sts3662

New Member
ارسال ها
216
لایک ها
11
امتیاز
0
#61
من کتابای فاضل نظری رو دارم .
خیلی مثل خودمه !!!!
 

sts3662

New Member
ارسال ها
216
لایک ها
11
امتیاز
0
#62
همین که چتر ها را باید بست بس است...
همین که به زیر باران باید رفت بس است....

کسی نگران مرگ آرزو ها نیست...
همین که سهراب از میان مردمان رفت بس است....

تا دوش به آفتاب اندیشیدیم...
همین که ماه در آسمان است بس است...

سوال کسی بیشتر از ستاره خویشتن نیست
همین که آسمان پر ستاره است بس است...

برای مرگ ماهی ها تیره نپوشیدیم
همین که تنگ با سال می آید بس است....

هیچ کس تا انتها ستاره را نشمرد...
همین که چشم رو هم میگذاریم بس است...
خالق از مخلوق و مخلوق هم زخاکش بیمناک...
مردمان تا شهر این شهر است ، همین دنیا بس است...


نویسنده : پیترپن
امیدوارم پیتر عزیز راضی باشه ....
 

sts3662

New Member
ارسال ها
216
لایک ها
11
امتیاز
0
#63
من تو را آهسته می خوانم
من تو را آهسته بر بام هیاهویت میبینم...
من تو را آهسته میبویم و این تنها برایم شرح روزگار مهتابیست...
آن زمان ها ، دست در دست ، چشم بر هم می گذاشتیم
آن زمان ها خنده را دوست داشتم...
می پرستیدیم آن مونس ، آن بی همتا...
آن که ما را با هم پیوند داد....

من تو را آهسته میخوانم...
باز در هنگام صبح و گفتمان چشم با آسمان ها
من تو را آهسته می خواهم...
آنقدر آهسته می گویم که باد سرکش صبح
صدایم را برایت مثل یک ساز ننوازد
هر چه بود ا بود حال نیز هست....
آن تفاوت این است
کاین (من) ، جای شیرین (ما) را پر کرد...
عشق جاریست...
آسمان هر روز آبی ست...
برف میبارد...
موج هست...
دریا هست...
ساحل بی قایق متروک هست...
من تو را آهسته میخوانم
و این آهسته خواندن ها
شاید این آهسته خواندن ها....
آه ، شاید...
شایدم خواب است...رویا است
نمیدانم چرا..این تنهایی هم زیباست...سرد است ولی با اشک میخندیم...
بر لب آن حوض بی ماهی میگرییم تا جای ماهی ها پر گردد....
و من...
و من تو را آهسته دوست دارم ...
و همین را تنها از تو من میخواهم...
شاد باش ، آرام باش...در صدای خش خش برگ ها ، همچو پرواز پرستو ها باش
و مرا باور کن...مرا یک باور بس کوتاه اما باز هم زیباست...
و من ...
چشم هایم را میبندم...جیر جیرک باز هم میخواند...
حوض بی ماهی در خواب است...
برف می بارد...
تکه های قایق آن شب طولانی را موج می آرد...
صدای خنده هایت را باد می آرد...
و تنها چشم ها یم را میبندم....
و من آهسته میخوانم...
و من اهسته میدانم ، که این ها را باد با آب می آمیزد....
و من اهسته در خواب...تو را در اوج رویایت میبینم...
میخندم...پر از فریاد آهسته...
و تو را آهسته در باران می بوسم...
آه....
و من تنها در خوابم...
اما باز هم زیباست... تجربه یا تلخ یا شیرین...بودنت زیباست..باش...هر چه هستی باش...
درست است دیگر نیستی...اما باش...نمیدانم کجا...اما باش...
و من تو را آهسته در آغوش میگریم...
سایه ای نیست...تو نیستی...فریادی نیست...برفی نیست...
اما...اما عشق هست
من تو را آهسته میخوانم...
باز هم زیباست...
و من...
و من تو را آهسته دوست دارم

یک خط برای پایان :
و من آهسته .... چشم در راهت میمانم

نویسنده : پیترپن
 

sts3662

New Member
ارسال ها
216
لایک ها
11
امتیاز
0
#64
[center:995deac843]با هــر بـهانه و هوسی عاشـقت شده ست[/center:995deac843]
[center:995deac843]فرقی نمیکند چه کسی عاشقت شده ست[/center:995deac843]
[center:995deac843]

