mahdiyam

New Member
ارسال ها
172
لایک ها
102
امتیاز
0
#41
mssh گفت
اینطور می خوای امتیازتو ببری بالا بچه...

من به نظر شما احترام می‌زارم.
ولی به هر حال من نمی دونستم که سیستم این فروم به این صورته.
و برای این هر شعر را در تاپیک جدا وارد کردم که نظم سایت بیشتر بشه.
در ضمن نفس خانم هم همین کارو کردن.
اگه مسئله شما گیر دادن به منه، من مشکلی ندارم. چون گیر این حرفا نیستم.
ولی بهتر بود نظرت را منطقی تر بیان می‌کردی.
در هر صورت چون من یه خورده از منطق حالیم می‌شه از همین جا از شما و هرکس دیگه‌ای که ازم گلایه داره معذرت می‌خوام.
در هر صورت این نیز بگذرد!!!!!
 
ارسال ها
422
لایک ها
39
امتیاز
0
#42
اتفاقا کار خوبی کردید هر کدومو جدا تایپ کردید ....به قول خودتون نظم بهتری به خودش میگیره ......اون دوستمونم منظوری نداشتن .......به هر حال «خوشمان امد»و دست گلتان درد نکنه .......................................
 

jasem

Well-Known Member
ارسال ها
341
لایک ها
327
امتیاز
63
#44
[HIGHLIGHT=#ffff00]نام شعر: [/HIGHLIGHT][HIGHLIGHT=#ffff00]مهربان...دگر نمی خوانم بوفِ صادق هدایت را[/HIGHLIGHT][HIGHLIGHT=#ffff00] شاعر: [HIGHLIGHT=#ffff00]همسایه[/HIGHLIGHT]

[HIGHLIGHT=#ffff00]باورش برای من سخت است تا بگویم این حکایت را
[/HIGHLIGHT]
[/HIGHLIGHT]
[HIGHLIGHT=#ffff00][/HIGHLIGHT]
[HIGHLIGHT=#ffff00][HIGHLIGHT=#ffff00]یک نفر بگیرد از قلبم واژه های بی نهایت را
[/HIGHLIGHT]
[/HIGHLIGHT]
[HIGHLIGHT=#ffff00][/HIGHLIGHT]
[HIGHLIGHT=#ffff00][HIGHLIGHT=#ffff00]آسمان سیاه و تاریک است عاشقی دوباره میمیرد
[/HIGHLIGHT]
[/HIGHLIGHT]
[HIGHLIGHT=#ffff00][/HIGHLIGHT]
[HIGHLIGHT=#ffff00][HIGHLIGHT=#ffff00]مهربان...دگر نمی خوانم بوفِ صادق هدایت را
[/HIGHLIGHT]
[/HIGHLIGHT]
[HIGHLIGHT=#ffff00][/HIGHLIGHT]
[HIGHLIGHT=#ffff00][HIGHLIGHT=#ffff00]پرسه های پوچ و تکراری، در هوای سرد و بارانی
[/HIGHLIGHT]
[/HIGHLIGHT]
[HIGHLIGHT=#ffff00][/HIGHLIGHT]
[HIGHLIGHT=#ffff00][HIGHLIGHT=#ffff00]خوب من...دگر نمی بوسی گونه هایِ خیسِ عادت را
[/HIGHLIGHT]
[/HIGHLIGHT]
[HIGHLIGHT=#ffff00][/HIGHLIGHT]
[HIGHLIGHT=#ffff00][HIGHLIGHT=#ffff00]شاعری ترانه می بافد زیر لب به گریه می گوید
[/HIGHLIGHT]
[/HIGHLIGHT]
[HIGHLIGHT=#ffff00][/HIGHLIGHT]
[HIGHLIGHT=#ffff00][HIGHLIGHT=#ffff00]من چرا دگر نمی بینم در ترانه رد پایت را
[/HIGHLIGHT]
[/HIGHLIGHT]
[HIGHLIGHT=#ffff00][/HIGHLIGHT]
[HIGHLIGHT=#ffff00][HIGHLIGHT=#ffff00]عاشقی خدا خدا میکرد عابری فقط تماشا کرد
[/HIGHLIGHT]
[/HIGHLIGHT]
[HIGHLIGHT=#ffff00][/HIGHLIGHT]
[HIGHLIGHT=#ffff00][HIGHLIGHT=#ffff00]عشق من...نگیری از چشمم،گریه های بی صدایت را
[/HIGHLIGHT]
[/HIGHLIGHT]
[HIGHLIGHT=#ffff00][/HIGHLIGHT]
[HIGHLIGHT=#ffff00][HIGHLIGHT=#ffff00]همسایه زمستان88 ... [/HIGHLIGHT][/HIGHLIGHT]
 

