ahmadi

New Member
ارسال ها
757
لایک ها
2,532
امتیاز
0
پاسخ : دلنوشته ها

گاهی از خستگی به خودم پناه می برم..به خودی ک حالاخسته تر از همیشه در کنجی خلوت نشسته و آرام به پنجره ی نیمه باز رو به غروب می نگرد...
به خودی که حال انظاره گر پرپر شدن تمام آرزوهایش است و دارد از تنهایی دلش میترکد...
به خودی پناه می برم که در انتظار بهاری ابدی،تکیه به آغوش شاپرکان زده و آرام چشمانش را بسته تا کسی یخ زدن اشک هایش را در این سرمای طولانی نبیند...
به خودی پناه می برم که کودک شده و لجبازی میکند با زمین و زمان؛و ساکت نمی نشیند گاهی و فرار میکند به دنبال بادبادکی که وسوسه اش میکند...!
به خودی پناه می برم که گاهی سرش را روی پاهای این زمانه میگذارد وسیرگریه میکند!..
من از خستگی به خودی پناه میبرم که چند روزی ست به در خیره شده،گوشش را تیز کرده تا صدای پای مرگ را بشنود...
من دارم به خودی پناه می برم که منتظر مرگ نشسته....!
‏(‏‏(‏به قلم آبی ثنا احمدی‏)‏‏)‏
21:21
1392.09.23
2013.12.14
sat.

---- دو نوشته به هم متصل شده است ----

گاهی از خستگی به خودم پناه می برم..به خودی ک حالاخسته تر از همیشه در کنجی خلوت نشسته و آرام به پنجره ی نیمه باز رو به غروب می نگرد...
به خودی که حال انظاره گر پرپر شدن تمام آرزوهایش است و دارد از تنهایی دلش میترکد...
به خودی پناه می برم که در انتظار بهاری ابدی،تکیه به آغوش شاپرکان زده و آرام چشمانش را بسته تا کسی یخ زدن اشک هایش را در این سرمای طولانی نبیند...
به خودی پناه می برم که کودک شده و لجبازی میکند با زمین و زمان؛و ساکت نمی نشیند گاهی و فرار میکند به دنبال بادبادکی که وسوسه اش میکند...!
به خودی پناه می برم که گاهی سرش را روی پاهای این زمانه میگذارد وسیرگریه میکند!..
من از خستگی به خودی پناه میبرم که چند روزی ست به در خیره شده،گوشش را تیز کرده تا صدای پای مرگ را بشنود...
من دارم به خودی پناه می برم که منتظر مرگ نشسته....!
‏(‏‏(‏به قلم آبی ثنا احمدی‏)‏‏)‏
21:21
1392.09.23
2013.12.14
sat.
 

Aref Physics

New Member
ارسال ها
251
لایک ها
224
امتیاز
0
پاسخ : دلنوشته ها

داد دل از درد مردان خدا می نالد

گفتمش درویش را چه کارم اید

گفت مرا درد تو برچیست؟برآن ها یاخود؟

سختم امد که بگویم انچه تحقیق امد

دلم اما گفت بس است این سستیت درزندگی

گفت بس است پستی در عاشق پیشگی

گفت امانم برید ازدرد و رنج و آز و آه

گفتمش:

امانم بده دراین بی کسی و رنجودگی

گفتمش من دل را دیگر نمانده طاقتم

دیگر از فرط شقاوت طرد مانده ساغرم

گفتمش ار من نبودم جزء مردان خدا

ار نکردم جاهدی درپیش راه حق هدی

گفتمش....

چه بگویم
چه بگویم که هرچه گویم ساغردل شکسته تر گرفته ام
امانم بده...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Al!R3ZA

