من ديشب ساعت 1.30 بود تازه از آخر درس 8 بودم!
ساعتو تنظيم كرده بودم برا 3،زنگ نزده بود،خواب موندم 7 پاشدم!!!!!!
با كلي استرس تا 7.30 يه دور يكم خوندم! بقيه هم يادم رفته بود! رفتم حوزه... تا 8.30 تو حياط خوندم،مراقبا هرچي صدام ميكردن نميرفتم تو! داشتم ميمردم!
آخرش يكيشون اومد دعوام كرد،برد تو!
انتظار داشتم سوالا يه ورق يا دو ورق شه! يكيو گذاشتن...دومي...سومي
...چهارمي
... احساس ميكنم يه سكته ي خفيفي زدم! آخه شونه چپم بي حس شده بود!
ولي انصافا سوالا خيلي خوب بودن! سوالا رو كه ديدم خيلي آروم شدم!
سر زمينه ي كشف المحجوب گير كرده بودم،با بغل دستيم يه متر فاصله داشتم.
ازش پرسيدم...تو ورقش نوشت...ريزه ميزه!
آروم بش گفتم بزرگ بنويس! نفهميد كه نفهميد! پشت يكي از ورقه هاي سوال گنده نوشتم الاغ نمي بينم،بزرگ بنويس!
بنده خدام ميترسيد ،چيكار كنه خوب!
آخرشم نتونستم ازش بنويسم.
0.25 ميره فقط!
خدا رو شكر!