چــیــزی ز مــاه بــودن تـــو کــم نــمــیــشــود
[/center:995deac843][center:995deac843] گیرم که برکه ای،نفسی عاشقت شده ست[/center:995deac843]
[center:995deac843] ای سـیـــب ســـرخ غـــلــت زنـــان در مســیــر رود[/center:995deac843]
[center:995deac843] یک شهر تا به من برسی عاشقت شده ست[/center:995deac843]
[center:995deac843]پــر میـــکــشــی و وای بــه حـال پـرنده ای[/center:995deac843]
[center:995deac843]کز پشت میله قفسی عاشقت شده ست[/center:995deac843]
[center:995deac843]آیــیــنــه ای و آه کـــه هــرگــز بـــرای تـــو[/center:995deac843]
[center:995deac843]فرقی نمیکند چه کسی عاشقت شده ست[/center:995deac843]
فاضل نظری
از کتاب : گریه های امپراطور
 

sts3662

New Member
ارسال ها
216
لایک ها
11
امتیاز
0
#65
برف می بارد
دنگ دنگ ساعت شهر میپیچد در گوشم
دست در جیبم ، نگاهم سوی تاریکی
قدم هایم گاه آرام ، گاه تند تر از بارش برف
فریاد ها از خستگی در خوابند...
احساسی با من می خواند
از آن روز ها می گوید که رهگذر ها در میان خش خش برگ های پاییزی
دست در دست هم می خواندند
از آن خاطره می گوید که مردم شهر در تاریکی هم یاد هم بودند
فریاد ها بیدار ، شاید عشق هم آن زمان در میان بارش برگ های پاییزی جاری بود
ماه هم از اوج عشق ، لحظه ای خورشید را میدید
فریاد هم در روشنایی گاه به سوگ سکوت می نشست
و چه خوش بودند آن روز رویا ها
همچنان برف می بارد
یاد ان روز ها افتادم که تنهایی
در میان افکارمان جایی نداشت
آن زمان ها که به یاد هم تا صبح نماز شکر می خواندیم
خنده ای داشتیم
اشکی داشتیم
غم و اندوه یا سروری داشتیم
دل به ظاهر ها نمی بستیم
در به روی التماس کودکی از اوج خستگی هایش نمی بستیم
ماهی ها در حوض رویا هایمان بودند
قلم در دست ، رو به روی دشتی از راستی
در کنار بومی از پاکی ، صداقت ، دوستی
می کشیدیم آنچه در هر روزمان تکرار بود...

همچنان برف می بارد
وچه خوش بود ان روز ها
دنگ دنگ ساعت شهر هم در خواب رفت
رد پاهایم در میان برف گم شده است
کودکی ان سوی تاریکی از ترس می لرزد
در کنار خانه ای متروکه ، خالی از انسان
خالی از آن روز های پر از تکرار
تکیه داده بر دیوار شب
صدایم تا صدایش سال ها فاصله است
نگاهم در نگاهش ، همچون قطره ای در دریاست
چه بگویم شاید ، من هم از همان شهرم
از همان شهری که امروز نقاشی هایش روی دیوار رویا هاست
آری ما از همان شهریم
کاش کمی راستی ، درستی ، پاکی
در نماز ها مان جریان داشت
کاش تکه های قلب های شیشه ای
زیر پاهایمان ارزشی داشتند
کاش عشق هم در کنار ساعت این شهر خانه ای میساخت
ای کاش تنهایی فقط در داستان ها بود
نمی گفتیم تو را من چشم در راهم
خانه دوست در میان شهر روشن بود
حوض نقاشیمان پر آب بود
آب را گل نمی کردیم ...
عجب رویای شیرینی
چه خیالی ، چه رویایی
همچنان برف می بارد
حال من هم بابرف می خوانم
<کاش دنیای ما ، همان نقاشی دیوار رویای دیروز بود>

باز هم سکوت را دنگ دنگ ساعت شهر میشکند
خورشید از خواب بر میخیزد
اما چه سود....
ماه رفته است...
و همچنان برف می بارد...