soha-m

New Member
ارسال ها
153
لایک ها
18
امتیاز
0
#45
[CENTER ALIGN=CENTER][COLOR=#NaNNaNNaN]باید فراموشت کنم[/COLOR]<?xml:namespace prefix = v ns = "urn:schemas-microsoft-com:vml" /><v:shapetype id=_x0000_t75 stroked="f" filled="f" path="m@4@5l@4@11@9@11@9@5xe" o:preferrelative="t" o:spt="75" coordsize="21600,21600"> <v:stroke joinstyle="miter"></v:stroke><v:formulas><v:f eqn="if lineDrawn pixelLineWidth 0"></v:f><v:f eqn="sum @0 1 0"></v:f><v:f eqn="sum 0 0 @1"></v:f><v:f eqn="prod @2 1 2"></v:f><v:f eqn="prod @3 21600 pixelWidth"></v:f><v:f eqn="prod @3 21600 pixelHeight"></v:f><v:f eqn="sum @0 0 1"></v:f><v:f eqn="prod @6 1 2"></v:f><v:f eqn="prod @7 21600 pixelWidth"></v:f><v:f eqn="sum @8 21600 0"></v:f><v:f eqn="prod @7 21600 pixelHeight"></v:f><v:f eqn="sum @10 21600 0"></v:f></v:formulas><v:path o:connecttype="rect" gradientshapeok="t" o:extrusionok="f"></v:path><?xml:namespace prefix = o ns = "urn:schemas-microsoft-com:eek:ffice:eek:ffice" /><o:lock aspectratio="t" v:ext="edit"></o:lock></v:shapetype><v:shape id=_x0000_s1026 style="MARGIN-TOP: 0px; Z-INDEX: 251658240; LEFT: 0px; MARGIN-LEFT: 0px; WIDTH: 189pt; POSITION: absolute; HEIGHT: 219.75pt; TEXT-ALIGN: left; mso-wrap-distance-left: 0; mso-wrap-distance-right: 0; mso-position-horizontal: left; mso-position-horizontal-relative: text; mso-position-vertical-relative: line" alt="" o:allowoverlap="f" type="#_x0000_t75"><?xml:namespace prefix = w ns = "urn:schemas-microsoft-com:eek:ffice:word" /><w:wrap type="square"></w:wrap></v:shape>[COLOR=#NaNNaNNaN]<o:p></o:p>[/COLOR][/CENTER ALIGN]
[CENTER ALIGN=CENTER][font=Tahoma,sans-serif]چندیست تمرین میکنم[/font]
<o:p></o:p>
[/CENTER ALIGN]
[CENTER ALIGN=CENTER][font=Tahoma,sans-serif]من می توانم! می شود![/font]
<o:p></o:p>
[/CENTER ALIGN]
[CENTER ALIGN=CENTER][font=Tahoma,sans-serif]آرام تلقین میکنم.[/font]
<o:p></o:p>
[/CENTER ALIGN]
[CENTER ALIGN=CENTER][font=Tahoma,sans-serif]حالم، نه، اصلآ خوب نیست...[/font]
<o:p></o:p>
[/CENTER ALIGN]
[CENTER ALIGN=CENTER][font=Tahoma,sans-serif]تا بعد بهتر می شود!![/font]
<o:p></o:p>
[/CENTER ALIGN]
[CENTER ALIGN=CENTER][font=Tahoma,sans-serif]فکری برای ِ این دل ِ تنهای ِ [/font]
<o:p></o:p>
[/CENTER ALIGN]
[CENTER ALIGN=CENTER][font=Tahoma,sans-serif] غمگین میکنم.[/font]
<o:p></o:p>
[/CENTER ALIGN]
[CENTER ALIGN=CENTER][font=Tahoma,sans-serif]من می پذیرم رفته ای،[/font]
<o:p></o:p>
[/CENTER ALIGN]
[CENTER ALIGN=CENTER][font=Tahoma,sans-serif]و بر نمی گردی همین![/font][font=Tahoma,sans-serif]<o:p></o:p>[/font][/CENTER ALIGN]
[CENTER ALIGN=CENTER][font=Tahoma,sans-serif]خود را برای ِ درک این، صد بار تحسین میکنم.[/font]<o:p></o:p>[/CENTER ALIGN]
[CENTER ALIGN=CENTER][font=Tahoma,sans-serif]کم کم ز یادم می روی،[/font]
<o:p></o:p>
[/CENTER ALIGN]
[CENTER ALIGN=CENTER][font=Tahoma,sans-serif]این روزگار و رسم اوست![/font]
<o:p></o:p>
[/CENTER ALIGN]
[CENTER ALIGN=CENTER][font=Tahoma,sans-serif]این جمله را با تلخی اش[/font]
<o:p></o:p>
[/CENTER ALIGN]
[CENTER ALIGN=CENTER][font=Tahoma,sans-serif]صد بار تضمین میکنم.[/font]
<o:p></o:p>
[/CENTER ALIGN]
[font=Arial,sans-serif]<o:p> </o:p>[/font]
[font=Arial,sans-serif]<o:p> </o:p>[/font]
 

soha-m

New Member
ارسال ها
153
لایک ها
18
امتیاز
0
#46
باید فراموشت کنم
[font=Tahoma,sans-serif]چندیست تمرین میکنم[/font]
[font=Tahoma,sans-serif]من می توانم! می شود![/font]
[font=Tahoma,sans-serif]آرام تلقین میکنم.[/font]
[font=Tahoma,sans-serif]حالم، نه، اصلآ خوب نیست...[/font]
[font=Tahoma,sans-serif]تا بعد بهتر می شود!![/font]
[font=Tahoma,sans-serif]فکری برای ِ این دل ِ تنهای ِ [/font]
[font=Tahoma,sans-serif] غمگین میکنم.[/font]
[font=Tahoma,sans-serif]من می پذیرم رفته ای،[/font]
[font=Tahoma,sans-serif]و بر نمی گردی همین![/font]
[font=Tahoma,sans-serif]خود را برای ِ درک این، صد بار تحسین میکنم[/font]
[font=Tahoma,sans-serif]کم کم ز یادم می روی،[/font]
[font=Tahoma,sans-serif]این روزگار و رسم اوست![/font]
[font=Tahoma,sans-serif]این جمله را با تلخی اش[/font]
[font=Tahoma,sans-serif]صد بار تضمین میکنم.[/font]
]
 

rezoos

New Member
ارسال ها
462
لایک ها
17
امتیاز
0
#47
neydunim

khoda un ruzo nayare
 

mahdiyam

New Member
ارسال ها
172
لایک ها
102
امتیاز
0
#48
naaaaaaaaaaafas گفت
اون دوستمونم منظوری نداشتن .......به هر حال «خوشمان امد»و دست گلتان درد نکنه .......................................

نه. میدونم آقا صادق هم کلاسی خودمه. هم من شوخی کردم هم اون!



naaaaaaaaaaafas گفت
به هر حال«خوشمان امد»و دست گلتان درد نکنه.......................................
دست شما هم درد نکنه.
شعر های شما هم واقعاً قشنگ بودن.
ممنون.
 

sts3662

New Member
ارسال ها
216
لایک ها
11
امتیاز
0
#49
[TABLE][TR][TD][center:8df53a2850] [/center:8df53a2850]
[center:8df53a2850] [/center:8df53a2850]
[BLOCKQUOTE]طفلی به نام شادی، دیریست گمشده ست/[/BLOCKQUOTE][center:8df53a2850]
[/center:8df53a2850]
[BLOCKQUOTE] با چشمهای روشنِ براق[/BLOCKQUOTE][center:8df53a2850] [/center:8df53a2850]
[BLOCKQUOTE]/ با گیسویی بلند به بالای آرزو/[/BLOCKQUOTE][BLOCKQUOTE] هرکس از او نشانی دارد /[/BLOCKQUOTE][BLOCKQUOTE] ما را کند خبر[/BLOCKQUOTE][center:8df53a2850] [/center:8df53a2850]
[BLOCKQUOTE]/ این هم نشان ما:/ [/BLOCKQUOTE][BLOCKQUOTE][center:8df53a2850]یک سو خلیج فارس /سوی دگر خزر[/center:8df53a2850][/BLOCKQUOTE]

