Hosein.D

New Member
ارسال ها
662
لایک ها
862
امتیاز
0
پاسخ : دلنوشته ها

ممنون:)
تازه شعرم ميگم...دوبارم رتبه آوردم:)
ولي خب...خيلي راه داره!
الان ذوقو استعداد كور شده!
فورانش در دفتر اشعارمه!!
تبریک می گم و برای شما آرزوی موفقیت می کنم...:1:
 

ahmadi

New Member
ارسال ها
757
لایک ها
2,532
امتیاز
0
پاسخ : دلنوشته ها

۱‏)‏
دیگه خیالم از بابت همه چیز راحته!‏
خیالم راحته که دیگه نیستی !
دیگه مزاحم نمیشی!‏

دیگه من رو نمی بینی!‏
دیگه *دوستم نداری*‏ !
دیگه دستم رو نمیگیری!‏
دیگه بهم امید به زندگ نمیدی!‏
دیگه اشکهام رو پاک نمی کنی!‏ خیالم از بابت همه ی اینها راحته!‏
ببین به کجا رسوندیم که دیگه از دریغ کردن لطفت؛از سلب کردن حمایتهات،از گرفتن دستهای گرمت ازم خیالم راحت میشه!‏
حتی...
از رفتنت....از رفتن تو که تمام نفسم بودی؛تمام جانم هستی،خیالم راحت میشه...
22:55
1392.09.04
2013.11.25
monday
-------------------
۲‏)‏
و ناگهان سکوتی بین ما حاکم شد!‏
در آن لحظه سنگین ترین،سخت ترین و غم انگیز ترین حس دنیا در تک تک سلولهای بدنم نفوذ کرد...
حس تلخ بسیار تلخ جدایی!‏
سکوت کردی،مثل همیشه متفکر،مثل همیشه با معنا...
سکوت کردم،مثل همیشه غمگین،مثل همیشه منتظر...
مثل تمام همیشه های زندگیم!‏
سکوت بین ما کشنده ست...
تق...قطره ای اشک به زمین افتاد و بالاخره این بغض و سکوت لعنتی شکست!‏
دستم را آرام گرفتی و گفتی:
‏*اینجا ته خطه...‏*‏
دستت را محکم گرفتم و گفتم:
‏*ولی همیشه خط دیگری هست!!*‏
دستم را سریع رها کردی و گفتی:
‏*ولی نه برای کتابی که تمام شده باشد!‏...‏*‏
دستم را آرام دراز کردم و...
دستانت دیگر رفته بود...
1392.08.21
‏((‏ به قلم آبی؛ ثنا احمدی))‏
 

zahra78

New Member
ارسال ها
1
لایک ها
2
امتیاز
0
پاسخ : دلنوشته ها

دَر گَــنــدُم زآر دِلَـــم ... دیــشَـــب بــآ تُــو قَــدَم مــی زَدَم ... هَــر قَــدَم کــه بـَـرمــی دآشــتـــی ، پُـــر مــی شُــدَم اَز اِحــســـآس ؛ اِحــســـآســی شــیـــریــن دَر اُوجِ آســمــآن هــآ ... رُویِ اَبــرهآ ... شِــنـــآگَـــر مــآهِـــری نــیــســـتــم ! بــآ تــلاطُــم نــگـــآهَــت ، دَر مُــقـــآبِــلِ مُــوج هــآی نَــفَــس گــیـــرِ چِــشـــمــآنَــت ... هَــر چِــه کــه بــآشَــم غَــرق خــوآهَــم شُــد !
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