Well-Known Member
ارسال ها
1,903
لایک ها
3,166
امتیاز
113
پاسخ : دلنوشته ها

توصیف یک روز زندگی بی تو :
از خواب نرفته بیدار میشوم... دست ها و صورت را شسته و نشسته ، لباس هارا پوشیده و نپوشیده ، کیف را به دوش انداخته و نیانداخته ، به پایین میدوم... بوق سرویس همان خواب نصفه و نیمه را هم از چشمانم میگیرد...
با کلی عذرخواهی سوار سرویس میشوم و به راه می افتیم... در راه بقیه بچه ها با هم شوخی میکنند و میخندند.
بعضی ها با هم موسیقی گوش میدهند و بعضی دیگر بازی میکنند...
من در گوشه ای چشمانم را بسته ، تورا تصور میکنم... یکی از پشت صدا میزند ، باز هم این خوابید ! نمیداند خواب بر این چشم ها بی تو حرام است...
بدون توجه به آنان به نگاه کردنت در خیالم ادامه میدهم... خیس شدن دست هایم که دست به سینه نشسته بودم و سرم را نیز کمی خم کرده بودم ، توجهم را جلب میکند... جوری که دیگران متوجه نشوند خودم را جمع و جور میکنم. سرم را روی دستانم میگذارم و خودم را به خواب میزنم...
میرسیم... راننده میگوید قصد پیاده شدن نداری؟ من که از همه چی بی خبرم میپرسم مگر رسیـــ ... حرفم با دیدن ماشین خالی از دانش آموز قطع میشود... خداحافظی میکنم و وارد مدرسه میشوم... بدون آنکه کس دیگری را ببینم به سمت کلاس میروم... صداهایی به گوشم میرسد..." قدیما ج سلام میدادی باو ! " البته محترمانه اش را گفتم...

دبیر به کلاس می آید... به زور کمی بلند میشوم که مثلاً بلند شده ام !
دبیر درس میدهد گویا... من که تورا میبینم... در خانه خودمان...
در همین حال و هوا هستم که دبیر زنگ بعدی وارد کلاس میشود... من که به ساعت کلاس خیره شده ام ، به دنبال کتاب درس زنگ دوم هستم... اما نیاورده ام... دو زنگ با این دبیر داریم... میگویم به درک... به میز آخر میروم و به کار خود ادامه میدهم... گاهی با داد معلممان که عادتش است ، برفک بر چشمانم می افتد! ولی بعدش درست میشود و تصویرت را واضح میبینم...
زنگ چهارم است و من هنوز کاپشنم بر تنم است... زنگ فیزیک است و بگو و بخند... اما گویا یک پایه ی کلاس کم است...
دبیر آخر زنگ میخواست نامم را در اسامی غایبین بنویسد ! به شوخی گفت" ای بابا این نیومده انتگرالامون مونده رو دستمون!" تا اینکه بچه ها اشاره کردن که گوشه کلاسم. یک نگاه معنی دار به من کرد و رفت...

وقت نهار بود. راستش نمیدانم چه خوردم. فقط یادم است که خوردم ! نه فقط خودم ، بلکه تمام صورت و اعضای بدنم نیز خوردند... قاشق هر دفعه به یک سمت میرفت...

به کتابخانه رفتم برای مطالعه... کتاب جلویم بود... به نوشته هایش خیره شده بودم... اما متعجب بودم ! کتابها را عوض کردم ! اما بازم همان بود... همان کلمه ی سه حرفی... نه ریاضی ، نه فیزیک ، نه شیمی ، فقط یک کلمه سه حرفی... کل کتاب... 5 ساعت خواندم... نامت را... ورق میزدم کتاب را... هرصفحه همان بود... اما هرچه بیشتر ورق میزدم ، بیشتر به ادامه کتاب علاقه مند میشدم...

ساعت 8 شب است و وقت برگشتن با سرویس... کتابهارا جمع میکنم و راه می افتم... دوباره در سرویس خود را به خواب میزنم و تصورت میکنم... اما اینبار با شوق اینکه وقتی به خانه میرسم ، تو هستی... در را باز میکنم و وارد خانه میشوم... اما خانه نیز همچون من از درد تنهایی و نبود تو میگرید... دست به قلم میشوم و مینویسم : توصیف یک روز زندگی بی تو...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

love star

Moderator
ارسال ها
556
لایک ها
942
امتیاز
93
پاسخ : دلنوشته ها

اگر فكر ميكني كسي تورا دوست ندارد دليلش اين نيست كه تو براي ديگران بي ارزشي...تو آنقدر ارزشمندي كه خداوند دوست ندارد "هر كسي"عاشق تو باشد...
اگر تو امشب تنهايي معنايش اين نيست كه ديگران نيستند و تو به آنها نيازمندي...دليلش اين است كه تو فقط به خداوند نياز داري و خداوند تو را فقط براي خودش ميخواهد...
اگر تو گريه ميكني نشانه ي اين نيست كه موجود ضعيفي هستي...اشك نشانه ي قدرتي است كه خداوند به تو عطا كرده تا با آن آرام شوي...
اگر تنها بودن بد بود...اگر بي نيازي بد بود...خداوند حالا انقدر ارزش نداشت...
خدا تنها است و عاشق...اگر خدا تنهاست دليلش اين نيست كه حق دوست داشته شدن ندارد؛خدا تنهاست تا به تو بفهماند تنها نيز ميتوان عاشق بود...
او بي نياز است اما تو را دوست دارد...بي نياز بودن هرگز به معناي سنگدلي نيست...بي نياز بودن يعني وابستگي در عين مستقل بودن!درست است خداوند مستقل از توست اما وقتي با او حرف مي زني خوشحال مي شود...
تو هرگز خدا نميشوي...اما ميتواني بنده اي نزديك به خداوند باشي...
اين تغيير نگرش هاست كه انسان ها را ارزشمند مي كند...
هميشه به خداوند وابسته باش...
بنده ي خدا امكان رفتنش هست اما خداوند هرگز نميرود...
20:58p.m
29آذر92
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