محمدرضا شفيعي كدكني [/TD][/TR][/TABLE]
 

soha-m

New Member
ارسال ها
153
لایک ها
18
امتیاز
0
#50
mahdiyam گفت
اینم آخرین شعریه که گفتم:



جمله مستان از رخت اینگونه مستی می‌کنند
باده سازان با لبت آتش به هستی می‌کنند
این گدایان کز برت هر روز و هر شب بگذرند
با دو چشمان خمارت بت ‌پرستی می‌کنند
نامه‌ی مردن برایت چون به مردم می‌دهند
عالم و آدم برایش پیش‌ دستی می‌کنند
این زمین خاکی از خاکی شود خالی مگر
چون که عشّاق تو را بیرون ز هستی می‌کنند
یک نفر عاقل نماند در میان این جهان
چون که مشتاق تو را مجنون ز مستی می‌کنند
وقت بیرون آمدن از خانه‌ات چون می‌شود،
جامه عطرین و خود از غم‌ها چو رستی می‌کنند،
چون ‌نباشند آ گه از سرّ درون عاشقان،
کاهنان گویند این‌ها خودپرستی می‌کنند .
لیک ارس از مستی‌اش آنگونه خواب افتاده است
کاو نداند دیگران، در عشق ، پستی می‌کنند

محشر بود
خیلی خوشم اومد
واقعا که شاعر قابلی هستی
حرف نداری
من که می میرم برای اینجور شعر ها
 
ارسال ها
139
لایک ها
75
امتیاز
0
#51
تا توانی رفع غم از چهره ی غمناک کن
در جهان گریاندن آسان است اشکی پاک کن

شاعرشو نمی دونم کیه.ولی خیلی از این بیت خوشم میاد
 
ارسال ها
139
لایک ها
75
امتیاز
0
#52
اینم دوتا شعر که خودم سرودم.شاید خوشتون بیاد

نگاهم خسته از آه نگاهش
دوباره قلب من گم کرده راهش
هر آن چه توبه کردم دل نرفته
و باز این بنده گشته رو سیاهش
..................................................................................................
گفتند که دنیا همه اش می گذرد
هر لحظه چه نیک و چه بدش می گذرد
آخر اگر این ها گذرند از پس هم
آیا همه ی گذشته اش می گذرد
..................................................................................................
نگو که رفتنت برای همیشه است
صد بار گفته ام دل من همچو شیشه است
این بار اگر باز نگردی نبودنت
سنگ و دل من ریشه ، فراق تو تیشه است
 
ارسال ها
139
لایک ها
75
امتیاز
0
#53
ای وای ببخشید مثل این که ریاضیاتم ضعیفه این سه تا شعر بود نه دو تا
معذرت می خوام
 
ارسال ها
422
لایک ها
39
امتیاز
0
#54
قصیده آبی خاکستری سیاه .

[BLOCKQUOTE]در شبان غم تنهایی خویش
عابد چشم سخنگوی توام
من در این تاریکی
من در این تیره شب جانفرسا
زائر ظلمت گیسوی توام
گیسوان تو پریشانتر از اندیشه ی من
گیسوان تو شب بی پایان
جنگل عطرآلود
شکن گیسوی تو
موج دریای خیال
کاش با زورق اندیشه شبی
از شط گیسوی مواج تو من
بوسه زن بر سر هر موج گذر می کردم
کاش بر این شط مواج سیاه
همه ی عمر سفر می کردم

من هنوز از اثر عطر نفسهای تو سرشار سرور
گیسوان تو در اندیشه ی من
گرم رقصی موزون
کاشکی پنجه ی من
در شب گیسوی پر پیچ تو راهی می جست
چشم من چشمه ی زاینده ی اشک
گونه ام بستر رود
کاشکی همچو حبابی بر آب
در نگاه تو رها می شدم از بود و نبود

شب تهی از مهتاب
شب تهی از اختر
ابر خکستری بی باران پوشانده
آسمان را یکسر
ابر خکستری بی باران دلگیر است
و سکوت تو پس پرده ی خکستری سرد کدورت افسوس سخت دلگیرتر است

شوق بازآمدن سوی توام هست
اما
تلخی سرد کدورت در تو
پای پوینده ی راهم بسته
ابر خکستری بی باران
راه بر مرغ نگاهم بسته
وای ، باران
باران ؛
شیشه ی پنجره را باران شست
از دل من اما
چه کسی نقش تو را خواهد شست ؟
آسمان سربی رنگ
من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ
می پرد مرغ نگاهم تا دور
وای ، باران
باران ؛
پر مرغان نگاهم را شست
اب رؤیای فراموشیهاست
خواب را دریابم
که در آن دولت خاموشیهاست
من شکوفایی گلهای امیدم را در رؤیاها می بینم
و ندایی که به من می گوید :
”گر چه شب تاریک است
دل قوی دار ، سحر نزدیک است “
دل من در دل شب
خواب پروانه شدن می بیند
مهر صبحدمان داس به دست
خرمن خواب مرا می چیند

آسمانها آبی
پر مرغان صداقت آبی ست
دیده در اینه ی صبح تو را می بیند
از گریبان تو صبح صادق
می گشاید پر و بال
تو گل سرخ منی
تو گل یاسمنی
تو چنان شبنم پک سحری ؟
نه
از آن پاکتری
تو بهاری ؟
نه
بهاران از توست
از تو می گیرد وام
هر بهار اینهمه زیبایی را
هوس باغ و بهارانم نیست
ای بهین باغ و بهارانم تو
سبزی چشم تو
دریای خیال
پلک بگشا که به چشمان تو دریابم باز
مزرع سبز تمنایم را
ای تو چشمانت سبز
در من این سبزی هذیان از توست