love star

Moderator
ارسال ها
556
لایک ها
942
امتیاز
93
پاسخ : دلنوشته ها

پرنده اي روي آسفالت خيابان به سمت راست خود افتاده است...
انگار خسته است...
پرندگان ديگر كنارش مي آيند...
اما انگار نميخواهد بلند شود...هر پرنده اي كه مي آيد را پس ميزند...
به سمت چپ بر ميگردد...برق اميدي در چشمانش ديده ميشود...
ديگر تواني در جان ندارد...بدنش دارد سرد ميشود..اما همچنان اميدوار است...
پرنده ي روياهايش دراد پرواز ميكند در آسمانها...ان هم بي او...!
سعي ميكند جيك جيكش را بلند كند..اما فائده اي ندارد...صدايش لرزان تر و ضعيف تر از آن است كه به معشوقش برسد...
تصميمي ميگرد...تمام توانش را جمع ميكند...صداي جيك جيك پرنده تمام آسمان را فرا ميگيرد...پرنده ي روياهاي او همچنان در حال پرواز است...
ميخواهد يكبار ديگر شانسش را بيازمايد...
فرياد ديگري ميزند...توجه پرنده ي روياهاي او به زمين جلب ميشود...به سرعت به زمين مي سد...
با خود زمزمه ميكند كه دارم مي آيم...كمي طاقت بياور...
پرنده ي زيبا رو به روي آسفالت افتاده...بدنش تماما سرد است...از چشمانش قطره اي اشك ميچكد...
چشمانش در حال بسته شدن است...
اندكي بعد...پرنده ي روياهاي او ميرسد...
اما خيلي دير...
ديگر مجنونش وجود ندارد...
مجنون كوچك او كه يك پرستو بود...از بي محلي او سردتر شد...
پرنده ي روياها به خيالش كار درست را كرد...
اما افسوس...كه بدترين بلارا بر سر پرستوي كوچك عاشق آورد...
----------------------------------------------------------------------------------------------
"لطفا نتيجه اي كه از اين متن گرفتيد رو بگيد...
ضمنا همين الان نوشتمش...!

---- دو نوشته به هم متصل شده است ----

تبریک می گم و برای شما آرزوی موفقیت می کنم...:1:
امروز دفترمو برده بودم...دوتا از دلنوشته هامو زنگ پرورشي خوندم...
همه ميخوندن اما از جايي برداشته بودن..ولي من تنها كسي بودم كه خودم نوشته بودمشون...
بعد از اينكه خوندم دوستام اينجوري بودن::91:
بعد گفتن واقعا خودت نوشتي...من يه نگاه اينجوري كردم::99:
بعد اونا اينجوري كردن::110:
منم اينجوري شدم::113::94:
بعد دبير پرورشيمون گفت حتما انشاي نماز شركت كن!منم با توجه به اينكه كلا وقت اينجور كارا ندارم اينجوري شدم::225:
-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
:204:
 

Hosein.D

New Member
ارسال ها
662
لایک ها
862
امتیاز
0
پاسخ : دلنوشته ها

پرنده اي روي آسفالت خيابان به سمت راست خود افتاده است...
انگار خسته است...
پرندگان ديگر كنارش مي آيند...
اما انگار نميخواهد بلند شود...هر پرنده اي كه مي آيد را پس ميزند...
به سمت چپ بر ميگردد...برق اميدي در چشمانش ديده ميشود...
ديگر تواني در جان ندارد...بدنش دارد سرد ميشود..اما همچنان اميدوار است...
پرنده ي روياهايش دراد پرواز ميكند در آسمانها...ان هم بي او...!
سعي ميكند جيك جيكش را بلند كند..اما فائده اي ندارد...صدايش لرزان تر و ضعيف تر از آن است كه به معشوقش برسد...
تصميمي ميگرد...تمام توانش را جمع ميكند...صداي جيك جيك پرنده تمام آسمان را فرا ميگيرد...پرنده ي روياهاي او همچنان در حال پرواز است...
ميخواهد يكبار ديگر شانسش را بيازمايد...
فرياد ديگري ميزند...توجه پرنده ي روياهاي او به زمين جلب ميشود...به سرعت به زمين مي سد...
با خود زمزمه ميكند كه دارم مي آيم...كمي طاقت بياور...
پرنده ي زيبا رو به روي آسفالت افتاده...بدنش تماما سرد است...از چشمانش قطره اي اشك ميچكد...
چشمانش در حال بسته شدن است...
اندكي بعد...پرنده ي روياهاي او ميرسد...
اما خيلي دير...
ديگر مجنونش وجود ندارد...
مجنون كوچك او كه يك پرستو بود...از بي محلي او سردتر شد...
پرنده ي روياها به خيالش كار درست را كرد...
اما افسوس...كه بدترين بلارا بر سر پرستوي كوچك عاشق آورد...
----------------------------------------------------------------------------------------------
"لطفا نتيجه اي كه از اين متن گرفتيد رو بگيد...
ضمنا همين الان نوشتمش...!

