ارسال ها
422
لایک ها
39
امتیاز
0
#21
دلم برای کسی تنگ است
که آن دو نرگس جادو را
به عمق آبی دریای واژگون می دوخت
و شعرهای خوشی چون پرنده ها می خواند

دلم برای کسی تنگ است
که همچو کودک معصومی
دلش برای دلم می سوخت
و مهربانی را
ـ نثار من می کرد

دلم برای کسی تنگ است
که تا شمال ترین ِ شمال
و در جنوب ترین ِ جنوب
ـ در همه حال
همیشه در همه جا
ـ آه با که بتوان گفت
که بود با من و
ـ پیوسته نیز بی من بود
و کار من ز فراقش فغان و شیون بود

کسی که بی من ماند
کسی که با من نیست
کسی ...
ـ دگر کافی ست




از: حمید مصدق

 
ارسال ها
422
لایک ها
39
امتیاز
0
#22
ندانم از من خسته جگر چه می‌خواهی
دلم به غمزه ربودی دگر چه می‌خواهی

اگر تو بر دل آشفتگان ببخشایی
ز روزگار من آشفته‌تر چه می‌خواهی

به هرزه عمر من اندر سر هوای تو شد
جفا ز حد بگذشت ای پسر چه می‌خواهی

ز دیده و سر من آن چه اختیار توست
به دیده هر چه تو گویی به سر چه می‌خواهی

شنیده‌ام که تو را التماس شعر رهیست
تو کان شهد و نباتی شکر چه می‌خواهی

به عمری از رخ خوب تو برده‌ام نظری
کنون غرامت آن یک نظر چه می‌خواهی

دریغ نیست ز تو هر چه هست سعدی را
وی آن کند که تو گویی دگر چه می‌خواهی

سعدی
 
ارسال ها
422
لایک ها
39
امتیاز
0
#23
گفتی : غزل بگو ! چه بگویم ؟ مجال کو ؟

شیرین من ، برای غزل شور و حال کو ؟

پر می زند دلم به هوای غزل ، ولی

گیرم هوای پر زدنم هست ، بال کو ؟

گیرم به فال نیک بگیرم بهار را

چشم و دلی برای تماشا و فال کو ؟

تقویم چارفصل دلم را ورق زدم

آن برگهای سبز ِ سرآغاز سال کو ؟

رفتیم و پرسش دل ما بی جواب ماند

حال سوال و حوصله ی قیل و قال کو ؟

از: قیصر امین پور

 
ارسال ها
422
لایک ها
39
امتیاز
0
#24
از غم خبری نبود اگر عشق نبود
دل بود ولی چه سود اگر عشق نبود؟

بی رنگ تر از نقطه ی موهومی بود
این دایره‌ی کبود، اگر عشق نبود

از آینه‌ها غبار خاموشی را
عکس چه کسی زدود اگر عشق نبود؟

در سینه‌ی هر سنگ دلی در تپش است
از این همه دل چه سود اگر عشق نبود؟

بی عشق دلم جز گرهی کور چه بود؟
دل چشم نمی گشود اگر عشق نبود

از دست تو در این همه سرگردانی
تکلیف دلم چه بود اگر عشق نبود؟


از: قیصر امین پور
 
ارسال ها
422
لایک ها
39
امتیاز
0
#25
ای چرخ فلك خرابی از كینة تست،
بیدادگری پیشة دیرینة تست،
وی خاك اگر سینة تو بشكافند،
بس گوهر قیمتی كه در سینة تست!

------------------------------

از:خیام

افسوس كه نامه جوانی طی شد،
وان تازه بهار زندگانی دی شد،
حالی كه ورا نام جوانی گفتند،
معلوم نشد كه او كی آمد، كی شد!

-------------------------

از: خیام .....تا كی غم آن خورم كه دارم یا نه؛
وین عمر به خوشدلی گذارم یا نه،
پر كن قدح باده، كه معلومم نیست
كاین دم كه فرو برم برآرم یا نه.

از: عمر خیام

--------------------

افسوس كه بی فایده فرسوده شدیم،
وز داس سپهر سرنگون سوده شدیم،
دردا و ندامتا كه تا چشم زدیم،
نابوده بكام خویش، نابوده شدیم!