نویسنده : پیترپن
 

sts3662

New Member
ارسال ها
216
لایک ها
11
امتیاز
0
#66
چقدر انسان ها زود فراموش میشند...ساده گذشتیم...
ساده هستیم...
ساده خواهیم بود....
تنها منتظر یک نگاه بودیم...شاید ان هم نگاه بی درخواست تو بود...
نخواستیم اینگونه باشیم...نخواستیم اینگونه زندگی کنیم....
برخی رویا هایمان را در خواب جا گذاشتیم و حال با واقعیت همراه شدیم...
کاش دنیا همان خواب کوتاه بود...
در ساعت عشق ، عقربه ها موسیقی دنیای بیکلام و رویایی محبت را مینواختند...
شاید کم کم دارم احساس میکنم تنهاییم....
شاید به حرف سهراب رسیدیم....
چقدر حوض نقاشیمان بی ماهیست....
هنوز در راهیم...خانه ای در طرف دیگر شب ساخته ایم...
اما چه سود...در هایش در رویا ها باز است...
نور خورشید تنها در رویاهایمان می داند خانه دوست کجاست....
آیا تا شقایق هست زندگی باید کرد؟...
شاید همین خیال آبی رنگمان کافیست...
این خیال که می گوید...
دوست را، زیر باران باید دید...
عشق را ، زیر باران باید جست...
هنوز هم میدویم تا شاید اشکهای این اسمان بارید و زیر این باران عشق را یافتیم....
چه خیالی...چه خیالی !!!
می دانم...پرده ام بی جان است...
خوب میدانم حوض نقاشی من بی ماهیست....(نقطه)

نویسنده : پترپن
 

sts3662

New Member
ارسال ها
216
لایک ها
11
امتیاز
0
#67
قايقي خواهم ساخت،
خواهم انداخت به آب.
دور خواهم شد از اين خاك غريب
كه در آن هيچ‌كسي نيست كه در بيشه عشق
قهرمانان را بيدار كند.

قايق از تور تهي
و دل از آرزوي مرواريد،
هم‌چنان خواهم راند.
نه به آبي‌ها دل خواهم بست
نه به دريا-پرياني كه سر از خاك به در مي‌آرند
و در آن تابش تنهايي ماهي‌گيران
مي‌فشانند فسون از سر گيسوهاشان.

هم‌چنان خواهم راند.
هم‌چنان خواهم خواند:
"دور بايد شد، دور."
مرد آن شهر اساطير نداشت.
زن آن شهر به سرشاري يك خوشه انگور نبود.

هيچ آيينه تالاري، سرخوشي‌ها را تكرار نكرد.
چاله آبي حتي، مشعلي را ننمود.
دور بايد شد، دور.
شب سرودش را خواند،
نوبت پنجره‌هاست."

هم‌چنان خواهم خواند.
هم‌چنان خواهم راند.

پشت درياها شهري است
كه در آن پنجره‌ها رو به تجلي باز است.
بام‌ها جاي كبوترهايي است كه به فواره هوش بشري مي‌نگرند.
دست هر كودك ده ساله شهر، خانه معرفتي است.
مردم شهر به يك چينه چنان مي‌نگرند
كه به يك شعله، به يك خواب لطيف.
خاك، موسيقي احساس تو را مي‌شنود
و صداي پر مرغان اساطير مي‌آيد در باد.

پشت درياها شهري است
كه در آن وسعت خورشيد به اندازه چشمان سحرخيزان است.
شاعران وارث آب و خرد و روشني‌اند.

پشت درياها شهري است!
قايقي بايد ساخت.

سهراب سپهری(.)
 