زندگی از تو و
مرگم از توست
سیل سیال نگاه سبزت
همه بنیان وجودم را ویرانه کنان می کاود
من به چشمان خیال انگیزت معتادم
و دراین راه تباه
عاقبت هستی خود را دادم
آه سرگشتگی ام در پی آن گوهر مقصود چرا
در پی گمشده ی خود به کجا بشتابم ؟
مرغ آبی اینجاست
در خود آن گمشده را دریابم
ر سحرگاه سر از بالش خواب بردار
کاروانهای فرومانده ی خواب از چشمت بیرون کن
باز کن پنجره را
تو اگر بازکنی پنجره را
من نشان خواهم داد
به تو زیبایی را
بگذاز از زیور و آراستگی
من تو را با خود تا خانه ی خود خواهم برد
که در آن شکوت پیراستگی
چه صفایی دارد
آری از سادگیش
چون تراویدن مهتاب به شب
مهر از آن می بارد
باز کن پنجره را
من تو را خواهم برد
به عروسی عروسکهای
کودک خواهر خویش
که در آن مجلس جشن
صحبتی نیست ز دارایی داماد و عروس
صحبت از سادگی و کودکی است
چهره ای نیست عبوس
کودک خواهر من
در شب جشن عروسی عروسکهایش می رقصد
کودک خواهر من
امپراتوری پر وسعت خودذ را هر روز
شوکتی می بخشد
کودک خواهر من نام تو را می داند
نام تو را می خواند
گل قاصد ایا
با تو این قصه ی خوش خواهد گفت ؟

باز کن پنجره را
من تو را خواهم برد
به سر رود خروشان حیات
آب این رود به سرچشمه نمی گردد باز
بهتر آنست که غفلت نکنیم از آغاز
باز کن پنجره را
صبح دمید
چه شبی بود و چه فرخنده شبی
آن شب دور که چون خواب خوش از دیده پرید
کودک قلب من این قصه ی شاد
از لبان تو شنید :
”زندگی رویا نیست
زندگی زیبایی ست
می توان
بر درختی تهی از بار ، زدن پیوندی
می توان در دل این مزرعه ی خشک و تهی بذری ریخت
می توان
از میان فاصله ها را برداشت
دل من با دل تو
هر دو بیزار از این فاصله هاست “
قصه ی شیرینی ست

کودک چشم من از قصه ی تو می خوابد
قصه ی نغز تو از غصه تهی ست
باز هم قصه بگو
تا به آرامش دل
سر به دامان تو بگذارم و در خواب روم
گل به گل ، سنگ به سنگ این دشت
یادگاران تو اند
رفته ای اینک و هر سبزه و سنگ
در تمام در و دشت
سوگواران تو اند

در دلم آرزوی آمدنت می میرد
رفته ای اینک ، اما ایا
باز برمی گردی ؟
چه تمنای محالی دارم
خنده ام می گیرد
چه شبی بود و چه روزی افسوس
با شبان رازی بود
روزها شوری داشت
ما پرستوها را
از سر شاخه به بانگ هی ، هی
می پراندیم در آغوش فضا
ما قناریها را
از درون قفس سرد رها می کردیم
آرزو می کردم
دشت سرشار ز سبرسبزی رویا ها را
من گمان می کردم
دوستی همچون سروی سرسبز
چارفصلش همه آراستگی ست
من چه می دانستم
هیبت باد زمستانی هست
من چه می دانستم
سبزه می پژمرد از بی آبی
سبزه یخ می زند از سردی دی
من چه می دانستم
دل هر کس دل نیست
قلبها ز آهن و سنگ
قلبها بی خبر از عاطفه اند
از دلم رست گیاهی سرسبز
سر برآورد درختی شد نیرو بگرفت
برگ بر گردون سود
این گیاه سرسبز
این بر آورده درخت اندوه
حاصل مهر تو بود
و چه رویاهایی
که تبه گشت و گذشت
و چه پیوند صمیمیتها
که به آسانی یک رشته گسست
چه امیدی ، چه امید ؟
چه نهالی که نشاندم من و بی بر گردید

دل من می سوزد
که قناریها را پر بستند
و کبوترها را
آه کبوترها را
و چه امید عظیمی به عبث انجامید
در میان من و تو فاصله هاست
گاه می اندیشم
می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری
تو توانایی بخشش داری
دستهای تو توانایی آن را دارد
که مرا
زندگانی بخشد
چشمهای تو به من می بخشد
شور عشق و مستی
و تو چون مصرع شعری زیبا
سطر برجسته ای از زندگی من هستی
دفتر عمر مرا
با وجود تو شکوهی دیگر
رونقی دیگر هست

می توانی تو به من
زندگانی بخشی
یا بگیری از من
آنچه را می بخشی
من به بی سامانی
باد را می مانم
من به سرگردانی
ابر را می مانم
من به آراستگی خندیدم
من ژولیده به آراستگی خندیدم
سنگ طفلی ، اما
خواب نوشین کبوترها را در لانه می آشفت
قصه ی بی سر و سامانی من
باد با برگ درختان می گفت
باد با من می گفت :
” چه تهیدستی مرد “
ابر باور می کرد
من در ایینه رخ خود دیدم
و به تو حق دادم

آه می بینم ، می بینم
تو به اندازه ی تنهایی من خوشبختی
من به اندازه ی زیبایی تو غمگینم
چه امید عبثی
من چه دارم که تو را در خور ؟
هیچ
من چه دارم که سزاوار تو ؟
هیچ
تو همه هستی من ، هستی من
تو همه زندگی من هستی
تو چه داری ؟
همه چیز
تو چه کم داری ؟ هیچ
بی تو در می مانم
چون چناران کهن
از درون تلخی واریزم را
کاهش جان من این شعر من است
آرزو می کردم
که تو خواننده ی شعرم باشی
راستی شعر مرا می خوانی ؟

نه ، دریغا ، هرگز
باورنم نیست که خواننده ی شعرم باشی
کاشکی شعر مرا می خواندی
بی تو من چیستم ؟ ابر اندوه
بی تو سرگردانتر ، از پژوکم
در کوه
گرد بادم در دشت
برگ پاییزم ، در پنجه ی باد
بی تو سرگردانتر
از نسیم سحرم
از نسیم سحر سرگردان
بی سرو سامان
بی تو - اشکم
دردم
آهم
آشیان برده ز یاد
مرغ درمانده به شب گمراهم
بی تو خکستر سردم ، خاموش
نتپد دیگر در سینه ی من ، دل با شوق
نه مرا بر لب ، بانگ شادی
نه خروش
بی تو دیو وحشت
هر زمان می دردم
بی تو احساس من از زندگی بی بنیاد
و اندر این دوره بیدادگریها هر دم
کاستن
کاهیدن
کاهش جانم
کم
کم
چه کسی خواهد دید
مردنم را بی تو ؟
بی تو مردم ، مردم
گاه می اندیشم
خبر مرگ مرا با تو چه کس می گوید ؟
آن زمان که خبر مرگ مرا
از کسی می شنوی ، روی تو را
کاشکی می دیدم
شانه بالازدنت را
بی قید
و تکان دادن دستت که
مهم نیست زیاد
و تکان دادن سر را که
عجیب !عاقبت مرد ؟
افسوس