mohadaseh

New Member
ارسال ها
112
لایک ها
330
امتیاز
0
پاسخ : دلنوشته ها

سلام این متنو دوسال پیش وقتی پدربرزگم فوت کردند نوشتم اگه ازلحاظ ادبی بده ببخشیددیگه ...... دیروزمرگ تورادرآغوش گرفت وبرای همیشه از پیشمان رفتی وقتی وداع آمده بودیم خوابیده بودی،خوابی ابدی.آرامشی که دروجودت موج میزدراهیچ وقت تابه این حددرتونیافته بودم می خواستندببرندت سردخانه صدای آمبولانس که آمد تورادربرانکاردگذاشتند بردندت......همه گریه می کردند امامن هنوزمانده بودم در میان بهت وناباوری انگار هنوز باورنداشتم نبودنت را.....وقتی می خواسندتورادرخاک بگذارند دیگرفهمیدم تورفتی توراچون گنجی ارزشمنددرزیر خروارهاخاک پنهانت کردندآه چه کسی باورمیکندآن دست های نحیف که نوازشگرم بوداکنون در این خاک های سرد مدفون شودچه کسی باور می کردآن قلبی که مالامال از عشق اهل بیت بود برای همیشه بایستد.صدای خاطره هایت درگوشم می پیچد.پدربزرگ همه ی خاطره هاراباخودت بردی آخردلم تنگ می شود برای آن عینک ذره بینی ات....برای نصیحت هایت ...برای خواندن نمازهای اول وقتت...برای بوسیدن های محبت آمیزت...آن روز که آمده بودم خانه تان یادت می آیدهمین ۱سال پیش بودمی خواستی حیاط راآب بپاشی به من آب می پاشیدی ومی خندیدی.من ۱لحظه از این خنده هارامی خواهم فقط یک لحظه..."تنم سرده ولی انگارتودستای توآتیشه خودت پلکامامی بندی واین قصه تموم میشه...."

---- دو نوشته به هم متصل شده است ----

خدایاچقدرحرف زدن باتوزیباست چقدردلم حرف برای گفتن دارداین دستان خسته ام برروی کاغذمیلغزدوچشم هایم تورامی خواندای همه ی هستی من آیاشودکه روزی برای تو ودرآغوش توجان بسپارم آیاشود این روح خسته ام ازقفس تن آزادشود ودر عرش تو به پرواز در آید رنگین کمان من نمی دانی چقدر در زیر باران دعامنتظرت ماندم تا بیایی ودرحالی که پاهایم خیس شده بود به دنبالت می دویدم اماافسوس دستانم انگار به تونمی رسید چیزی انگار بین من وتو فاصله می انداخت وآن گناه بود.وتومی رفتی ومن می ماندم ودلم...مروارید های نقره ای دانه دانه برپهنای صورتم می لغزیدند.شیطان به من می خندید ومن فریاد می زدم ونام تورا می خواندم اوبهت زده ناپدید میشد رنگین کمان من اکنون سوزش آفتاب جهالت برصورتم آزارم می دهد ودلم طراوت بعد از باران را می خواند به اندازه ی تمام قطره های باران دوستت دارم
 