---- دو نوشته به هم متصل شده است ----


امروز دفترمو برده بودم...دوتا از دلنوشته هامو زنگ پرورشي خوندم...
همه ميخوندن اما از جايي برداشته بودن..ولي من تنها كسي بودم كه خودم نوشته بودمشون...
بعد از اينكه خوندم دوستام اينجوري بودن::91:
بعد گفتن واقعا خودت نوشتي...من يه نگاه اينجوري كردم::99:
بعد اونا اينجوري كردن::110:
منم اينجوري شدم::113::94:
بعد دبير پرورشيمون گفت حتما انشاي نماز شركت كن!منم با توجه به اينكه كلا وقت اينجور كارا ندارم اينجوري شدم::225:
-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
:204:
چه جالب...:d ولی از حق نگذریم شعراتون عالیه... استعداد فوق العاده این دارین... قدرشو بدونین!
 

S_A_M

New Member
ارسال ها
350
لایک ها
413
امتیاز
0
پاسخ : دلنوشته ها

زندگی تو بی رحمی!
همچون رویایی خیال انگیز مرا غرق می کنی!
جانم را وجودم را برای خود می گیری!
.
.
.
.
.
.

غلام حلقه به گوشت می شوم!
همه چیز را با زاویه دید یک کور می بینم
مست می شوم و با شراب خیال به خواب میروم...
.
.
.
..

که ناگه با ضربات سنگیت از خواب مستی بیدار می شوم!
و تازه می فهمم که هیچ چیز از تو نفهمیده بودم.....!
 

love star

Moderator
ارسال ها
556
لایک ها
942
امتیاز
93
پاسخ : دلنوشته ها

دلم تنگ است...
دلم هوايت را كرده...دلم هواي بويت را كرده...
دلم هواي صداي خنده هايت را كرده....
مدتهاست كه ديگر در كنارم نميخندي....
مدتهاست كه به فكر اين هستي كه از من دور باشي...
مدتهاست با گريه هاي بي صدا روزهايم را مي گذرانم...
مدتهاست كه ديگر "من" را فراموش كرده اي...
مدتهاست كه "تو" را براي خود ميدانم...
اما نيستي...
اين روزها تو نيستي...
من هستمو ماه...
من هستمو اشك...
من هستمو خاطراتت...
يادن رفته آن شب هاي با هم بودنمان را؟
نور ماه را ميديدمو لبخند خدا را حس ميكردم...
اما اكنون تنها به ماه نگاه ميكنم...
بين خودمان باشد...ماه هم دلگير است...
هميشه پشت حريري به نام ابر مخفيست...
درست مثل من كه پشت حريري به نام "عشق" پنهان شده ام...!
----------------------------------------------------------------------------
20:56
جمعه 8آذر92
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ahmadi

New Member
ارسال ها
757
لایک ها
2,532
امتیاز
0
پاسخ : دلنوشته ها

برای...دلاور روزگار....
همه جا را تار می دیدی و حالا یک عینک دل نچسب به چشمانت زدی...
حتم دارم اشک های شبانه و سحر گاهانت برای معشوق و تلاش روزانه ات برای به دست آوردنش اینگونه سوی چشمانت را ازت ربود...
دستهایت کم توان شده،حتی نمی توانی یک خودکار سبک را به در دست نگه داری...
انگار نوشتن های مداومت برای او،قدرت را از این دستان پر مهرت گرفت...
قدم های آرام و کوچک بر میداری...انگار بی اشتیاق شدی به این زندگی بی او!‏
هرچند که تا می آید عینکت را بر میداری،سریع گام میزنی،قدرت مشت هایت دوباره مثال زدنی می شود!‏
اما...
باید پذیرفت....
پیر شده ای دلاور.....
تو از دوری او پیر شدی!‏
در اوج جوانی و غرور و سرمستی.....پیر شدی......‏!‏
‏((به قلم آبی ثنا احمدی))‏
------------------------------------
19:19
1392.09.09
2013.11.30
sat
 

