کنکوری های 89
- وضعیت
m-s گفت
blackassassin گفت
منم هستم!
البته چیزی واسه گفتن ندارم!!! یه بحثو شروع کنین ادامه بدیم!! راستی عکس دسته جمعی تک رقمیهای کانون تو کنکور 89 رو دیدین؟! رفیقم رتبه 5ه. نسیم هم تو عکس هست..! جای ماها هم خالیه توش! راستی بذر افکن ردیف آخره و حالشم گرفتس. اینم جالبه که 90% شون عینکی هستن!!!!
axesh kojast?
عکسمون تو سایت کانونه. راستی ! AUG رو که میشناسین ، اون هم رتبه 2 تو عکسه. از سمت راست ، سومی. من هم رتبه 7 ، از سمت چپ ، سومی !
من از رتبم ن ناراحت شدم ن خوشحال راضی بودم تا اینکه یکی یکی دبرای محترممو دیدم یه عکس العملی نشون دادن ( ب این صورت:
)که از خودم بدم میاد همش ب خودم میگم بی عرضه!
اخه میخواستم فیزیک بخونم اگ میدونستم مجبورم میکنن برم مهندسی بیشتر تلاش می کردم خوب
دپرس شدم خواستم یه کم درد دل!!!کنم
حالا موندم اگ برم مکانیک خوشم نیاد چیکار کنم?!!!!!!!!!!!!!
اخه میخواستم فیزیک بخونم اگ میدونستم مجبورم میکنن برم مهندسی بیشتر تلاش می کردم خوب
دپرس شدم خواستم یه کم درد دل!!!کنم
حالا موندم اگ برم مکانیک خوشم نیاد چیکار کنم?!!!!!!!!!!!!!
من بهترین خاطرات کنکوریم ایناس:
1.سحرای ماه رمضون پارسال ک شیمی می خوندم
2.ظهرای پاییز ک گسسته میزدم
3.امتحانای دی ک بجای امتحانا دیف2 میخوندم
4.صبحای اردیبهشت ک فیزیک میزدم(این یکی رو باتمام وجود!)
5.شب کنکور ک لغت ادبیات پایه رو مامانم ب زور از دستم کشید بخوابم(اخه هیچ وخت نخونده بودم اخرشم ازش سوال اومد نخونده بودم=>سفید موند
)
1.سحرای ماه رمضون پارسال ک شیمی می خوندم
2.ظهرای پاییز ک گسسته میزدم
3.امتحانای دی ک بجای امتحانا دیف2 میخوندم
4.صبحای اردیبهشت ک فیزیک میزدم(این یکی رو باتمام وجود!)
5.شب کنکور ک لغت ادبیات پایه رو مامانم ب زور از دستم کشید بخوابم(اخه هیچ وخت نخونده بودم اخرشم ازش سوال اومد نخونده بودم=>سفید موند
بهترینای منم ایناست:<?xml:namespace prefix = o ns = "urn:schemas-microsoft-com
fficeffice" /><o></o>
1:درس خوندن تابستونم با وجود بناییمون<o></o>
2:نا امیدیم گاهی اوقات که به زیبایی تمام 1 اتفاقی میفتاد تا امیدوار بشم<o></o>
3:تراز 7600 کانونم که خیلی خوشحالم کرد هرچند کم بود ولی تو اون موقعیت بهش نیاز داشتم<o></o>
4:شبایی که بعد درس خوندن خدارو قسم میدادم(البته بعدش احساس میکردم خدا داره بهم میخنده)<o></o>
5:روزی که به خاطر غیبت قبل از عید اجازه ورود به کلاسو نداشتم و با بقیه دوستام تو حیاط درس خوندیم<o></o>
6:همه ی اون روزایی که زمین داشتیم و من نمیرفتم مدرسه<o></o>
7:سفره ی هفت سین و ساندویچ با پول جریمه های تاخیر به کلاسمون<o></o>
8:تولد دوستام<o></o>
9:دعوای بچه های کلاسمون سر ردیف اول(البته کل مشکل من بودم که با این قدم حاضر نبودم برم ردیف دوم!!!واسه تمرکز)<o></o>
10:جِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِشششششششششن فارغ التحصیلیمون که بهترین جشن دنیا بود با کلی جایزه و عکس والبته گریه<o></o>
11:روزی که 6 نفری با دوستام +بابای من رفتیم بیرون (البته این سال سوم بود ولی خاطره و عکساش تو ذهنمه)<o></o>
12:همه ی روزایی که به خاطر تاخیرم و فرم مانتوی مدرسه بهم گیر میدادن و من ککم نمیگزید(دارم به این نتیجه میرسم چه بی انضباط بودم)<o></o>
13:شب قبل اعلام نتیجه که با دوستام(به انضمام خونواده ی من) شام رفتیم بیرون و تا صبح با دوستم بودم<o></o>
14:و همه ی جمعه هایی که آزمون داشتم و ظهر بعد آزمون تو سایت با دوستای نتیم بودم<o></o>
....................................<o></o>
وهزاران خاطره ی دیگر که الان نمیتونم همشو بگم<o></o>
<o> </o>
و از همه اینا مهم تر احساس نیاز بیشتری بود که به خدا میکردم و کنکور واسطه ی این نیاز بود
fficeffice" /><o></o>1:درس خوندن تابستونم با وجود بناییمون<o
></o>2:نا امیدیم گاهی اوقات که به زیبایی تمام 1 اتفاقی میفتاد تا امیدوار بشم<o
></o>3:تراز 7600 کانونم که خیلی خوشحالم کرد هرچند کم بود ولی تو اون موقعیت بهش نیاز داشتم<o
></o>4:شبایی که بعد درس خوندن خدارو قسم میدادم(البته بعدش احساس میکردم خدا داره بهم میخنده)<o
></o>5:روزی که به خاطر غیبت قبل از عید اجازه ورود به کلاسو نداشتم و با بقیه دوستام تو حیاط درس خوندیم<o
></o>6:همه ی اون روزایی که زمین داشتیم و من نمیرفتم مدرسه<o
></o>7:سفره ی هفت سین و ساندویچ با پول جریمه های تاخیر به کلاسمون<o
></o>8:تولد دوستام<o
></o>9:دعوای بچه های کلاسمون سر ردیف اول(البته کل مشکل من بودم که با این قدم حاضر نبودم برم ردیف دوم!!!واسه تمرکز)<o
></o>10:جِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِشششششششششن فارغ التحصیلیمون که بهترین جشن دنیا بود با کلی جایزه و عکس والبته گریه<o
></o>11:روزی که 6 نفری با دوستام +بابای من رفتیم بیرون (البته این سال سوم بود ولی خاطره و عکساش تو ذهنمه)<o
></o>12:همه ی روزایی که به خاطر تاخیرم و فرم مانتوی مدرسه بهم گیر میدادن و من ککم نمیگزید(دارم به این نتیجه میرسم چه بی انضباط بودم)<o
></o>13:شب قبل اعلام نتیجه که با دوستام(به انضمام خونواده ی من) شام رفتیم بیرون و تا صبح با دوستم بودم<o
></o>14:و همه ی جمعه هایی که آزمون داشتم و ظهر بعد آزمون تو سایت با دوستای نتیم بودم<o
></o>....................................<o
></o>وهزاران خاطره ی دیگر که الان نمیتونم همشو بگم<o
></o><o
> </o>و از همه اینا مهم تر احساس نیاز بیشتری بود که به خدا میکردم و کنکور واسطه ی این نیاز بود
- وضعیت