارسال ها
1,903
لایک ها
3,166
امتیاز
113
پاسخ : دلنوشته ها

وای فوق العاده بود!!!!!!!!!!!!!!اقای علی رضاااااا
ممنون لطف دارید.
البته شاید ادامه داشته باشه....
خودم تا الآن بیست بار خوندمش. هر بیست بارش بارون اشک راه انداختم تو اتاق.
دعا کنید بقیه هم مثل شما خوششون بیاد.
و ای کاش.....
 

ASI74

New Member
ارسال ها
124
لایک ها
175
امتیاز
0
پاسخ : دلنوشته ها

روی صحبت با توست
تو که یک موضوع هستی از موضوعات جهان. که قرابت معنایی داری با همه ی خوبی ها و تقابل معنایی داری با همه ی دروغ ها.
که قشنگ ترین آرایه ادبی هستی در روزگار بی آرایه و بد آرایه.
که همه ی واژه هایت معنی عش
ق میدهند
که در هیچ گزینه ات غلط املایی نداری و در هیچ خطت غلط رسم الخطی.
که در عین ساده بودن مشتق مرکبی.
که از عشق مشتق شده ای و دلی داری مرکب از بیم و امید.
و خودت یک تنه درآمدی هستی بر همه ی ادبیات های حماسی و نمایشی و تعلیمی و عاشقانه
تعداد سوالهایت بی شمار است و اهمیت پاسخ گویی به تو 100 درصد و درصد پاسخگویی به تو 0
روی صحبت با توست
موضوعی

 

ahmadi

New Member
ارسال ها
757
لایک ها
2,532
امتیاز
0
پاسخ : دلنوشته ها

میروم....اماخیالت جمع......
این رفتن دیگربازگشتی ندارد.....
دیگرنمی آیم
دیگرازمن هیچ نخواهی شنید....نه دیگرصدایی ازحنجره ی خسته ام برایت بیرون می آیدونه آنقدرنزدیک می مانم ک خبری ازمن به گوشت برسد.....
میروم.....به دورترین نقطه ی گیتی ازتو......
جایی که دیگرحتی خودم هم خودم راگم کنم؛توکه دیگرسهلی.......
میروم....امابی صدا.....بی هیجان؛بی هیاهو......صدای رفتنم راوقتی میشنوی که دیگربرگشتی نباشدوهرچقدرفریادبزنی صدایی ازتوبه من نرسد......
میروم......اماخسته.....اماتنها....
میروم....
دیشب که به توآرام گفتم که میروم؛باورنکردی؛به رویم خندیدی وبانمک گفتی برو......وبه خیال خودت کمی شوخی کردی؛مثله همیشه....
به توبا آرامش گفتم؛اماتوتجربه ی این آرامش هارانداشتی......
یادت است که گفتم:این آرامش ؛آرامش قبل طوفان است؛که دلم رامیلرزاند؟؟؟
یادت است که توبازهم خندیدی وبازهم بانمک گفتی:طوفان؟؟؟بچه شدی؟؟؟
این هارایادت هست.....؟؟؟؟
آرامش قبل طوفان بود......امااین باربرخلاف همیشه این آرامش؛آرامش قبل طوفان من بود....طوفان رفتن من......
‏(ببخشیداگه خیلی خوب نشد؛تمام احساسم رواگه میخواستم توی قالب کلمات بذارم نشدنی بود،واسه همین خوب ازآب درنیومد،بازهم به بزرگی خودتون ببخشید....باتشکر:)‏ )
 

Al!R3ZA

Well-Known Member
ارسال ها
1,903
لایک ها
3,166
امتیاز
113
پاسخ : دلنوشته ها

چرا نمی آیی....
اگر ظلم و ستم کم است که بیداد میکند....
اگر فساد کم است که بهتر است سری به خیابان ها بزنی.....
چقدر صبر کنیم؟ چقدر گریه کنیم؟
چطور بریده شدن سر برادرانمان را توسط عده ای که خود را مسلمان مینامند ببینیم؟
چطور ببینیم که بار دیگر میخواهند به خانواده حسین بن علی توهین کنند....
دیگر از این بیشتر چه؟ اصلاً ظلم و ستم و فساد و... از این بیشتر هم مگر میشود؟
صبر کن فهمیدم.... تو هم میخواهی بیایی.... اما نمیدانی اگر بیایی کسی یاری ات میکند یا نه...
کسی علی اکبر تو به جبهه جنگ میشود یا نه ...
کسی جواب هل من ناصر تورا میدهد یا نه...
شرمنده آقا.... فهمیدم چرا نمیایی.... علت از خود ماست...
با اینهمه نشانه ، هنوز نتوانستیم 313 نفر را برایت آماده کنیم که همچون فرودگاهی بال هایت را قبول کنند....
به خدا تو از حسین هم مظلوم تری..... باز حسین عباس داشت ، علی اکبر داشت ، خواهری همچون زینب داشت....
اما تو چه ! دلت را به ما خوش کرده ای... مایی که هر روز به فکر خودیم !
مایی که با گناهانمان به تو سیلی میزنیم.....
شرمنده آقا. دیگر روم نمیشود بگویم که بیا....
اما کمکم کن.... مرا از اعوان و انصار خود قرار بده... یک بار دستت را بالا بگیر و از خدا بخواه مرا هدایت کند...
از خدا بخواه کاری کند تا بتوانم سنگفرشی از همان فرودگاه باشم....
خودت دستم را بگیر.... نگذار به سمت گناه بروم...
بیا و من را از این زندگی ننگین رها کن.... میخواهم عباس تو باشم...
مهدی فاطمه... بگذار با تو عهد ببندم... همان عهدی که خدا با ابراهیم و اسمائیل بست...
 

parastoo.sh

New Member
ارسال ها
72
لایک ها
186
امتیاز
0
پاسخ : دلنوشته ها

منتظر می مانم...منتظر می مانم....حتی اگر دیگر امیدی به بازگشتت نباشد منتظرت می مانم و فکر میکنم به راه دور و درازی که در پیش دارم!به راهی که اگر بودی قطعن آسان تر میشد عبور از آن!

منتظر می مانم و فکر می کنم به آن همه سیاهی هولناک که چه آسان تنها با انگیزه ی حضور تو از آن گذشتم!!
منتظر می مانم و فکر میکنم به آن دخترک نحیف و با احساس دیروز که اکنون قلبی سنگی دارد و شانه هایی بس گاوآهنی !به دخترکی که گریه دارد اما پنهان می کند!درد دارد اما انکار می کند!کینه دارد اما...
آری،منتظر می مانم !چون انتظار تنها میراثی ست که از تو برایم به یادگار مانده!و تنها دلیل بارزی که اثبات می کند حضورت را در لحظات گذشته و حالم!
منتظر می مانم و می گذرم از اشک ها ،درد ها و سیاهی هایی که بی تو برایم کابوسند!و از راه سختی که در پیش دارم می گذرم!و از همه ی آدمک هایی که زخم زدند و خندیدند به دردهایم!و از گذشته ی خودم و خودت!!
من حتی از خود تو هم میگذرم...
منتظر می مانم و می گذرم .....
شاید در انتهای همه ی اینها ،تو به انتظارم نشسته باشی!
 
بالا