sts3662

New Member
ارسال ها
216
لایک ها
11
امتیاز
0
#68
اهل همین جا بود
کمی دورتر از سایه ذهن
نزدیک آن کلبه که نورگیر خدارا دارد
کمی از عشق میگفت
کمی از موج امید میترسید
در ساحل آرام به سوی نا امیدی میرفت
بوی دوستی آمد
کمی از دور
اما نفسش نزدیک بود
کمی از نگاه ها دور
اما نگاهش نزدیک بود
کمی از عشق کمی از عرفان گفت
مثل یک زمزمه همراهش بود
هر دو در ساحل امید
نگاهی به دست هاشان کردند
کمی نزدیکتر از رویا بود
هر لحظه میرفت و باد ثانیه هارا میبرد
ناگهان صدای دوری آمد
صدای تاریکی غم بود
همچو ساز ماه تنهایی
کنار قلبشان ساز میزد
ترانه اش غمگین بود
یاد آن ساحل تنهایی بود
مثل همان آب بی ماهی بود
حال آن صدا نزدیک است
نزدیک به احساس پر از تنهایی
دست هاشان خالیست
یکی از دور نگاهش
سوی سایه دوست
دیگری سوی نگاهی دیگر
یکی از غم در ساحلش طوفان است
یکی نزدیک نگاهش عشقی در راه است
یکی از خاطره میگوید
یکی از یار و امید
یکی راهش راه جدایی و سفر
دیگری راه خوشی اندوخته
یکی از یاد رفته
دیگری با نوازشی آرام است
آن یکی که از عادت میگفت
حال با دست کسی همراه است
اما آن که از عشق میگفت
دارد این خاطره را میگوید
از نگاه ها دورست
ساز تنهاییش با ترانه ساحل عشق
مینوازد تا کمی از مهر و محبت گوید
کمی از بودن و احساس همراهی
آرزویش شادی آن یار است
که روزی در همین ساحل عشق
دستش را به سوی امیدی برد
که در میان امواج دریا قدم میزد
حال در کنارش یک ساز است
کمی دورتر قلعه خوشبختی شنی اش را دید
همان که با دست یک عشق میساخت
خاطرش غمگین است
اما برای عشقش میخندد
گاه باید فاصله ها را جنگید
گاه باید با صدای طوفان رقصید
گاه باید در میان امواج خشمگین و دریا
برای عشقی خواند
برای عشقی که ارزشش را دارد
حال این یار تنها
بارش را بست
این خاطره را
روی شن های ساحلش
پنهان کرد
خاطره عشقی دورست
به دوری یک فریاد
به نزدیکی یک لحظه...


نویسنده : پیترپن(.)
 

sts3662

New Member
ارسال ها
216
لایک ها
11
امتیاز
0
#69
دیریست از این کوچه سرد

قدمی نگذشته

میگذرد دنیا

کمی تلخ کمی شیرین است

می گذرد اما گاه سرد است

روزی با سلامی می آید

با یک نگاه

روزی می ماند

با یک سکوت

اما باز هم سرد است

مثل برگ سبز سپیدار

پر از امید اما سرد است

نگاهم به آسمان

زیر لب امیدی را زمزمه میکنم

آسمان میخندد

میخندم

کمی از غم کمی از شادی

زندگی اینست

مثل خنده ماهی در آب

مثل عکس سایه دوست در جوی امید

مثل اشک زاغی بر سر یک باغ

مثل گریه آسمان از دوری ماه


سایه ای میگذرد

امیدی میبندم

پر از احساسم

قطره اشکی از میان صورتم میگذرد

شاید این است سایه دوست

قدمش نزدیک است

از پشت دیوار سکوت

نگاهم میرود سوی صدا

قدمی نیست

نگاهی نیست

صدایی نیست

فاصله ای نیست

لبخندی نیست

باز نگاهم آسمان را دید

لبخندی زد و گریست

میخندم

زیر اشک آسمان

قدمم در راه است

همراهم تنهاییست

یار خوبیست

کمی کم حرف است

لیک پر از احساست

صدای قدمی می آید

مینشینم

تنها میشنوم

نه , به شوق دیدنش برمیخیزم

گاه باید قدمی را فهمید

که رسیدن در آن بی معنیست

احساسی نزدیک

به نزدیکی باران بر آب

به نزدیکی یک شب بر روز

کوتاه تر از فاصله یک قدم تا ماه است

--------------------------------------------------------------------------

نویسنده : پیترپن(.)
 

sts3662

New Member
ارسال ها
216
لایک ها
11
امتیاز
0
#70
گاه میشد به جز این تنهایی
سایه دیگری همراه نبود
می خواند این باد
با اشک ، .یا شادی یک ساز
مینویسد قلم صبح که برخیز
نگاهی به طلوع
یاد رفتن از یاد
مثل خاطره تلخ غروب
مینویسم تا کمی خاطره را حال و هوایی بدهم
صورتم از خنده ای آرام دور
مینویسم تا خاطرات
کمی از گرد و غبار پاک شوند
برگ سبزی
همچو یک دیوار چشمانم را بست
سپیدای بلند
باز خورشید صدایم میزند
تنگ سرد خاطره میشکند
ماهی رویا ها ؛ آب را میبوسد
دستانم خالیست
اشک ها صورتم را شستند
این بار قطره باران صدایم میزند
مثل فریاد سکوت ...
مثل آواز صدایی خاموش...
مینشینم به نماز
پر از احساس
پر از دلتنگی
سایه سرد درخت نگاهم را برد
سوی آن یار که جایش خالیست
سوی آن احساس
که صدایش با خاطرات از یاد رفت
چه سپید...
بوی عشق می آمد
بوی آن عشق که روزی
در را به روی دلتنگی بست
با نفسی آرامم
بین این راز و نیاز
لبحندی گونه ام را بوسید
چشمی از دور مرا میخواند
چقدر این احساس رنگ خوبی دارد
رنگ بوسه خدا بر انسان
رنگ ترک احساس پر از تنهایی
ماهی رویاها لبخندی زد
تکه های تنگ خاطره پر آب است
حال مینویسم با قلم صبح
به رنگ امید...
به رنگ فردا...
به رنگ یاد عشق...
به رنگ خدا...
........................................................
به قلم پیترپن(.)
 