S_A_M

New Member
ارسال ها
350
لایک ها
413
امتیاز
0
پاسخ : دلنوشته ها

زندگی دوستت دارم!
.
.
.
.
اشتبـــــــــــاه نکن !
تو را به خاطر خودت دوست ندارم

تو از آنچه می شود تصور کرد بدتر و بی رحم تر هستی.....!
.
.
.
.
دوستت دارم چون نشان مقاومت منی!
هر چقد هم که بی رحم باشی مهم نیست!
.
.
.
.
خیال نکن با فلاکت های متوالی زمینم می زنی و شیرینیش را احساس می کنی!
ابدا!
خبالش را هم از ذهنت نگذران !
چون من برای انتقام از تو هم که باشد زمین نمی خورم!
 

love star

Moderator
ارسال ها
556
لایک ها
942
امتیاز
93
پاسخ : دلنوشته ها

چه زود گذشت...
آن روزهاي باهم بودنمان....
چه زود گذشت...
صداي خنده هايمان....
چه زود گذشت....
آن بغض هاي شبانه كه از دوري بود....
چه زود گذشت...
آرزوي داشتن هم...
چه زود گذشت...
بي تابي هاي شب هايمان....
چه زود گذشت...
آن همه دلتنگي....
چه زود گذشت...
اشكهايي كه براي هم ميريختيم....
ميگذرد....
اين روزهاي سرد شدن...
ميگذرد ....
اين روزهاي طرد شدن...
ميگذرد....
اين اشكهاي شبانه....
ميگذرد...
دلتنگي...
ميگذرد...
بيتابي...
من خاطره ميشوم...
تو حسرت ميشوي...
من ياد ميشوم...
تو آه ميشوي....
من دلتنگ ميشوم...
تو مقاومت ميكني...
من "شكست" ميخورم...
تو "پيروز" ميشوي...
اين قصه هاي منو تو كه تمامي ندارد....
لحظه هاي بي ياد تو كه انتها ندارند....
زندگي من...حكايت شب هاي بي انتهاست...
بغض هاي من...حكايت فرياد هاي بي صداست...
اشك هاي من از سر دلتنگيستو پاكي...
پاكي يك عشق...
عشقي عميق...
ميگذرند...!
اين شبها!اين فرياد ها!اين اشكها!
ميگذرند!آري ميگذرند!
با اتمام من نيز پايان مي يابند!
آن وقت...تو باش و حسرت من!
تو باش و آه من!
تو باش و شكستت!
عوض ميكند...!
زمان جايمان را عوض ميكند!
زمان است ديگر...!
بي وقفه ميگذرد...!
آري...زمان هم در حال "گذر"است!
درست مثل تو كه از "من" گذشتي!
---------------------------
13آذر1393
22:30 p.m
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

TeRmEh

New Member
ارسال ها
67
لایک ها
194
امتیاز
0
پاسخ : دلنوشته ها

قربون خدای بزرگم برم...


که اگه خطا کنم،

نهایت قهرش بین دو اذانه...

اذان بعدی دوباره صدام میکنه!


---- دو نوشته به هم متصل شده است ----

شبانه های خط خطی...


بی سر و سامان در هر گوشه و کناری که می افتند

دفتری تازه می شوند

از قصه هایی که پیش از سحر به خواب چشمانت رسید

و چه گلایه ای از نا نوشته ها

نا نوشته هایی که هر طلوع در چشمانت نقش می بندد

نا نوشته های دیدنی که رنگی از خاطره دارد...

بی آنکه بگویم

آشفته به هر سو می گریزد

شبانه های خط خطی

بی سر و سامان در هر گوشه و کنار...

---- دو نوشته به هم متصل شده است ----

زندگی جیره مختصری است…
مثل یک فنجان چـــــــــــــــای…
وکنارش عشــــــ ـق است …
مثل یک حبـــــــ ـه قند…
زندگی را با عشق،نوش جان بایـــــد کـــــــرد…
 

lady_s

New Member
ارسال ها
64
لایک ها
215
امتیاز
0
پاسخ : دلنوشته ها

دلم تنگ میشود برایش...
رفت.بدون حتی یک خداحافظی.
بدون اینکه توضیح نیمه تمامش را تمام کند...
معلم درس میداد:
ماضی ساده!! رفتم،رفتی،رفت...
پرسیدم:چرا همیشه رفتن؟چرا همیشه فعل اول ذهب باشد؟
چرا هیچوقت یادمان نمیدهید که بیاید...
پاسخم لبخند تلخی بود و سکوت...

