Al!R3ZA

Well-Known Member
ارسال ها
1,903
لایک ها
3,166
امتیاز
113
پاسخ : دلنوشته ها

دلم میخواهد به سمتش بدوم...
او نیز دستانش را به سمت من باز کرده است...
اما کاش فقط ما بودیم که تصمیم میگرفتیم...
همه دم از این میزنند که عاشقند و معشوق جوابشان را نمیدهد...
کمتر کسی پیدا میشود که دم بزند درحالی که مزه ی جواب معشوق را شنیده باشد ولی برای وصال ، دنیا و ما فیه آن بین آن دو باشند... چون چیزی از وی نمانده است... اما میخواهم دم بزنم...
سخت است... به خدا سخت است... سخت است دنیا را بکنی... فرهاد فقط کوهی را قرار بود بکند... اما من برای وصال ، کل دنیا را باید بکنم... و میدانم که آن طرف ، معشوقم نیز با دستان پاک و کوچک و ظریفش ، که دیگر ظرافت زنانگیشان را از دست داده اند ، شروع به کندن کرده است...
سخت است... تلاش بیشتر میکنی تا زودتر دنیا را بکنی تا به وی برسی... هم برای خودت ، هم برای وی...
دیوانه میشوی... بدون اختیار اشک میریزی و چهره ی معشوق را در چشمانت در همه جا میبینی...
هر روز موهایت سفید و سفید تر میشوند و کمتر و کمتر... تنت خمیده و خمیده تر میشود و استخوان هایت پر درد و پر درد تر...

آی آدم ها... سخت است... سخت است که در کنار تحمل این درد ، رنج و تحمل معشوق را نیز ببینی که همچون تو زندانیست...
آی آدم ها... سخت است... به خدا سخت است...

--------------

ببخشید اصلاً دلنوشته قشنگی نشد.. اما حالم خوب نیست... یکم نوشتم همینطوری...
 

iman HN

New Member
ارسال ها
1,757
لایک ها
2,646
امتیاز
0
پاسخ : دلنوشته ها

به آرامی آغاز به مردن خواهی کرد اگر سفر نکنی
اگر کتاب نخوانی
اگر به اصوات زندگی گوش ندهی
اگر از خودت قدردانی نکنی
به آرامی آغاز به مردن خواهی کرد
زمانی که خودباوری را در خودت بکشی
وقتی نگذاری دیگران به تو کمک کنند.
اگر برده عادات خود شوی
اگر همیشه از راههای تکراری بروی
اگر روزمرّگی را تغییر ندهی
اگر لحظه های زندگی را درک نکنی
یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی
تو به آرامی آغاز به مردن خواهی کرد
اگر از شور و حرارت
از احساسات سرکش
و از چیزهایی که چشمانت را به درخشش وامی‌دارند
و ضربان قلبت را تندتر می‌کنند
دوری کنی.
اگر هنگامی که با شغلت‌ یا عشقت شاد نیستی،
آن را عوض نکنی،
اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی،
اگر ورای رویاها نروی،
اگر به خودت اجازه ندهی،
که حداقل یک بار در تمام زندگیت
ورای مصلحت‌اندیشی بروی.
امروز زندگی را آغاز کن!
امروز مخاطره کن!
امروز کاری کن!
نگذار که به آرامی بمیری!
نوشته شده توسط من و همکاری یکی از دوستان!
حسین جان مطمئنی این نوشته از خودته؟
مطمئنی هفت خوان خیلی سبز نمی خونی؟!!!

---- دو نوشته به هم متصل شده است ----

یاد بگیریم همیشه رفیق پا برهنه ها باشیم...چون هیچ گاه ریگی به کفششان نیست!
 

mohadaseh

New Member
ارسال ها
112
لایک ها
330
امتیاز
0
پاسخ : دلنوشته ها

خدایاتوراغریب دیدم غریبانه غریبت شدم تورابخشنده دیدم گناهکارت شدم توراوفاداردیدم هرجا که رفتم بازگشتم توراگرم دیدم در سردترین لحظات زندگی به سراغت آمدم تومراچه دیده ای که وفادار مانده ای؟ کپی بود......ولی حرف دل بوددیگه.....
 