soha-m

New Member
ارسال ها
153
لایک ها
18
امتیاز
0
#71
sts3662 گفت
[center:91cb6cf9e5]با هــر بـهانه و هوسی عاشـقت شده ست[/center:91cb6cf9e5]
[center:91cb6cf9e5]فرقی نمیکند چه کسی عاشقت شده ست[/center:91cb6cf9e5]
[center:91cb6cf9e5]

چــیــزی ز مــاه بــودن تـــو کــم نــمــیــشــود
[/center:91cb6cf9e5][center:91cb6cf9e5]گیرم که برکه ای،نفسی عاشقت شده ست[/center:91cb6cf9e5]
[center:91cb6cf9e5]ای سـیـــب ســـرخ غـــلــت زنـــان در مســیــر رود[/center:91cb6cf9e5]
[center:91cb6cf9e5]یک شهر تا به من برسی عاشقت شده ست[/center:91cb6cf9e5]
[center:91cb6cf9e5]پــر میـــکــشــی و وای بــه حـال پـرنده ای[/center:91cb6cf9e5]
[center:91cb6cf9e5]کز پشت میله قفسی عاشقت شده ست[/center:91cb6cf9e5]
[center:91cb6cf9e5]آیــیــنــه ای و آه کـــه هــرگــز بـــرای تـــو[/center:91cb6cf9e5]
[center:91cb6cf9e5]فرقی نمیکند چه کسی عاشقت شده ست[/center:91cb6cf9e5]
فاضل نظری
از کتاب : گریه های امپراطور
من این شعرشو خیلی دوست دارم
 

soha-m

New Member
ارسال ها
153
لایک ها
18
امتیاز
0
#72
sts3662 گفت
من کتابای فاضل نظری رو دارم .
خیلی مثل خودمه !!!!
پس حتما باید عاشق باشی چون چیزی که از شعر های فاضل نظری مشخصه بیشتر عشقه اونم شکست در عشق(امیدوارم عشقش درست باشه ولی شکستش نه)
 

sts3662

New Member
ارسال ها
216
لایک ها
11
امتیاز
0
#73
soha-m گفت
sts3662 گفت
من کتابای فاضل نظری رو دارم .
خیلی مثل خودمه !!!!
پس حتما باید عاشق باشی چون چیزی که از شعر های فاضل نظری مشخصه بیشتر عشقه اونم شکست در عشق(امیدوارم عشقش درست باشه ولی شکستش نه)


ممنون رفیق . ولی بد تر از شکست خوردن دوریه .....
 

soha-m

New Member
ارسال ها
153
لایک ها
18
امتیاز
0
#74
sts3662 گفت
soha-m گفت
sts3662 گفت
من کتابای فاضل نظری رو دارم .
خیلی مثل خودمه !!!!
پس حتما باید عاشق باشی چون چیزی که از شعر های فاضل نظری مشخصه بیشتر عشقه اونم شکست در عشق(امیدوارم عشقش درست باشه ولی شکستش نه)


ممنون رفیق . ولی بد تر از شکست خوردن دوریه .....
معذرت
امیدوارم مشکلت حل شه رفیق....
 

sts3662

New Member
ارسال ها
216
لایک ها
11
امتیاز
0
#75
soha-m گفت
sts3662 گفت
soha-m گفت
sts3662 گفت
من کتابای فاضل نظری رو دارم .
خیلی مثل خودمه !!!!
پس حتما باید عاشق باشی چون چیزی که از شعر های فاضل نظری مشخصه بیشتر عشقه اونم شکست در عشق(امیدوارم عشقش درست باشه ولی شکستش نه)