از : خیام
 
ارسال ها
422
لایک ها
39
امتیاز
0
#26
ای اشک چه خواهی ازاین دیده گان من

دیگر بروتو ازاین گونه های من

یک شب نبود که با ما وفاکنی

پنهان شوی تو نباشی کنارمن

فصل گریستن ابر هم به سررسید

اما توئی هنوز بباری به حال من

گرما رسیدو زمستان به خانه رفت

کی میشود تمام زمستان کار من

خسته شدم من ازاین حال نزار تو

بس کن دگر نشدی شرمسار من؟

گشتم اسیر دوچشمان کم فروغ

زین جا برودگر نشین درکنار من

با دردو محنت وغم آشنا منم

دیوانه ای مگرتوبباری به حال من ؟

چشمم بگیروببرجای دیگری

آسوده دل شود این گونه های من

خسته شدم از این دل بیقرارتو

یکبار هم بخند به این حالِ زارمن

تا کی توان ریزش باران بودتورا؟

سیلاب خانه کرده درپس دیدگان من؟


از:کریم لقمانی سروستانی

 

f-alizadeh

New Member
ارسال ها
375
لایک ها
693
امتیاز
0
#27
همه ی شعرایی که گذاشتی قشنگ وعالی بود !

ممنون ......
 
ارسال ها
422
لایک ها
39
امتیاز
0
#28
[center:816bdccb2f]این ترانه بوی نان نمی‌دهد
بوی حرف دیگران نمی‌دهد
سفرهء دلم دوباره باز شد
سفره‌ای که بوی نان نمی‌دهد
نامه‌ای که ساده و صمیمی است
بوی شعر و داستان نمی‌دهد:
با سلام و آرزوی طول عمر
که زمانه این زمان نمی‌دهد
کاش این زمانه زیر و رو شود
روی خوش به ما نشان نمی‌دهد
یک وجب زمین برای باغچه
یک دریچه، آسمان نمی‌دهد
وسعتی به قدر جای ما دو تن
گر زمین دهد، زمان نمی‌دهد!
فرصتی برای دوست داشتن
نوبتی به عاشقان نمی‌دهد
هیچ کس برایت از صمیم دل
دست دوستی تکان نمی‌دهد
هیچ کس به غیر ناسزا تو را
هدیه‌ای به رایگان نمی‌دهد
کس ز فرط های‌و‌هوی گرگ و میش
دل به هی‌هی شبان نمی‌دهد
جز دلت که قطره‌ای است بیکران
کس نشان ز بیکران نمی‌دهد
عشق نام بی‌نشانه است و کس
نام دیگری بدان نمی‌دهد
جز تو هیچ میزبان مهربان
نان و گل به میهمان نمی‌دهد
ناامیدم از زمین و از زمان
پاسخم نه این ، نه آن…نمی‌دهد
پاره‌های این دل شکسته را
گریه هم دوباره جان نمی‌دهد
خواستم که با تو درد دل کنم
گریه‌ام ولی امان نمی‌دهد…
[/center:816bdccb2f]
[center:816bdccb2f] [/center:816bdccb2f]
[center:816bdccb2f] [/center:816bdccb2f]
[center:816bdccb2f]قیصر امین پور....[/center:816bdccb2f]
 

rasam_9026

New Member
ارسال ها
120
لایک ها
7
امتیاز
0
#29
شعرها یکی از یکی قشنگ ترن
واقعا متشکرم و امیدوارم نذاری این تاپیک قشنگ بره پایین و دیپه کسی نبینتش
 

mahdiyam

New Member
ارسال ها
172
لایک ها
102
امتیاز
0
#30
نوش رفاقت 13/12/1388
فراوان ديده‌ام چشمان ماهت

که عُصيان سر بدادم از فراقت


قرين ديگران بودي به راهم

زدم بر سر همي خاکِ ملامت


طريق ديگران گشتم چه بسيار

نجستم جز تويي بِه در ملاحت


بريدم دل ز جان و مال دنيا

چو نوشيدم ز تو نوش رفاقت


رها گشتم من از کنج قفس‌ها

ز بهر ديدن آن روي ماهت


الم افزون چشيدم، نازنینم!

براي فتح قلب مهربانت


يکي مصرع نگفتم من از اين طبع

تو بر من شعر آموزي ز عادت



شاید زیاد خوب نباشه ولی کار خودمه (مهدی برجیان، ارس)
 

mahdiyam

New Member
ارسال ها
172
لایک ها
102
امتیاز
0
#31
دیدار یار 15/1/1389
مژده که آمد ز نو موسم دیدار یار

شکر که با ختم جان، ختم شده انتظار


روز گل و شادی و هم‌نفسی آمده،

شهزده تاجی به سر می‌گذرد شاهوار


یار به یاران رسد، مژده بهاران رسد

باز نصیب آیدم یک دم از آغوش یار


ماتم و درد و عزا، گشته گریزان ز ما

نور صفا می‌رسد بر من بی‌جان، نثار


ای تو نسیم صبا، معرفتی رو نما

گو به دل ساده‌ام من چه دهم بهر یار؟


من که بساطم تهی است، آه ندارم در آن

پس چه دهم یار را اجرت روز جوار؟


"نحوه‌ی این روزگار، نیست همیشه به کام

مهدی اگر دل دهی، خوش بشود روزگار"