کاشکی می دیدم
من به خود می گویم:
” چه کسی باور کرد
جنگل جان مرا
آتش عشق تو خکستر کرد ؟ “
باد کولی ، ای باد
تو چه بیرحمانه
شاخ پر برگ درختان را عریان کردی
و جهان را به سموم نفست ویران کردی
باد کولی تو چرا زوزه کشان
همچنان اسبی بگسسته عنان
سم فرو کوبان بر خک گذشتی همه جا ؟
آن غباری که برانگیزاندی
سخت افزون می کرد
تیرگی را در دشت
و شفق ، این شفق شنگرفی
بوی خون داشت ، افق خونین بود
کولی باد پریشاندل آشفته صفت
تو مرا بدرقه می کردی هنگام غروب
تو به من می گفتی :
” صبح پاییز تو ، نامیومن بود ! “
من سفر می کردم
و در آن تنگ غروب
یاد می کردم از آن تلخی گفتارش در صادق صبح
دل من پر خون بود
در من اینک کوهی
سر برافراشته از ایمان است
من به هنگام شکوفایی گلها در دشت

باز برمی گردم
و صدا می زنم :
” ای
باز کن پنجره را
باز کن پنجره را
در بگشا
که بهاران آمد
که شکفته گل سرخ
به گلستان آمد
باز کنپنجره را
که پرستو می شوید در چشمه ی نور
که قناری می خواند
می خواند آواز سرور
که : بهاران آمد
که شکفته گل سرخ به گلستان آمد “
سبز برگان درختان همه دنیا را
نشمردیم هنوز

من صدا می زنم :
” باز کن پنجره ، باز آمده ام
من پس از رفتنها ، رفتنها ؛
با چه شور و چه شتاب
در دلم شوق تو ، کنون به نیاز آمده ام “داستانها دارم
از دیاران که سفر کردم و رفتم بی تو
از دیاران که گذر کردم و رفتم بی تو
بی تو می رفتم ، می رفتن ، تنها ، تنها
وصبوری مرا
کوه تحسین می کرد
من اگر سوی تو برمی گردم
دست من خالی نیست
کاروانهای محبت با خویش
ارمغان آوردم

من به هنگام شکوفایی گلها در دشت
باز برخواهم گشت
تو به من می خندی

من صدا می زنم :
” ای با باز کن پنجره را “
پنجره را می بندی
با من کنون چه نشتنها ، خاموشیها
با تو کنون چه فراموشیهاست
چه کسی می خواهد
من و تو ما نشویم
خانه اش ویران باد
من اگر ما نشویم ، تنهایم
تو اگر ما نشوی
خویشتنی
از کجا که من و تو
شور یکپارچگی را در شرق
باز برپا نکنیم
از کجا که من و تو
مشت رسوایان را وا نکنیم

من اگر برخیزم
تو اگر برخیزی
همه برمی خیزند
من اگر بنشینم
تو اگر بنشینی
چه کسی برخیزد ؟
چه کسی با دشمن بستیزد ؟
چه کسی
پنجه در پنجه هر دشمن دون
آویزد

دشتها نام تو را می گویند
کوهها شعر مرا می خوانند
کوه باید شد و ماند
رود باید شد و رفت
دشت باید شد و خواند
در من این جلوه ی اندوه ز چیست ؟
در تو این قصه ی پرهیز که چه ؟
در من این شعله ی عصیان نیاز
در تو دمسردی پاییز که چه ؟
حرف را باید زد
درد را باید گفت

سخن از مهر من و جور تو نیست
سخن از تو
متلاشی شدن دوستی است
و عبث بودن پندار سرورآور مهر
آشنایی با شور ؟
و جدایی با درد ؟
و نشستن در بهت فراموشی
یا غرق غرور ؟
سینه ام اینه ای ست
با غباری از غم

تو به لبخندی از این اینه بزدای غبار
آشیان تهی دست مرا
مرغ دستان تو پر می سازند
آه مگذار ، که دستان من آن
اعتمادی که به دستان تو دارد به فراموشیها بسپارد
آه مگذار که مرغان سپید دستت
دست پر مهر مرا سرد و تهی بگذارد

من چه می گویم ، آه
با تو کنون چه فراموشیها
با من کنون چه نشستها ، خاموشیهاست
تو مپندار که خاموشی من
هست برهان فرانموشی من
من اگر برخیزم
تو اگر برخیزی
همه برمی خیزند

آذر ، دی 1343[/BLOCKQUOTE]
 
ارسال ها
422
لایک ها
39
امتیاز
0
#55
ای شب از رویای تو رنگین شده
سینه از عطر تو ام سنگین شده
ای به روی چشم من گسترده خویش
شایدم بخشیده از اندوه پیش
همچو بارانی که شوید جسم خاک
هستیم ز آلودگی ها کرده پاک
ای تپش های تن سوزان من
آتشی در سایه مژگان من
ای ز گندمزار ها سرشارتر
ای ز زرین شاخه ها پر بارتر
ای در بگشوده بر خورشیدها
در هجوم ظلمت تردید ها
با تو ام دیگر ز دردی بیم نیست
هست اگر ‚ جز درد خوشبختیم نیست
ای دلتنگ من و این بار نور ؟
هایهوی زندگی در قعر گور ؟
ای دو چشمانت چمنزاران من
داغ چشمت خورده بر چشمان من
بیش از اینت گرچه در خود داشتم
هر کسی را تو نمی انگاشتم
درد تاریکیست درد خواستن
رفتن و بیهوده خود را کاستن
سرنهادن بر سیه دل سینه ها
سینه آلودن به چرک کینه ها
در نوازش ‚ نیش ماران یافتن
زهر در لبخند یاران یافتن
زر نهادن در کف طرارها
گمشدن در پهنه بازارها
آه ای با جان من آمیخته
ای مرا از گور من انگیخته
چون ستاره با دو بال زرنشان
آمده از دوردست آسمان
از تو تنهاییم خاموشی گرفت
پیکرم بوی همآغوشی گرفت
جوی خشک سینه ام را آب تو
بستر رگهایم را سیلاب تو
در جهانی این چنین سرد و سیاه
با قدمهایت قدمهایم براه
ای به زیر پوستم پنهان شده
همچو خون در پوستم جوشان شده
گیسویم را از نوازش سوخته
گونه هام از هرم خواهش سوخته
آه ای بیگانه با پیراهنم
آشنای سبزه زاران تنم
آه ای روشن طلوع بی غروب
آفتاب سرزمین های جنوب
آه آه ای از سحر شاداب تر
از بهاران تازه تر سیراب تر
عشق دیگر نیست این ‚ این خیرگیست
چلچراغی در سکوت و تیرگیست
عشق چون در سینه ام بیدار شد
از طلب پا تا سرم ایثار شد
این دگر من نیستم ‚ من نیستم
حیف از آن عمری که با من زیستم
ای لبانم بوسه گاه بوسه ات
خیره چشمانم به راه بوسه ات
ای تشنج های لذت در تنم
ای خطوط پیکرت پیراهنم
آه می خواهم که بشکافم ز هم
شادیم یکدم بیالاید به غم
آه می خواهم که برخیزم ز جای
همچو ابری اشک ریزم هایهای
این دل تنگ من و این دود عود ؟
در شبستان زخمه ها ی چنگ و رود ؟
این فضای خالی و پروازها ؟
این شب خاموش و این آوازها ؟
ای نگاهت لای لایی سحر بار
گاهواره کودکان بی قرار
ای نفسهایت نسیم نیمخواب
شسته از من لرزه های اضطراب
خفته در لبخند فرداهای من
رفته تا اعماق دنیا های من
ای مرا با شعور شعر آمیخته
این همه آتش به شعرم ریخته
چون تب عشقم چنین افروختی
لا جرم شعرم به آتش سوختی