ممنون رفیق . ولی بد تر از شکست خوردن دوریه .....
قبول دارم من خودم از دورویی و ریا بیشتر از هر چیزی متنفرم ......من خودم در اطرافم خیلی ریا و دورویی دیدم ...یه بار هم کلی گریه کردم به خاطر این همه نامردی .....ولی بعدش که یه نگاه به خودم انداختم دیدم هیچ چیزی ارزش اینو نداره که آدم خودشو به خاطرش ناراحت کنه اینا چیزایی هستند که ما چه بخوایم چه نخوایم وجود داره
امیدوارم مشکلت حل شه رفیق....

من گفتم دوری رفیق نه دورویی !!!
 

soha-m

New Member
ارسال ها
153
لایک ها
18
امتیاز
0
#76
sts3662 گفت
soha-m گفت
sts3662 گفت
soha-m گفت
sts3662 گفت
من کتابای فاضل نظری رو دارم .
خیلی مثل خودمه !!!!
پس حتما باید عاشق باشی چون چیزی که از شعر های فاضل نظری مشخصه بیشتر عشقه اونم شکست در عشق(امیدوارم عشقش درست باشه ولی شکستش نه)


ممنون رفیق . ولی بد تر از شکست خوردن دوریه .....
قبول دارم من خودم از دورویی و ریا بیشتر از هر چیزی متنفرم ......من خودم در اطرافم خیلی ریا و دورویی دیدم ...یه بار هم کلی گریه کردم به خاطر این همه نامردی .....ولی بعدش که یه نگاه به خودم انداختم دیدم هیچ چیزی ارزش اینو نداره که آدم خودشو به خاطرش ناراحت کنه اینا چیزایی هستند که ما چه بخوایم چه نخوایم وجود داره
امیدوارم مشکلت حل شه رفیق....

من گفتم دوری رفیق نه دورویی !!!
معذرت می خوام............شرمنده ...........چشمام اشتباهی دید مخصوصا اینکه دلم بدجوری گرفته بود.وقتی داشتم اینو می نوشتم ..........بازم معذرت
ولی یادت باشه
"لذتی که در فراق است در وصال نیست
چون در فراق شوق وصال است
و در وصال بیم فراق!"
اما من امیدوارم زود زود این دوری تموم بشه
 

sts3662

New Member
ارسال ها
216
لایک ها
11
امتیاز
0
#77
soha-m گفت
sts3662 گفت
soha-m گفت
sts3662 گفت
soha-m گفت
sts3662 گفت
من کتابای فاضل نظری رو دارم .
خیلی مثل خودمه !!!!
پس حتما باید عاشق باشی چون چیزی که از شعر های فاضل نظری مشخصه بیشتر عشقه اونم شکست در عشق(امیدوارم عشقش درست باشه ولی شکستش نه)


ممنون رفیق . ولی بد تر از شکست خوردن دوریه .....
قبول دارم من خودم از دورویی و ریا بیشتر از هر چیزی متنفرم ......من خودم در اطرافم خیلی ریا و دورویی دیدم ...یه بار هم کلی گریه کردم به خاطر این همه نامردی .....ولی بعدش که یه نگاه به خودم انداختم دیدم هیچ چیزی ارزش اینو نداره که آدم خودشو به خاطرش ناراحت کنه اینا چیزایی هستند که ما چه بخوایم چه نخوایم وجود داره
امیدوارم مشکلت حل شه رفیق....

من گفتم دوری رفیق نه دورویی !!!
معذرت می خوام............شرمنده ...........چشمام اشتباهی دید مخصوصا اینکه دلم بدجوری گرفته بود.وقتی داشتم اینو می نوشتم ..........بازم معذرت
ولی یادت باشه
"لذتی که در فراق است در وصال نیست
چون در فراق شوق وصال است
و در وصال بیم فراق!"
اما من امیدوارم زود زود این دوری تموم بشه
هرچند دورویی هم خیلی بده ولی...
لذتی که در فراق است در وصال نیست کاملا .....بهترین سالها ی عمرم این 2 سال بوده که بیش از همه ی سال ها از آدمی که دوسش دارم دور بودم ..
ولی بازم خییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییلی سخته ... بدیشم اینه که هیچوقت کهنه نمیشه ..
 