Hosein.D

New Member
ارسال ها
662
لایک ها
862
امتیاز
0
پاسخ : دلنوشته ها

حسین جان مطمئنی این نوشته از خودته؟
مطمئنی هفت خوان خیلی سبز نمی خونی؟!!!

---- دو نوشته به هم متصل شده است ----

یاد بگیریم همیشه رفیق پا برهنه ها باشیم...چون هیچ گاه ریگی به کفششان نیست!
چرا اتفاقا! هفت خوان می خونم! اما میشه بگی تو کدوم هفت خوان و کجای اون نوشته؟؟؟ چون من که ندیدم!
 
ارسال ها
1,240
لایک ها
2,256
امتیاز
0
پاسخ : دلنوشته ها

بانوی من؟شاید ندانی اما وقتی دستپاچه میشم وقتی ناراحت میشم زبونم میگیره...صدام میلرزه...یه روزی یه اتفاقی افتاد خواستم بگم میرممممممممم
زبونم گرفت گفتم م..م..می...میرم
یادت است بانو؟گفتی مهم نیست برام.
حالا کجایی ببینی که واقعا دارم میـــــــــــــمیرم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

iman HN

New Member
ارسال ها
1,757
لایک ها
2,646
امتیاز
0
پاسخ : دلنوشته ها

چرا اتفاقا! هفت خوان می خونم! اما میشه بگی تو کدوم هفت خوان و کجای اون نوشته؟؟؟ چون من که ندیدم!
فک کنم تاریخ ادبیات!

---- دو نوشته به هم متصل شده است ----

کسی را که امیدوار است هیچ گاه نا امید نکن...شاید امید تنها دارایی او باشد! :224:
 

Hosein.D

New Member
ارسال ها
662
لایک ها
862
امتیاز
0
پاسخ : دلنوشته ها

فک کنم تاریخ ادبیات!

---- دو نوشته به هم متصل شده است ----

کسی را که امیدوار است هیچ گاه نا امید نکن...شاید امید تنها دارایی او باشد! :224:
اصلا قصد ایجاد اسپم ندارم ولی لازم دونستم این نکته رو بگم که آقا ایمان من این نوشته رو از هفت خوان ننوشتم و تا حالا توجه نکردم که این نوشته تو اونجا هس یا نه!
 

iman HN

New Member
ارسال ها
1,757
لایک ها
2,646
امتیاز
0
پاسخ : دلنوشته ها

اصلا قصد ایجاد اسپم ندارم ولی لازم دونستم این نکته رو بگم که آقا ایمان من این نوشته رو از هفت خوان ننوشتم و تا حالا توجه نکردم که این نوشته تو اونجا هس یا نه!
این نوشته ای که گذاشتی ترجمه احمد شاملو از یکی از شعر های انقلابی برای آمریکای جنوبی بود!...حالا بیخیال...
لانه ات را بر حباب حوضله مردم نساز تا اسیر بی حوصلگی شان نشوی!:224:
 