دلم برایش تنگ میشود.
برای لهجه ی شیرینش...برای خنده ها و اخم هایش...برای تکان دادن سرش هنگام خواندن:"مرغ پرهایش را تکان داد."
برای خنده هایمان در راهرو ،برای سوتی هایی که میدادیم و به رویمان نمی آورد!!

دلم حتی برای .... .هیچ.بگذارید این دلتنگی شخصی بماند...


روز آخر،راحت میرفت.خیلی راحت.بدون نگاه به پشت سر...کاش پشت سرش را نگاه میکرد و میدید بغضهای فروخورده همه ما را...

راستی!!دلم برای مثال هایش که از جنس دعاها و تعقیبات بود هم تنگ می شود...:)
 

mohadaseh

New Member
ارسال ها
112
لایک ها
330
امتیاز
0
پاسخ : دلنوشته ها

سلام این میدونم این جانبایدشعرای دیگه رابنویسیم ولی خاب دلم نیومد این 3تاشعرزیبارااینجاننویسم معذرتتتتتتتت شعر اول از حمید مصدق: تو به من خندیدی و نمی دانستی من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم باغبان از پی من تند دوید سیب را دست تو دید غضب آلود به من كرد نگاه سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاك و تو رفتی و هنوز، سالهاست كه در گوش من آرام آرام خش خش گام تو تكرار كنان می دهد آزارم و من اندیشه كنان غرق در این پندارم كه چرا باغچه كوچك ما سیب نداشت شعر دوم از فروغ فرخزاد: من به تو خندیدم چون كه می دانستم تو به چه دلهره از باغچه ی همسایه سیب را دزدیدی پدرم از پی تو تند دوید و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه پدر پیر من است من به تو خندیدم تا كه با خنده خود پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم بغض چشمان تو لیك لرزه انداخت به دستان من و سیب دندان زده از دست من افتاد به خاك دل من گفت: برو چون نمی خواست به خاطر بسپارد گریه تلخ تو را و من رفتم و هنوز سالهاست كه در ذهن من آرام آرام حیرت و بغض تو تكرار كنان می دهد آزارم و من اندیشه كنان غرق در این پندارم كه چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت و از اونا جالب تر جوابیه که یه شاعر جوون به اسم جواد نوروزی بعد از سالها به این دو تا شاعر داده که خیلی جالبه بخونید : دخترک خندید و پسرک ماتش برد ! که به چه دلهره از باغچه ی همسایه، سیب را دزدیده باغبان از پی او تند دوید به خیالش می خواست، حرمت باغچه و دختر کم سالش را از پسر پس گیرد ! غضب آلود به او غیظی کرد ! این وسط من بودم، سیب دندان زده ای که روی خاک افتادم من که پیغمبر عشقی معصوم، بین دستان پر از دلهره ی یک عاشق و لب و دندان ِ تشنه ی کشف و پر از پرسش دختر بودم و به خاک افتادم چون رسولی ناکام ! هر دو را بغض ربود... دخترک رفت ولی زیر لب این را می گفت: " او یقیناً پی معشوق خودش می آید ! " پسرک ماند ولی روی لبش زمزمه بود: " مطمئناً که پشیمان شده بر می گردد ! " سالهاست که پوسیده ام آرام آرام ! عشق قربانی مظلوم غرور است هنوز ! جسم من تجزیه شد ساده ولی ذرّاتم، همه اندیشه کنان غرق در این پندارند: این جدایی به خدا، رابطه با سیب نداشت
 