soha-m

New Member
ارسال ها
153
لایک ها
18
امتیاز
0
#78
sts3662 گفت
soha-m گفت
sts3662 گفت
soha-m گفت
sts3662 گفت
soha-m گفت
sts3662 گفت
من کتابای فاضل نظری رو دارم .
خیلی مثل خودمه !!!!
پس حتما باید عاشق باشی چون چیزی که از شعر های فاضل نظری مشخصه بیشتر عشقه اونم شکست در عشق(امیدوارم عشقش درست باشه ولی شکستش نه)


ممنون رفیق . ولی بد تر از شکست خوردن دوریه .....
قبول دارم من خودم از دورویی و ریا بیشتر از هر چیزی متنفرم ......من خودم در اطرافم خیلی ریا و دورویی دیدم ...یه بار هم کلی گریه کردم به خاطر این همه نامردی .....ولی بعدش که یه نگاه به خودم انداختم دیدم هیچ چیزی ارزش اینو نداره که آدم خودشو به خاطرش ناراحت کنه اینا چیزایی هستند که ما چه بخوایم چه نخوایم وجود داره
امیدوارم مشکلت حل شه رفیق....

من گفتم دوری رفیق نه دورویی !!!
معذرت می خوام............شرمنده ...........چشمام اشتباهی دید مخصوصا اینکه دلم بدجوری گرفته بود.وقتی داشتم اینو می نوشتم ..........بازم معذرت
ولی یادت باشه
"لذتی که در فراق است در وصال نیست
چون در فراق شوق وصال است
و در وصال بیم فراق!"
اما من امیدوارم زود زود این دوری تموم بشه
هرچند دورویی هم خیلی بده ولی...
لذتی که در فراق است در وصال نیست کاملا .....بهترین سالها ی عمرم این 2 سال بوده که بیش از همه ی سال ها از آدمی که دوسش دارم دور بودم ..
ولی بازم خییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییلی سخته ... بدیشم اینه که هیچوقت کهنه نمیشه ..
درسته قبول دارم ...ولی به عنوان یه دوست یه چیزی بهت میگم که امیدوارم قبول کنی...به نظر من همین که یه نفر رو توی زندگیت داری که به خاطرش غمگین بشی یا خوشحال خیلی عالیه ...یه جورایی محشره........من خودم یه آدم بی غمم اگه بگم درکت می کنم شاید خیلی راست نگفته باشم ولی بی غم بودن و اینکه هیچ کسی تو زندگیت نباشه هم یه درد دیگه ایه !!!!!!!
 
ارسال ها
139
لایک ها
75
امتیاز
0
#79
darrande گفت
وا قعا خودت گفتی؟
اگه اینجوریه تو سعدی یا شلید هم مولوی یا حافظ باشی
نه بابا اختیار دارین.ما کجا و سعدی و حافظ و مولانا کجا؟
حالا حالا ها راه مونده تا به اونا برسیم.اصلا شایدم نرسیدیم.
 

mahdiyam

New Member
ارسال ها
172
لایک ها
102
امتیاز
0
#80
soha-m گفت
mahdiyam گفت
اینم آخرین شعریه که گفتم:



جمله مستان از رخت اینگونه مستی می‌کنند
باده سازان با لبت آتش به هستی می‌کنند
این گدایان کز برت هر روز و هر شب بگذرند
با دو چشمان خمارت بت ‌پرستی می‌کنند
نامه‌ی مردن برایت چون به مردم می‌دهند
عالم و آدم برایش پیش‌ دستی می‌کنند
این زمین خاکی از خاکی شود خالی مگر
چون که عشّاق تو را بیرون ز هستی می‌کنند
یک نفر عاقل نماند در میان این جهان
چون که مشتاق تو را مجنون ز مستی می‌کنند
وقت بیرون آمدن از خانه‌ات چون می‌شود،
جامه عطرین و خود از غم‌ها چو رستی می‌کنند،
چون ‌نباشند آ گه از سرّ درون عاشقان،
کاهنان گویند این‌ها خودپرستی می‌کنند .
لیک ارس از مستی‌اش آنگونه خواب افتاده است
کاو نداند دیگران، در عشق ، پستی می‌کنند

محشر بود
خیلی خوشم اومد
واقعا که شاعر قابلی هستی
حرف نداری
من که می میرم برای اینجور شعر ها

ممنون قابلی نداشت
 
بالا