love star

Moderator
ارسال ها
556
لایک ها
942
امتیاز
93
پاسخ : دلنوشته ها

معشوق من...
روياي من...
فرداي من...
اميد اين شبهاي من...
سخت دلتنگت هستم...
از اينو آن خسته ام...
كجايي؟
كجايي تا با صداي قلبت آرام گيرمو با گرفتن دستانت غمهاي دنيا يادم برود...
درك نميكند!!
دوري را ميگويم!درك نميكند حال عاشقان را...
معشوق ابدي من...
با تو دلم آرام است و بي تو دريايي طوفان زده...
نا خداي درياي دلم هستم...اما وقتي تو نيستي...چه بگويم؟ناخدا بودن هم يادم ميرود!
ببين چه كرده اين دلتنگي تو...
تو كجا مانده اي؟
درميان آبها غرق شده اي؟
نه...خدا آن روز نياورد كه اگر غرق شده باشي من نيز خواهم مرد...
شايد در جزيره اي جا مانده اي...
همان جزيره ي خاطراتمان...
ميتوانم!آري ميتوانم دوباره ناخدا شوم...راه را از بي راهه تشخيص دهمو به سويت بيايم...نجاتت ميدهم...از آن جزيره ي دور افتاده...
تو هم وقتي كه بيايي مرا نجات ميدهي از تمام دلتنگي ها و نگراني ها...
آري...من ميتوانم...آنقد صبر ميكنمو طولاني بودن اين راه را به جان ميخرم تا بالاخره به تو برسم...
با صبرم دريا را كه هيچ جهان را شرمنده ميكنم...
همگان را...
مردگان و زندگان را...
ميخواهم همه بدانند چگونه عاشقي هستم من...
ميخواهم بدانند در راه معشوقم چندين تبصره وجود دارد:
1-لحظه اي استراحت تا رسيدن به تو بر من حرام است ...
2- نگاه كردن به فردي جز تو حرام است...
3-نگراني حرام است...
و...!
زندگي من دنيايي از تبصره هاست...!
تبصره هايي سخت!اما شيرين!
فرق ندارد!فرق ندارد شيرين باشي يا فرهاد!
شيرين آن است كه فرهاد باشيو دنيايت شيرين باشد!
آري...معشوق من...
بخوان...
بخوان قصه ي عشق ما را...
بنويس نام مرا بر ساحل آن جزيره ي دور افتاده...
بنويس و ببين چگونه پايدار است نام من...
هيچ آبي...هيچ بادي...قدم هاي هيچكسي آن را از بين نميبرد...
من نام تو را بر روي قلبم هك كرده ام...!
براي تو اما نوشتن نام من بر ساحل دلت هم كافيست:)
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Hosein.D

New Member
ارسال ها
662
لایک ها
862
امتیاز
0
پاسخ : دلنوشته ها

روزی من نفسش بودم....

در میانه ی راه تنگی نفس گرفت...

رفت سراغ دیگری...

Hosein.D
 

Al!R3ZA

Well-Known Member
ارسال ها
1,903
لایک ها
3,166
امتیاز
113
پاسخ : دلنوشته ها

کسی را که امیدوار است هیچ گاه نا امید نکن...شاید امید تنها دارایی او باشد! :224:
یگم حالا که بحثش داغه؟
این جمله رو هم شما جایی ندیده بودین قبلاً؟ :4:
 

iman HN

New Member
ارسال ها
1,757
لایک ها
2,646
امتیاز
0
پاسخ : دلنوشته ها

یگم حالا که بحثش داغه؟
این جمله رو هم شما جایی ندیده بودین قبلاً؟ :4:
من هیچ وقت نگفتم این از خودمه!
هر موقع از خودم چیزی مینویسم آخرش می نویسم تاریخ و اینشو...
 

mohadaseh

New Member
ارسال ها
112
لایک ها
330
امتیاز
0
پاسخ : دلنوشته ها

.يكي رو دارم...

...كه هروقت دلم واسش تنگ شه...

...خودش رو نمیگیره...

...قهر نمیکنه...

...به حرفای دلم گوش میده...

...اذیتم نمیکنه...

...بهونه نمیگیره...

...واز همه مهمتر...

...ترس از دست دادنشو رو ندارم...

...حتی اسمشم قشنگه...

...خداااا...
 

Al!R3ZA

Well-Known Member
ارسال ها
1,903
لایک ها
3,166
امتیاز
113
پاسخ : دلنوشته ها

من هیچ وقت نگفتم این از خودمه!
هر موقع از خودم چیزی مینویسم آخرش می نویسم تاریخ و اینشو...
آخه این تاپیک مخصوص دلنوشته های خودمونه. نه نوشته های دیگران
(رجوع شود به پست اول تاپیک !)
 