love star

Moderator
ارسال ها
556
لایک ها
942
امتیاز
93
پاسخ : دلنوشته ها

تو رفته اي و ديگر...
هيچ چيز زيبايي ندارد...
دلم ميگيرد...
به من حق بده!
بدون تو همه چيز دلگير است!
بي تو ديگر هيچ چيز نوري ندارد!
بي تو همه چيز زيبايي هاي خود را از دست ميدهد...
خورشيد نورش را...
ماه زيبايي اش را...
زندگي هيجانش را...
و من....
"جانم را..."
ذره ذره آب ميشوم...
اينگونه ميخواهي؟
رو به نابودي مي روم...
اينگونه دوست داري؟
بي تو ديگر چيزي زيبا نيست...
"هيچ چيز"
خدايا؟
پس كو آن همه زيبايي؟
خداوندا؟
پس كو عدل الهيت؟
اي خداي جهان آفرين...
پس كو آن معشوق جان آفرين؟
اي تك نوازنده ي گيتار عشق...
چرا نمينوازي گيتار عشق را؟
مگر عاشقان را دوست نداري؟
پس بنواز...
بنواز گيتار عشق را...
كه چه خوش است صداي گيتار عشقي كه تو مينوازي...
بگذار صدايش را بشنوم...
از تو و يار از اين صداي آرامش بخش لذت ببرم...
و از اين لحظه هاي باهم بودن...
بهره مند گردم...
كه تويي پناه هر عاشق...
كه تويي معبود هر عابد...
و منم...
هم عاشقو هم معشوق تو...!
كه من عابد تو...
اي معبود حقيقي...
بباران باران عشق را به معشوق زميني!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ahmadi

New Member
ارسال ها
757
لایک ها
2,532
امتیاز
0
پاسخ : دلنوشته ها

یه مردادی وقتی بشکنه،واقعامیشکنه!هیچ جوری نمیشه خورده هاش رو جمع کرد!‏
اما لحظه ی آخر حرفش رو میزنه!‏
حرفش رو میزنه و میره!
یه مردادی میسوزه واسه گرم کردن بقیه!‏
ولی شیره...وقتی یه جا شغال تصورش کنند،دیگه نمی ایسته تا شیر بودنش رو اثبات کنه!‏
حرف آخر رو میزنه و میره!‏
در جست و جوی جایی که شیر بدوننش سفرمیکنه!‏
مطمئنه که پیدا میشه...
اما وقتی می خواد بره ، حرف آخر رو میزنه!‏
یه مردادی هیچوقت نمیذاره صداش بلرزه!‏
حتی واسه گفتن حرف آخر!‏
ولی توی دلش یه دنیا بغضه!‏
حرف آخر رو میزنه و میره!با بغض توی دل....
اما کینه نمیکنه!‏ کینه کار *شتر*‏ هاست نه *شیر*ها...
یه مردادی نیازی به شنیدن حرف بقیه نداره!‏
اون بدون شنیدن هر حرفی میره!‏ در تاریکی شب گله...
اما حتی توی همون تاریکی هم حرف آخر رو میزنه و میره!‏
یه مردادی *همیشه*‏ حرف آخر رو میزنه!‏
اما میره....
‏((به قلم آبی شیر مردادی: ثنا احمدی))‏
00:59
2013.12.05
1392.09.14
Thursday
 

frahmani110

New Member
ارسال ها
117
لایک ها
163
امتیاز
0
پاسخ : دلنوشته ها

خودم دفنش کردم، با همین دستام،
هنوز صدای گریه ها و التماسهاش تو گوشم میپیچه.
فقط 6 سالش بود...
اما به اندازه 60 سال آزارم داده بود،
خسته بودم از دستش، از زبون نفهمی هاش، از بی عقلی هاش،
حتی از شیطنت هاش که یهو هوس میکرد بره به دیدن اونی که نباید می دیدش،
نباید می دیدش چون بهش گفته بودم باید فراموشش کنی
ولی حرف به گوشش نمی رفت.
منم کشتمش،
زنده زنده خاکش کردم تا دیگه هوس شیطنت نکنه
در عوض الان راحت راحتم،
اونقدر راحت که دارم میرم خودم رو هم زنده زنده دفن کنم...
 

Al!R3ZA

Well-Known Member
ارسال ها
1,903
لایک ها
3,166
امتیاز
113
پاسخ : دلنوشته ها

چیزی از آخرین باری که دیدمت نمیگذرد
کمتر از 24 ساعت. اما آنچنان دلتنگت بودم که نتوانستم خانه را بی تو تحمل کنم.
از خانه بیرون زدم ، جایی رفتم که هروقت دلم تنگ میشد به آنجا می رفتم
امروز درختی که زیرش نشسته بودم هم تو را همچون من حس میکرد.
در سرمای سوزناک هوا ، به من تکیه داده بودی... سرت روی شانه ام بود. با نگاه به من ، پفکی که در دست داشتی گاز میزدی. باقی اش را در دهان من میگذاشتی...
غرق نگاه هایت بودم ، آنچنان که هیچ چیز را حس نمیکردم. نفهمیدم چقدر زیر درخت نشسته ام. گویا آن پرنده، از این ارتباط سه نفره ی من و تو و درختی که به آن تکیه داده بودیم ، خوشش نمی آمد. آخر سه بار من را کثیف کرد !
برخاستم و به خانه آمدم. چون دیگر وقت آمدنت است...
منتظرت هستم...