فروغ فرخزاد
 

SeYeDkOdEn

New Member
ارسال ها
63
لایک ها
37
امتیاز
0
#56
chemistry_world گفت
اینم دوتا شعر که خودم سرودم.شاید خوشتون بیاد

نگاهم خسته از آه نگاهش
دوباره قلب من گم کرده راهش
هر آن چه توبه کردم دل نرفته
و باز این بنده گشته رو سیاهش
..................................................................................................
گفتند که دنیا همه اش می گذرد
هر لحظه چه نیک و چه بدش می گذرد
آخر اگر این ها گذرند از پس هم
آیا همه ی گذشته اش می گذرد
..................................................................................................
نگو که رفتنت برای همیشه است
صد بار گفته ام دل من همچو شیشه است
این بار اگر باز نگردی نبودنت
سنگ و دل من ریشه ، فراق تو تیشه است
نه بابا !!!!!!!!!شوخی نکن واقعا مال خودتون بودن؟
از اون آخریه خیلی خوشم اومد.ممنون
 

darrande

Well-Known Member
ارسال ها
592
لایک ها
811
امتیاز
93
#57
وا قعا خودت گفتی؟
اگه اینجوریه تو سعدی یا شلید هم مولوی یا حافظ باشی
 

soha-m

New Member
ارسال ها
153
لایک ها
18
امتیاز
0
#58
naaaaaaaaaaafas گفت
قصیده آبی خاکستری سیاه .

[BLOCKQUOTE]در شبان غم تنهایی خویش
عابد چشم سخنگوی توام
من در این تاریکی
من در این تیره شب جانفرسا
زائر ظلمت گیسوی توام
گیسوان تو پریشانتر از اندیشه ی من
گیسوان تو شب بی پایان
جنگل عطرآلود
شکن گیسوی تو
موج دریای خیال
کاش با زورق اندیشه شبی
از شط گیسوی مواج تو من
بوسه زن بر سر هر موج گذر می کردم
کاش بر این شط مواج سیاه
همه ی عمر سفر می کردم

من هنوز از اثر عطر نفسهای تو سرشار سرور
گیسوان تو در اندیشه ی من
گرم رقصی موزون
کاشکی پنجه ی من
در شب گیسوی پر پیچ تو راهی می جست
چشم من چشمه ی زاینده ی اشک
گونه ام بستر رود
کاشکی همچو حبابی بر آب
در نگاه تو رها می شدم از بود و نبود

شب تهی از مهتاب
شب تهی از اختر
ابر خکستری بی باران پوشانده
آسمان را یکسر
ابر خکستری بی باران دلگیر است
و سکوت تو پس پرده ی خکستری سرد کدورت افسوس سخت دلگیرتر است

شوق بازآمدن سوی توام هست
اما
تلخی سرد کدورت در تو
پای پوینده ی راهم بسته
ابر خکستری بی باران
راه بر مرغ نگاهم بسته
وای ، باران
باران ؛
شیشه ی پنجره را باران شست
از دل من اما
چه کسی نقش تو را خواهد شست ؟
آسمان سربی رنگ
من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ
می پرد مرغ نگاهم تا دور
وای ، باران
باران ؛
پر مرغان نگاهم را شست
اب رؤیای فراموشیهاست
خواب را دریابم
که در آن دولت خاموشیهاست
من شکوفایی گلهای امیدم را در رؤیاها می بینم
و ندایی که به من می گوید :
”گر چه شب تاریک است
دل قوی دار ، سحر نزدیک است “
دل من در دل شب
خواب پروانه شدن می بیند
مهر صبحدمان داس به دست
خرمن خواب مرا می چیند

آسمانها آبی
پر مرغان صداقت آبی ست
دیده در اینه ی صبح تو را می بیند
از گریبان تو صبح صادق
می گشاید پر و بال
تو گل سرخ منی
تو گل یاسمنی
تو چنان شبنم پک سحری ؟
نه
از آن پاکتری
تو بهاری ؟
نه
بهاران از توست
از تو می گیرد وام
هر بهار اینهمه زیبایی را
هوس باغ و بهارانم نیست
ای بهین باغ و بهارانم تو
سبزی چشم تو
دریای خیال
پلک بگشا که به چشمان تو دریابم باز
مزرع سبز تمنایم را
ای تو چشمانت سبز
در من این سبزی هذیان از توست