اینم یه شعر دیگه از خودم. البته این اشعار که توشون از تخلص مهدی استفاده کردم، قبل از انتخاب «اَرْسْ» (به معنی اشک چشم) سرده شده اند.
 

mahdiyam

New Member
ارسال ها
172
لایک ها
102
امتیاز
0
#32
آغاز 8/3/1389
مقام عاشقان خوانم که می‌دانم نمی‌دانم

غروب بی‌کسی بینم که می‌دانم نمی‌مانم


رفیقی دلربا بینم که در آغوش می‌گیرم

صبوحی جان فزا نوشم به پنهانم که حیرانم


ورای ماوراء فهمم که بیش از این نمی‌فهمم

یکی وارد شده بر دل که می‌دانم برد جانم


یکی آمد که قلب من نمی‌خواهد برون آید

که ار بیرون رود یک دم، نماند یک دم از جانم


شمیم دلنوازش را که می‌دانم صبا آرد

بود خوش‌تر ز ریحان و گل و عِطرِ گلستانم


یکی آرام و بی‌پروا گذشت از عالم رویا

کزین علت همه شب‌ها و صبحانم پریشانم


رفیقان، ای همه یاران، رسانیدم بَرِ جانان

که با کاری به جز از این نگردد زنده این جانم


یکی جوید سحاب غم، بگوید سایه بر افکن

ببار و زنده‌تر گردان گلان باغ و بستانم


نگین پادشاهی ار ندارد مهدی و خلعت

ولی شیرین کند حرفش، همه لب‌ها و دندانم



شعر از (م.ارس)
 

mahdiyam

New Member
ارسال ها
172
لایک ها
102
امتیاز
0
#33
دولت مستی 22/3/1389
تاجوری دوش به خواب آمدم

دولت مستی به سراب آمدم


بَربِزَدم بانگ بر او کای صنم!

بهر چه هر روز عقاب آمدم؟


جام و می و مستی و هستی چه شد؟

من نه به جز بهر صواب آمدم


واثقِ از روز جزا بوده‌ام

واینک از این، سوی جواب آمدم


یارِ من و دل، بَرِ یاران بُدی

من نَبِبَخشم، که خراب4 آمدم


"مهدی از این خشم گریزی بزن

راه بیارای و گلاب، آمدم!"



اینم که دیگه حتماً معلومه از خودمه!!!!
 

mahdiyam

New Member
ارسال ها
172
لایک ها
102
امتیاز
0
#34
ياوه گو 19/12/1388
قامت آن دلربا سازد درخت سرو، پست

زلف شيرينش نمايد باده‌سازان را چه مَست


طاقتم را برده آن لب‌هاي شکَّرساز او

من بپرسم ماندگار از عقل و هوشم، هيچ هست؟


راويان عشق را، پاداش سيم و زر دهند

ني منِ بيهوده‌گوي جافي5 باده‌پرست


هرزه‌لايي مي‌کنم از شدَّت و حَدِّ جنون

آبِ رويم زين سبب بر خاک نابودي نشست


ياوه گويي بس بُوَد، بحث از تن دلدار بود

آن تني را که خداوند، از گُلابش، گِل بِبَست


عاجز است از مدح او هر عارف و هر عاکفي

نادره حُسنَش، کُشَد هر عاشقِ زيباپرست


شامگاهان، اين سياهي، ارث از زلفش بَرَد

کان سَرِ زلفِ سياهش، شيشه‌ي توبه شکست


قاف8 باشد جايگاهِ صبح و شامش، زين سبب

چشم‌ها را تا سحر، عاشق ز ديدارش نبست


تا طلوع صبح عشقت، مهديا تدبير کن

زان که عشقِ بي‌تدبر را کسي اينجا نبست




ابنم یکی دیگه از شعرهام.
 

mahdiyam

New Member
ارسال ها
172
لایک ها
102
امتیاز
0
#35
اینم آخرین شعریه که گفتم:



جمله مستان از رخت اینگونه مستی می‌کنند
باده سازان با لبت آتش به هستی می‌کنند
این گدایان کز برت هر روز و هر شب بگذرند
با دو چشمان خمارت بت ‌پرستی می‌کنند
نامه‌ی مردن برایت چون به مردم می‌دهند
عالم و آدم برایش پیش‌ دستی می‌کنند
این زمین خاکی از خاکی شود خالی مگر
چون که عشّاق تو را بیرون ز هستی می‌کنند
یک نفر عاقل نماند در میان این جهان
چون که مشتاق تو را مجنون ز مستی می‌کنند
وقت بیرون آمدن از خانه‌ات چون می‌شود،
جامه عطرین و خود از غم‌ها چو رستی می‌کنند،
چون ‌نباشند آ گه از سرّ درون عاشقان،
کاهنان گویند این‌ها خودپرستی می‌کنند .
لیک ارس از مستی‌اش آنگونه خواب افتاده است
کاو نداند دیگران، در عشق ، پستی می‌کنند
 

mahdiyam

New Member
ارسال ها
172
لایک ها
102
امتیاز
0
#36
البته شعر نو هم دارم که اگه وقت کردم میذارم
 

mahdiyam

New Member
ارسال ها
172
لایک ها
102
امتیاز
0
#37
آدمی سیب هوس چید شبی شیطان شد

پیش چشم همه ی آینه ها عریان شد

پیش از آغاز زمین بود که عصیان رقصید

پیش از آغاز زمان بود که نافرمان شد

در شب وسوسه با دختر گندم خوابید

بوی ایمان ز دلش رفت اسیر نان شد

بعد از آن حادثه ی زرد خدا را گم کرد

اهرمن آمد و در غفلت او پنهان شد

آدمی عرش نشین بود "خدا" غیرت" بود

شد هوس پوش که تبعیدی خاکستان شد

(عبرت از هیبت این حادثه بر خود لرزید )

آدم از عرش خدا پرت شد

و شیطان شد تا به کی سیب و هوس, وسوسه, غفلت , شیطان؟ باید از وسوسه برگشت شبی انسان شد.

(کاری از : رضا اسماعیلی)

آدمی زاد هر چه انسان تر می شود چشم به راه تر می شود.(دکتر علی شریعتی)

شکوه و تقوی و شگفتی و زیبایی شور انگیز طلوع خورشید را باید از دور دید

اگر نزدیکش رویم از دستش داده ایم .

لطافت و زیبایی گل زیر انگشت های تشریح می پژمرد !

آه که عقل اینها را نمی فهمد......(کویر .دکتر علی شریعتی)
 

mahdiyam

New Member
ارسال ها
172
لایک ها
102
امتیاز
0
#38
تیرکمون

توک خیلی خب از وعضم می دونی

چرا از دست من دل ناگرونی

زیدس از رنج پیری سر در اری

حالا هر چه باشد بازم جوونی

بوگو ای باد اگر رفتی از اون سر

خود اون یار زبون بازم زبونی

ک من دارم می میرم از فراقت

تو از حال دلم خب بی گمونی

دلم دل می زند مث بچه جوجی

تا فهمیدس تو اهل تیرکمونی

اگر زهرم بدی حیلی می بلعم

مثالی نون و بچه سال گرونی

تو چوغون راهی اخشاگم نکردم

منا مث گو کجا هی میترونی
 

mssh

Active Member
ارسال ها
228
لایک ها
54
امتیاز
28
#39
mahdiyam گفت
اینم آخرین شعریه که گفتم:



جمله مستان از رخت اینگونه مستی می‌کنند
باده سازان با لبت آتش به هستی می‌کنند
این گدایان کز برت هر روز و هر شب بگذرند
با دو چشمان خمارت بت ‌پرستی می‌کنند
نامه‌ی مردن برایت چون به مردم می‌دهند
عالم و آدم برایش پیش‌ دستی می‌کنند
این زمین خاکی از خاکی شود خالی مگر
چون که عشّاق تو را بیرون ز هستی می‌کنند
یک نفر عاقل نماند در میان این جهان
چون که مشتاق تو را مجنون ز مستی می‌کنند
وقت بیرون آمدن از خانه‌ات چون می‌شود،
جامه عطرین و خود از غم‌ها چو رستی می‌کنند،
چون ‌نباشند آ گه از سرّ درون عاشقان،
کاهنان گویند این‌ها خودپرستی می‌کنند .
لیک ارس از مستی‌اش آنگونه خواب افتاده است
کاو نداند دیگران، در عشق ، پستی می‌کنند

اینطور می خوای امتیازتو ببری بالا بچه...
 

M-Behmaram

New Member
ارسال ها
154
لایک ها
164
امتیاز
0
#40
به نفس :خیلی عااااااااااااالی اند

ممنون خیلی خوب بود. امیدوارم بازم از این شعرا بذارین .
بازم ممنون هر چی بگم عالی بود بازم کمه!
 
بالا