---- دو نوشته به هم متصل شده است ----

گاهی یک جمله ، تورا چنان از خواب بیدار میکند ، که لیوان آب یخ ، فرد بیهوش را !
یک بیداری تلخ... خوابی که بودی بسیار شیرینتر بود !
اما اکنون متوجه شده ای که چیستی.
شما کدام را دوست دارید؟ خواب شیرین یا بیداری تلخ؟
من با وی بودن را... حتی اگر دیگر مهم نباشم
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ahmadi

New Member
ارسال ها
757
لایک ها
2,532
امتیاز
0
پاسخ : دلنوشته ها

وقتی دلت تنگ بشه؛واقعا تنگ میشه و هیچ جوری نمی تونی این دلتنگی رو رفع کنی!‏
هر جا ک میری همش خاطراتت جلوی چشمهات پرسه میزنه!‏
وقتی میخندی،یهو اون میاد جلوی چشمت ک کنارت نشسته و داره با صدای بلند میخنده ! و تو یهو بازیت میگیره و جدی میشی و بهش میگی: خب حالا!بسه دیگه!‏ متشخص باش!آدم که اینقدر با صدای بلند نمیخنده!‏
و اون خنده روی لبهاش می خشکه و میگه: آره ببخشد!حق باتوئه!‏
و تو که ته دلت داری از ذوق میمیری؛تحمل اون نگاه معصوم و آرومش رو نداری ک مثه بچه ها زل زده بهت!و یهو خودت میزنی زیر خنده و اون بازهم با صدای بلند میخنده و بازهم در خنده هاتون غرق میشی!‏
اما یهو یادت میاد که همش خیال بوده...و...
اشک تو چشمهات حلقه میرنه!بازهم اون میاد جلوی چشمت که نشسته رو بروت و با دیدن اشکت دلش پاره میشه از غصه!آروم اشک هات رو پاک میکنه و میگه:نبینم اشک هات رو!وهمش مسخره بازی در میاره تا به قول خودش فضا عوض شه و تو رو بخندونه!و تو میخندی!میخندی و میخندی!انقدر میخندی که باز هم از گوشه ی چشمهات اشک سرازیر میشه!‏ اما هیچوقت نفهمیدی،وقتی که خوابت کرد؛خودش بالای سرت نشست و واست حسااابی گریه کرد!‏
باز هم یهو میفهمی که همش خیال بوده و...
از این دلتنگی میزنی از خونه بیرون!همش اون میاد جلوی چشمت که منتظرته!و لحظه ها براش نمیگذره!اینقدر نمی گذره تا بیای و با هم لحظه سازی کنید!ولی وقتی برمیگردی خونه میبینی هیچ انتظاری نبوده!‏
می فهمی اون دیگه رفته!واقعی واقعی رفته...
دیگه نه اشکی از تو به یادشه،نه خنده ای،و نه حتی انتظاری...
و این دل لعنتی هر روز تنگ و تنگ تر میشه و تو نمی تونی این دلتنگی رو رفع کنی!‏
هر جا که میری این خاطرات کشنده ی ۲ نفره تون جلوی چشمهات پرسه میزنه...
و از این به بعد هر روز دلت تنگ تر و تنگ تر میشه!‏
تا جایی که دیگه با هرکی هم که باشی این دلتنگیه بدجوری حس میشه...حتی وقتی با خودشی...
‏-------------------------
‏(پ.ن: ببخشید؛هم طولانیه،هم قوی نیست!‏ اما به یاد یه عالمه خاطره نوشتمشون و دلم نیومد این همه احساسی که پشتشه رو نادیده بگیرم و نذارم!)‏
22:06
1392.09.21
2013.12.13
Thursday
 