زندگی از تو و
مرگم از توست
سیل سیال نگاه سبزت
همه بنیان وجودم را ویرانه کنان می کاود
من به چشمان خیال انگیزت معتادم
و دراین راه تباه
عاقبت هستی خود را دادم
آه سرگشتگی ام در پی آن گوهر مقصود چرا
در پی گمشده ی خود به کجا بشتابم ؟
مرغ آبی اینجاست
در خود آن گمشده را دریابم
ر سحرگاه سر از بالش خواب بردار
کاروانهای فرومانده ی خواب از چشمت بیرون کن
باز کن پنجره را
تو اگر بازکنی پنجره را
من نشان خواهم داد
به تو زیبایی را
بگذاز از زیور و آراستگی
من تو را با خود تا خانه ی خود خواهم برد
که در آن شکوت پیراستگی
چه صفایی دارد
آری از سادگیش
چون تراویدن مهتاب به شب
مهر از آن می بارد
باز کن پنجره را
من تو را خواهم برد
به عروسی عروسکهای
کودک خواهر خویش
که در آن مجلس جشن
صحبتی نیست ز دارایی داماد و عروس
صحبت از سادگی و کودکی است
چهره ای نیست عبوس
کودک خواهر من
در شب جشن عروسی عروسکهایش می رقصد
کودک خواهر من
امپراتوری پر وسعت خودذ را هر روز
شوکتی می بخشد
کودک خواهر من نام تو را می داند
نام تو را می خواند
گل قاصد ایا
با تو این قصه ی خوش خواهد گفت ؟

باز کن پنجره را
من تو را خواهم برد
به سر رود خروشان حیات
آب این رود به سرچشمه نمی گردد باز
بهتر آنست که غفلت نکنیم از آغاز
باز کن پنجره را
صبح دمید
چه شبی بود و چه فرخنده شبی
آن شب دور که چون خواب خوش از دیده پرید
کودک قلب من این قصه ی شاد
از لبان تو شنید :
”زندگی رویا نیست
زندگی زیبایی ست
می توان
بر درختی تهی از بار ، زدن پیوندی
می توان در دل این مزرعه ی خشک و تهی بذری ریخت
می توان
از میان فاصله ها را برداشت
دل من با دل تو
هر دو بیزار از این فاصله هاست “
قصه ی شیرینی ست

کودک چشم من از قصه ی تو می خوابد
قصه ی نغز تو از غصه تهی ست
باز هم قصه بگو
تا به آرامش دل
سر به دامان تو بگذارم و در خواب روم
گل به گل ، سنگ به سنگ این دشت
یادگاران تو اند
رفته ای اینک و هر سبزه و سنگ
در تمام در و دشت
سوگواران تو اند

در دلم آرزوی آمدنت می میرد
رفته ای اینک ، اما ایا
باز برمی گردی ؟
چه تمنای محالی دارم
خنده ام می گیرد
چه شبی بود و چه روزی افسوس
با شبان رازی بود
روزها شوری داشت
ما پرستوها را
از سر شاخه به بانگ هی ، هی
می پراندیم در آغوش فضا
ما قناریها را
از درون قفس سرد رها می کردیم
آرزو می کردم
دشت سرشار ز سبرسبزی رویا ها را
من گمان می کردم
دوستی همچون سروی سرسبز
چارفصلش همه آراستگی ست
من چه می دانستم
هیبت باد زمستانی هست
من چه می دانستم
سبزه می پژمرد از بی آبی
سبزه یخ می زند از سردی دی
من چه می دانستم
دل هر کس دل نیست
قلبها ز آهن و سنگ
قلبها بی خبر از عاطفه اند
از دلم رست گیاهی سرسبز
سر برآورد درختی شد نیرو بگرفت
برگ بر گردون سود
این گیاه سرسبز
این بر آورده درخت اندوه
حاصل مهر تو بود
و چه رویاهایی
که تبه گشت و گذشت
و چه پیوند صمیمیتها
که به آسانی یک رشته گسست
چه امیدی ، چه امید ؟
چه نهالی که نشاندم من و بی بر گردید

دل من می سوزد
که قناریها را پر بستند
و کبوترها را
آه کبوترها را
و چه امید عظیمی به عبث انجامید
در میان من و تو فاصله هاست
گاه می اندیشم
می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری
تو توانایی بخشش داری
دستهای تو توانایی آن را دارد
که مرا
زندگانی بخشد
چشمهای تو به من می بخشد
شور عشق و مستی
و تو چون مصرع شعری زیبا
سطر برجسته ای از زندگی من هستی
دفتر عمر مرا
با وجود تو شکوهی دیگر
رونقی دیگر هست

می توانی تو به من
زندگانی بخشی
یا بگیری از من
آنچه را می بخشی
من به بی سامانی
باد را می مانم
من به سرگردانی
ابر را می مانم
من به آراستگی خندیدم
من ژولیده به آراستگی خندیدم
سنگ طفلی ، اما
خواب نوشین کبوترها را در لانه می آشفت
قصه ی بی سر و سامانی من
باد با برگ درختان می گفت
باد با من می گفت :
” چه تهیدستی مرد “
ابر باور می کرد
من در ایینه رخ خود دیدم
و به تو حق دادم

آه می بینم ، می بینم
تو به اندازه ی تنهایی من خوشبختی
من به اندازه ی زیبایی تو غمگینم
چه امید عبثی
من چه دارم که تو را در خور ؟
هیچ
من چه دارم که سزاوار تو ؟
هیچ
تو همه هستی من ، هستی من
تو همه زندگی من هستی
تو چه داری ؟
همه چیز
تو چه کم داری ؟ هیچ
بی تو در می مانم
چون چناران کهن
از درون تلخی واریزم را
کاهش جان من این شعر من است
آرزو می کردم
که تو خواننده ی شعرم باشی
راستی شعر مرا می خوانی ؟

نه ، دریغا ، هرگز
باورنم نیست که خواننده ی شعرم باشی
کاشکی شعر مرا می خواندی
بی تو من چیستم ؟ ابر اندوه
بی تو سرگردانتر ، از پژوکم
در کوه
گرد بادم در دشت
برگ پاییزم ، در پنجه ی باد
بی تو سرگردانتر
از نسیم سحرم
از نسیم سحر سرگردان
بی سرو سامان
بی تو - اشکم
دردم
آهم
آشیان برده ز یاد
مرغ درمانده به شب گمراهم
بی تو خکستر سردم ، خاموش
نتپد دیگر در سینه ی من ، دل با شوق
نه مرا بر لب ، بانگ شادی
نه خروش
بی تو دیو وحشت
هر زمان می دردم
بی تو احساس من از زندگی بی بنیاد
و اندر این دوره بیدادگریها هر دم
کاستن
کاهیدن
کاهش جانم
کم
کم
چه کسی خواهد دید
مردنم را بی تو ؟
بی تو مردم ، مردم
گاه می اندیشم
خبر مرگ مرا با تو چه کس می گوید ؟
آن زمان که خبر مرگ مرا
از کسی می شنوی ، روی تو را
کاشکی می دیدم
شانه بالازدنت را
بی قید
و تکان دادن دستت که
مهم نیست زیاد
و تکان دادن سر را که
عجیب !عاقبت مرد ؟
افسوس

