دلنوشته ها
- ارسال ها
- 225
- لایک ها
- 458
- امتیاز
- 0
پاسخ : دلنوشته ها
:4: اینو دیشب گفتم وقتی ساعت 5 صبح بود :4:
استاد مولانا که خورشید است
هفت آسمان را هیچ می دیدست
من هم دهان را هیچ میگیرم
زخم زبان را هیچ میگیرم
دارم جهان را دور میریزم
من قوم و خویش شمس تبریزم :4:
نانت نبود ؟ آبت نبود ای مرد ؟؟
ول کن جهان را قهوه ات یخ کرد :4:
پ.ن : خودم کلی بهش خندیدم مثلا اینجا که میگه نانت نبود آبت نبود منظورم اینه که چرا توی این همه فرجه نخوندی ؟؟ یا مثلا اینجا که قهوه ات یخ کرد به n تا لیوان قهوه ای اشاره میکنم که واسه بیدار بودن خوردم :4:
:4: اینو دیشب گفتم وقتی ساعت 5 صبح بود :4:
استاد مولانا که خورشید است
هفت آسمان را هیچ می دیدست
من هم دهان را هیچ میگیرم
زخم زبان را هیچ میگیرم
دارم جهان را دور میریزم
من قوم و خویش شمس تبریزم :4:
نانت نبود ؟ آبت نبود ای مرد ؟؟
ول کن جهان را قهوه ات یخ کرد :4:
پ.ن : خودم کلی بهش خندیدم مثلا اینجا که میگه نانت نبود آبت نبود منظورم اینه که چرا توی این همه فرجه نخوندی ؟؟ یا مثلا اینجا که قهوه ات یخ کرد به n تا لیوان قهوه ای اشاره میکنم که واسه بیدار بودن خوردم :4:
آخرین ویرایش توسط مدیر
- ارسال ها
- 225
- لایک ها
- 458
- امتیاز
- 0
پاسخ : دلنوشته ها
اقا جون تولدت مبارک !
اقا جون سلام!
همیشه با خودم میگفتم کدوم جمعه لیاقت حضوز شما رو داره ؟!
آقا میدونین فردا چه روزیه ؟؟؟! فردا جمعه است ، روز مخصوص شما ! دقیق تر که بشم روزیه که اومدین ، روزی که چشمای قشنگتونو باز کردین واسه نگاه آسمونیتون به مایی که
راحت از کنارتون رد میشیم !
اقا اینجا میگن تا سه نشه بازی نشه ، اینم سه تا : پس فردا فقط ظهور شما رو کم داره ، فردا فقط حضور سبزتون رو کم داره ، فردا فقط ندای "انا مهدی ، انا منجی " رو کم داره!!!
ببخشید اقا ما فردا واسه ظهورت اشک میریزیم ولی فردا باز روز از نو و دل شما رو با کارامون شکوندن از نو ...!!!
من نمیدونم چی بگم اقا ، جز شرمندگی هیچی ندارم ....!!!
فقط یه چیز :
اقا جون تولدت مبارک !
اقا جون سلام!
همیشه با خودم میگفتم کدوم جمعه لیاقت حضوز شما رو داره ؟!
آقا میدونین فردا چه روزیه ؟؟؟! فردا جمعه است ، روز مخصوص شما ! دقیق تر که بشم روزیه که اومدین ، روزی که چشمای قشنگتونو باز کردین واسه نگاه آسمونیتون به مایی که
راحت از کنارتون رد میشیم !
اقا اینجا میگن تا سه نشه بازی نشه ، اینم سه تا : پس فردا فقط ظهور شما رو کم داره ، فردا فقط حضور سبزتون رو کم داره ، فردا فقط ندای "انا مهدی ، انا منجی " رو کم داره!!!
ببخشید اقا ما فردا واسه ظهورت اشک میریزیم ولی فردا باز روز از نو و دل شما رو با کارامون شکوندن از نو ...!!!
من نمیدونم چی بگم اقا ، جز شرمندگی هیچی ندارم ....!!!
فقط یه چیز :
همه میگویند به تعجیل ظهورش صلوات
کاش این جمعه بگوییم به تبریک ظهورش صلوات
پاسخ : دلنوشته ها
این انتخاب من نبود، این به ظاهر هدیه ای که باز کردنش فقط باعث شد گریه کنم، این به اسم زندگی و به رسم زنده بودن اما این که آزاد زندگی کنم نه برده ی دروغ های پی در پی، این انتخاب من است بر خلاف میل آن که پایم را به این خرابه باز کرد، «آن طور که می خواهم» زندگی خواهم کرد و «آن وقت که می خواهم» به این نفس های بی معنی و تکراری پایان خواهم داد، گرچه مرا با آتش مجازات کنند که لحظه ای آزادی، ارزش مجازات بی نهایت را دارد اکنون فریاد می زنم چرا که اعتقاد دارم او به من نزدیک نیست فریاد می زنم که هی بالایی، من عروسک خیمه شب بازی ات نیستم
این انتخاب من نبود، این به ظاهر هدیه ای که باز کردنش فقط باعث شد گریه کنم، این به اسم زندگی و به رسم زنده بودن اما این که آزاد زندگی کنم نه برده ی دروغ های پی در پی، این انتخاب من است بر خلاف میل آن که پایم را به این خرابه باز کرد، «آن طور که می خواهم» زندگی خواهم کرد و «آن وقت که می خواهم» به این نفس های بی معنی و تکراری پایان خواهم داد، گرچه مرا با آتش مجازات کنند که لحظه ای آزادی، ارزش مجازات بی نهایت را دارد اکنون فریاد می زنم چرا که اعتقاد دارم او به من نزدیک نیست فریاد می زنم که هی بالایی، من عروسک خیمه شب بازی ات نیستم
- ارسال ها
- 48
- لایک ها
- 104
- امتیاز
- 0
پاسخ : دلنوشته ها
ای آموزگار مهربانم...
از روزی که آسمان آبی نبود
و شب را
که عروسکم آرام گرفت
به نام مستعارش ،
دلتنگی می شناسند
در املای واژه ها
و در نحوه ی نشستنشان
دو دل شده ام...
من هنوز
جمله ها را نمی شناسم
و هنوز ریزش باران را
رخنه ای بزرگ می دانم
که بر دریچه ی احساسات لم داده است...
امروز ها به این فکر می کنم
که اگر قبل از کودکی ام
بزرگ می آفریدنم
"بزرگ چیز ها"ی معمولی هم
باورکردنی نبود
حال آنکه خدایی را که نمی توان نوشت
می کشیدم،
در دفتر نقاشی ام...(!)
ای آموزگار مهربانم...
از روزی که آسمان آبی نبود
و شب را
که عروسکم آرام گرفت
به نام مستعارش ،
دلتنگی می شناسند
در املای واژه ها
و در نحوه ی نشستنشان
دو دل شده ام...
من هنوز
جمله ها را نمی شناسم
و هنوز ریزش باران را
رخنه ای بزرگ می دانم
که بر دریچه ی احساسات لم داده است...
امروز ها به این فکر می کنم
که اگر قبل از کودکی ام
بزرگ می آفریدنم
"بزرگ چیز ها"ی معمولی هم
باورکردنی نبود
حال آنکه خدایی را که نمی توان نوشت
می کشیدم،
در دفتر نقاشی ام...(!)