TeRmEh

New Member
ارسال ها
67
لایک ها
194
امتیاز
0
پاسخ : دلنوشته ها

چرا مرا این روزها هیچ چیز اویزان زندگی نمی کند؟
تنهایی تلخ این شب ها را هیچ بهار نارنجی دلپذیرنمی کند.
نگرانی های دم صبح را -صدای هیچ پرندهء ناشناخته ای شیرین نمی کند.
گاهی احساس می کنم ادم لالی هستم و هر بار که کسی از زندگی من رد می شود دستش را میگیرم و با تمام وجودم سعی می کنم که بهش بفهمونم که چه اتفاقایی برایم افتاده.ولی هیچ کس نمی فهمد...........لبخند های چند لحظه اول ادم ها امیدوارم می کند.ولی بعد از هر بار تمام شوقم با خستگی و گذرشون می میرد.
من دنبال بهانه ای میگردم که مثل بچه ها بزنم زیر گریه.........
ادم ها خیال می کنند .دوام نمی اورند دربرابر این همه سختی قد علم شده روبه رویشان.........و جان سالم به در نمیبرند...........اما دوام می اوریم /همه/ هربار/دوام می اوریم / دوام اوردن کار سختی نیست.....فقط باید یاد بگیری که ازدل خوشی ها و سرخوشی های کوچک اب نبات های ترش و شیرین بسازی تا تمامی روزهای خستگیت مزه مزه شان کنی باید یاد بگیری به تمام مشغله های ذهنی ات بخندی و برای بچه هایی که در بازی خودشان غرق شده اند شکلک در بیاوری. باید یاد بگیری اواز بخوانی توی قلبت تمام روز و تمام شب .باید یادبگیری موقع تماشای فوتبال داد بزنی جوری که انگار این مهم ترین اتفاق هستی است..........
این را نوشتم تایادم بماند زندگی است دیگر با تمام بالا و پایینی اش.............

ماهی فروش می گفت :
ماهی به نرخ دریا
ماهی بِبَر که تازه است
سیصد تومان ، سه ماهی
زن گفت : پنج ماهی
ماهی فروش خندید :
آتش زدم به مالم
ماهی
حراج
ماهی
قیمت خداپسندانه است
ماهی به روی ماسه
بی تاب غلت می خورد
در چشم های گردش
غوغای ساکتی بود
با التماس می گفت :
یک قطره آب چند است ؟
موجی در آن کرانه
سر را به سنگ می زد ...


«دختر یخ .....»
 

parastoo.sh

New Member
ارسال ها
72
لایک ها
186
امتیاز
0
پاسخ : دلنوشته ها

[FONT=&amp]((نون والقلم[/FONT]))

[FONT=&amp]قوز نکن![/FONT]
[FONT=&amp]صاف بایست![/FONT]
[FONT=&amp]زانوانت را محکم کن![/FONT]
[FONT=&amp]سرت را بالا بگیر!....بالاتر![/FONT]
[FONT=&amp]چشمانت...!چشمانت را باز کن!به افق نگاه کن و به دنیایی که فکر تو آن را می سازد![/FONT]
[FONT=&amp]تو،قلمت و فکرت معنی ناب انسان را می دهید.[/FONT]
[FONT=&amp]قلمی که در دستان توست ،همانیست که <نون والقلم و مایسطرون>برآن نازل شده![/FONT]
[FONT=&amp]همانیست که می آفریند و نابود میکند![/FONT]
[FONT=&amp]آتش می زند و گلستان می کند![/FONT]
[FONT=&amp]قلمت سحر می کند.سحری عقلانی![/FONT]
[FONT=&amp]و تو بی قلمت چیزی نیستی جز حیوانی خوش آب و رنگ...!زیبا و سخت فریبنده![/FONT]
[FONT=&amp]پس قلمت را محکم در دستانت بگیر و آفرینش کن![/FONT]
[FONT=&amp]نترس![/FONT]
[FONT=&amp]بیدار کن این فریادهای خاموش را...[/FONT]
[FONT=&amp]بشکن این آرامش پیش از طوفان را...[/FONT]
[FONT=&amp]طوفان که به پا شود،جز نوح و اصحابش، همه نابودند![/FONT]
[FONT=&amp]پرستو شریفی[/FONT]

[FONT=&amp]20:20[/FONT]
[FONT=&amp]92.9.5[/FONT]
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
بالا