ارسال ها
1,240
لایک ها
2,256
امتیاز
0
پاسخ : دلنوشته ها

یکی رو مث خودم تو بیوگرافیم دیدم....من همونیم که کلا بوی بتادین میدم
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

iman HN

New Member
ارسال ها
1,757
لایک ها
2,646
امتیاز
0
پاسخ : دلنوشته ها

آخه این تاپیک مخصوص دلنوشته های خودمونه. نه نوشته های دیگران (رجوع شود به پست اول تاپیک !)
علیرضا جان من خودم قوانین این تاپیک رو از حفظم اما وقتی جمله های قشنگی میبینم حیفم میاد نذارم!‎ تازه چن تا پست میخوای بهت نشون بدم ک از خودشون نیست!حالا تو ب این یکی ما گیر بده!
 

ahmadi

New Member
ارسال ها
757
لایک ها
2,532
امتیاز
0
پاسخ : دلنوشته ها

[MENTION=10258]math7[/MENTION] (نوشته ی طنز!)‏
-------
الا یا ایها الثنا ادر تقل و لا ول ها/که ادب آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها
ترجمه ی بیت:ای ثنا؛ تقلب بده و این روند را ول نکن(ولا ول ها!)‏/که ادبیات آسان مینمود اول،ولی وقتی رفتیم توش دیدیم افتاد مشکل ها...
امروز امتحان ادبیات داشتیم و تنی چند از رفقا طلب یاری از ما فرمودند و ما هر بار که لب به سخن میگشودیم؛بانگاه معاون مربوطه روبرو گشته و سر را به نشانه ی "حواسم به تو نیست اصلن‏"‏ به سمت ساعت دیواری روبرویمان گردانیده؛گویی نگران گذر وقتیم!‏
و اندک زمانی در آن خفقان خفه گشته!سپس برگه را پس از نیم ساعت مرور(!)‏ کردن به پوشه ی مربوطه منتقل کرده و کلک را کندیم!‏
آمدیم بیرون و دوستان پرسیدند بیت مورد نظر کدام آرایه را نداشت؟!عایا حس آمیزی نداشت؟!‏
و من فرمودم: نه فرزندانم تلمیح نداشت!‏
مریدان همگی فسوس بلعیدند و جامه ها بدریدند و فریادها بکشیدند و موها افشانیدند!‏
و ما مجددا در آن سرما چشم انتظار پری(‏‎@parastoo.sh) نشستیم،یعنی ایستادیم
و تنی چند از مریدان گرد ما جمع گردیده و دائم از فیلم یادآوری و موجودات منقشه در آن فیلم سخن به میان می آوردند و هی جامه میدریدند!و هی تعریف میکردند از فیلم کذا!وهی به روال هر روز میگفتند:ثنا امشب ببین!‏و ما نیز قصد کردیم امشب نیز همچون دیگر شب ها،والده ی محترم با با فیلم و آی فیلم تنها گذاشته و خود به امورات خود بپردازیم!‏
پری@‏parastoo.sh آمد بالاخره؛و من در دم شعری در باب این دوری ۲-۳ هفته ای سرودم به شرح زیر:‏
*لب و دندان ثنایی همه در مدح تو گویند!‏/مگر از آتش دوری بودش روی جدایی*‏
و چون پری مرا دید نعره ها از خوشحالی بکشید و من نیز بیخیال بیان شعر گشته تا،وی را در صحت و سلامت کامل به خانواده ی محترم تحویل دهم!‏
اندکی حرف زدیم...
نزدیک بود به زیر اتوبوس برویم(سرویس های مدرسه مون اتوبوسه!شما حیاط مدرسه ی ما رو ترمینال تصورکن دیگه!!!)و پایمان همی گور جست دمی!و خدا بود که پس از نمایاندن قدرت؛ما را مجدد سلامتی بخشید و ما مجدد به افزودن کربن دی اکسید به هوایمان ادامه دادیم!باشد که مقبول افتد....
و امروز روزی بود برای خودش!‏
و من به امید ۲۰ و با شعفی فراوان از کلاس بیرون آمدم و ناگه مریدان فرمودند صورت سوال عرفان بود نه عشق!!!‏
و ما این باز جامه بدریدیم و نعره ها بزدیم و موها افشاندیم و خود را به زمین و هوا زدیم و به چشم اینجانبان فحش ها نثار کرده و به عینک مربوطه شک ها کردیم که چرا عرفان را عشق خوانده و نیم نمره ای به فنا رفت....
هم اکنون نیز خسته گشته میخواهیم استراحت بنماییم...
-------
چهارشنبه مورخ هجدهمین روز از ماه دهم سال نود و دوم از هزاره ی دوم و سده ی سیزدهم خورشیدی
در ساعت بیست دقیقه مانده به ظهر؛توسط قلم فیروز فام *ثتا احمدی*‏ به ثبت و درج نائل گشت...
باشد که مقبول جماعت مجازی افتد...:)
 