کاشکی می دیدم
من به خود می گویم:
” چه کسی باور کرد
جنگل جان مرا
آتش عشق تو خکستر کرد ؟ “
باد کولی ، ای باد
تو چه بیرحمانه
شاخ پر برگ درختان را عریان کردی
و جهان را به سموم نفست ویران کردی
باد کولی تو چرا زوزه کشان
همچنان اسبی بگسسته عنان
سم فرو کوبان بر خک گذشتی همه جا ؟
آن غباری که برانگیزاندی
سخت افزون می کرد
تیرگی را در دشت
و شفق ، این شفق شنگرفی
بوی خون داشت ، افق خونین بود
کولی باد پریشاندل آشفته صفت
تو مرا بدرقه می کردی هنگام غروب
تو به من می گفتی :
” صبح پاییز تو ، نامیومن بود ! “
من سفر می کردم
و در آن تنگ غروب
یاد می کردم از آن تلخی گفتارش در صادق صبح
دل من پر خون بود
در من اینک کوهی
سر برافراشته از ایمان است
من به هنگام شکوفایی گلها در دشت

باز برمی گردم
و صدا می زنم :
” ای
باز کن پنجره را
باز کن پنجره را
در بگشا
که بهاران آمد
که شکفته گل سرخ
به گلستان آمد
باز کنپنجره را
که پرستو می شوید در چشمه ی نور
که قناری می خواند
می خواند آواز سرور
که : بهاران آمد
که شکفته گل سرخ به گلستان آمد “
سبز برگان درختان همه دنیا را
نشمردیم هنوز

من صدا می زنم :
” باز کن پنجره ، باز آمده ام
من پس از رفتنها ، رفتنها ؛
با چه شور و چه شتاب
در دلم شوق تو ، کنون به نیاز آمده ام “داستانها دارم
از دیاران که سفر کردم و رفتم بی تو
از دیاران که گذر کردم و رفتم بی تو
بی تو می رفتم ، می رفتن ، تنها ، تنها
وصبوری مرا
کوه تحسین می کرد
من اگر سوی تو برمی گردم
دست من خالی نیست
کاروانهای محبت با خویش
ارمغان آوردم

من به هنگام شکوفایی گلها در دشت
باز برخواهم گشت
تو به من می خندی

من صدا می زنم :
” ای با باز کن پنجره را “
پنجره را می بندی
با من کنون چه نشتنها ، خاموشیها
با تو کنون چه فراموشیهاست
چه کسی می خواهد
من و تو ما نشویم
خانه اش ویران باد
من اگر ما نشویم ، تنهایم
تو اگر ما نشوی
خویشتنی
از کجا که من و تو
شور یکپارچگی را در شرق
باز برپا نکنیم
از کجا که من و تو
مشت رسوایان را وا نکنیم

من اگر برخیزم
تو اگر برخیزی
همه برمی خیزند
من اگر بنشینم
تو اگر بنشینی
چه کسی برخیزد ؟
چه کسی با دشمن بستیزد ؟
چه کسی
پنجه در پنجه هر دشمن دون
آویزد

دشتها نام تو را می گویند
کوهها شعر مرا می خوانند
کوه باید شد و ماند
رود باید شد و رفت
دشت باید شد و خواند
در من این جلوه ی اندوه ز چیست ؟
در تو این قصه ی پرهیز که چه ؟
در من این شعله ی عصیان نیاز
در تو دمسردی پاییز که چه ؟
حرف را باید زد
درد را باید گفت

سخن از مهر من و جور تو نیست
سخن از تو
متلاشی شدن دوستی است
و عبث بودن پندار سرورآور مهر
آشنایی با شور ؟
و جدایی با درد ؟
و نشستن در بهت فراموشی
یا غرق غرور ؟
سینه ام اینه ای ست
با غباری از غم

تو به لبخندی از این اینه بزدای غبار
آشیان تهی دست مرا
مرغ دستان تو پر می سازند
آه مگذار ، که دستان من آن
اعتمادی که به دستان تو دارد به فراموشیها بسپارد
آه مگذار که مرغان سپید دستت
دست پر مهر مرا سرد و تهی بگذارد

من چه می گویم ، آه
با تو کنون چه فراموشیها
با من کنون چه نشستها ، خاموشیهاست
تو مپندار که خاموشی من
هست برهان فرانموشی من
من اگر برخیزم
تو اگر برخیزی
همه برمی خیزند

آذر ، دی 1343[/BLOCKQUOTE]
واقعا ممنون من که عاشق این شعرم
هر بار که می خونمش بازم برام جالب و قشنگه
مخصوصا آخرش
من اگر برخیزم
تو اگر برخیزی
همه بر می خیزند
بازم ممنون نفس جون
 

soha-m

New Member
ارسال ها
153
لایک ها
18
امتیاز
0
#59
chemistry_world گفت
اینم دوتا شعر که خودم سرودم.شاید خوشتون بیاد

نگاهم خسته از آه نگاهش
دوباره قلب من گم کرده راهش
هر آن چه توبه کردم دل نرفته
و باز این بنده گشته رو سیاهش
..................................................................................................
گفتند که دنیا همه اش می گذرد
هر لحظه چه نیک و چه بدش می گذرد
آخر اگر این ها گذرند از پس هم
آیا همه ی گذشته اش می گذرد
..................................................................................................
نگو که رفتنت برای همیشه است
صد بار گفته ام دل من همچو شیشه است
این بار اگر باز نگردی نبودنت
سنگ و دل من ریشه ، فراق تو تیشه است
من که خوشم اومد مخصوصا از شعر اولت
موفق باشی
 

soha-m

New Member
ارسال ها
153
لایک ها
18
امتیاز
0
#60
به خداحافظی تلخ تو سوگند نشد
وتو رفتی و دلم ثانیه ای باز نشد

لب تو میوه ی ممنوع،ولی لب هایم
هرچه از طعم لب سرخ تو دل کند ،نشد

با چراغی همه جا گشتم و گشتم در شهر
هیچ کس!هیچ کس اینجا به تومانند نشد

هر کسی در دل من جای خودش رادارد
جانشین تو در این سینه خداوند نشد

خواستند از تو بگویند شبی شاعرها
عاقبت با قلم شرم نوشتند :نشد!

"فاضل نظری"
 
بالا