Al!R3ZA

Well-Known Member
ارسال ها
1,903
لایک ها
3,166
امتیاز
113
پاسخ : دلنوشته ها

ناگهان خشکم زد
وز پس صفحه ی تاریک دلم
نوری از آن طرف ابر سیاه
بر دل این بی نوا
از مه چهره ی همچون گل تو تابش کرد
دل من را همچون
کودکی کز پی توپ فوتبال ، میدود با خود برد
دست و پایم لرزید
پیر مردی رهرو ، برق چشمان مرا ، تن لرزان مرا ، حال بی تاب مرا تا فهمید ، از ته دل خندید
با عصایش به من گفت برو ، هر کسی کاو ایستاد، به مرادش نرسید.
با قدم های بلند ، بدویدم سمتت. هرچه تندتر بدویدم برسیدم کمتر
ز نسیمی که میان مویت میرقصید، توتیایی ز غبار پاهایت خواستم
برساندش بر من ، چو شدم بیناتر ، چو بدیدم عشوه و ناز تو را ، آن نگاه ناوک انداز تو را ،
به بیان «سعدی» ، بشدم از خود در ، کیمیای عشق تو ، کرد روی سرخ من را همچو زر
آنچنان غرق تو بودم که میان چارراه ، بی توجه به چراغ و بوق و ماشین ها ، میدویدم که بگیرم دستان گرمت
ناگهان برگشتی ، و من بی خبر از کامیونی که به سمتم آمد
محو تو بودمو آنجا که بُدم اِستادم ، جیغ بلند تو ، و نگاهی تمام قد از تو ، هست آنچه که ز دنیا به خاطر دارم...
مرغ مینا میگفت ، اشک های چشمت ، لاله ای که ز میان آسفالت ، سر برآورده و چون خون سرخ است ، هر روز سیراب میکند...
کاش میدانستی ، آرزوی لاله ، لمس دستان توست ، تا زمانی که شود پرپر هم ، آرزویش این است که زخاکش بکنیو بدمی بر برگش...
آری این عشق اگر کوته بود ، تا ابد خواهند ماند ، و همان لاله ی سرخی که برویید آنجا ، تا نبوید عِطر لب های تو را ، خون سرخ از شاخه اش خواهد چکید...

--------------
ببخشید طولانی شد :4: ممنون میشم اگه نظری داشتین برام پ.خ کنین.
پی نوشت: شاید ویرایشش کنم یکم ، یا کمو زیاد کنم.
 
ارسال ها
1,240
لایک ها
2,256
امتیاز
0
پاسخ : دلنوشته ها

همیشــــــــــــه گرگـــــها آقـــــــــــــا بودند و خورشیــــــــــــــــــــــد ها خانـــــــــــــــــم...
 

Hosein.D

New Member
ارسال ها
662
لایک ها
862
امتیاز
0
پاسخ : دلنوشته ها

گاهی دلت میخواد همه بغضهات از توی نگاهت خونده بشن...​
میدونی که جسارت گفتن کلمه ها رو نداری...​
اما یه نگاه گنگ تحویل میگیری یا جمله ای مثل: چیزی شده؟؟!!!​
اونجاست که بغضت رو با لیوان سکوت سر میکشی و با لبخندی سرد میگی: نه،هیچی ...
چقد قصه ی تلخی واقعا!!!
میخوای بگی ولی نمی تونی!!!
نمی دونم تا کی این قصه ادامه داره!!!​
Hosein Daviranifar
14:21 ,Thursday

 
بالا