math7

New Member
ارسال ها
299
لایک ها
586
امتیاز
0
پاسخ : دلنوشته ها

الان ک دارم اینارو مینویسم ساعت 11:20 شبه همون 23:20
میدونید بدترین چیز چیه؟
اینه که هرچی حرف بزنی یا حتی داد بزنی کسی نفهمه چی میگی یعنی بشنون و نفهمن و بدترش اینکه بخوان نفهمن
در کتابارو باز ک میکنی ی استثنایی میبینی
ولی واقعا ی استثنا اینجا پیدا نمیشه فقط ی نفر حتی ی نفرم کافیه
ولی چرا اینجوریه ؟
نه اینکه الان اینجوری شده باشه خیلی وقته اوضاع اینجوریه یعنی ازون اول اول اولش
تا کی ادامه داره؟
.
.
.
.
.
.
.
اگه این وضه درست میشد ی لحظه پا میشدم همه دیوارا همه موانعو میشکستم
ولی ی لحظه وایسا ببینم انگار هنوز ی کسی هست
یکی داره منو صدا میزنه
خودم
آره خودم
تنها کسی ک باهام مونده آره همه چیزو با خودم قسمت میکنم
همه ناراحتیا همه بدیا همه موفقیت همه پیروزیا همشو
ولی بازم دلم راضی نمیشه ب خاطر همین
ب خاطر همین
ی گوشه از وجودمو چشم انتظار میذارم
ببینم کسی از راه میرسه و ..........


 

parastoo.sh

New Member
ارسال ها
72
لایک ها
186
امتیاز
0
پاسخ : دلنوشته ها

((ساعت 5و38دقیقه))


صبح شده...
ساعت 5و38دقیقه هست...
مسجد داره اذان موذن زاده رو پخش میکنه.
آرومه اما من می شنوم.
قدیما مامانبزرگم وقت اذان که میشد،دستاشو میگرفت بالا و میگفت: (( به حق همین وقت اذان همه عاقبت به خیر بشن،بچه های منم عاقبت بخیربشن.))
مامانبزرگم فرشته بود.من نیستم.
اما میتونم دستامو بگیرم بالا و با همه قلبم دعا کنم و بگم خدایا به حق همین وقت اذان همه عاقبت بخیر شن.
بگم خدایا از سرتقصیرات همه بگذر...
از تقصیرات من هم...
وضو میگیرم.
مامانبزرگم از توی قاب عکس داره نگام میکنه.
چشماش میخنده...


پرستو شریفی
1392.09.30
5:38
 

TeRmEh

New Member
ارسال ها
67
لایک ها
194
امتیاز
0
پاسخ : دلنوشته ها

گول دنیا را مخور......!!
ماهیان شهر ما از کوسه ها وحشی ترند
بره های این حوالی گرگ ها را میدرند
سایه از سایه هراسان در میان کوچه ها
زنده ها هم آبروی مردگان را میبرند.....
 
ارسال ها
14
لایک ها
36
امتیاز
13
پاسخ : دلنوشته ها

حکایت من و تو مثل دستایی میمونه که هیچ گاه بهم نمیرسند
میدونی چرا؟؟
چون فک میکنی دستی که تو دستته دست منه....

هی !هی!(تقدیم به.....
 

Hosein.D

New Member
ارسال ها
662
لایک ها
862
امتیاز
0
پاسخ : دلنوشته ها

می گویند تکرار همه چیز خسته کننده است
امــــــا...
من می گویم...
بعضی چیز ها تکرارشان زیبا است
مثل نفس کشیدن تو
و این...
تکرار باعث تضمین زندگی من است
پس نفس بکش...

 

TeRmEh

New Member
ارسال ها
67
لایک ها
194
امتیاز
0
پاسخ : دلنوشته ها

یه وقتایی باید رفت....
اونم با پای خودت...
باید جاتو تو زندگی بعضیا خالی کنی
درسته تو شلوغیاشون متوجه نمیشن چی میشه....
ولی بدون....
یه روزی...یه جایی...
بدجور یادت می افتن ک دیگه دیر شده...!!!
 

love star

Moderator
ارسال ها
556
لایک ها
942
امتیاز
93
پاسخ : دلنوشته ها

تو رفتي و من ماندم ميان اين همه غريبه...
تو ررفتي و من ماندم با دستان يخ زده...
تو رفتي...در لاكت پنهان شدي...
اما درون قلبم زنده اي...
تا ابد ... تا مادامي كه من زنده باشم..تو هم هستي...
حتي اگر نباشي!
 

ASI74

New Member
ارسال ها
124
لایک ها
175
امتیاز
0
پاسخ : دلنوشته ها

تنهایی یعنی بودنت واسه کسی مهم نباشه
تنهایی یعنی هرشب بهش فکر کنی و اون عین خیالش نباشه
تنهایی یعنی بدون اون زندگی واست سخت بشه و اما واسه اون اینجوری نباشه
تنهایی یعنی حالت بد باشه و همه بهت بگن واست بهتره که اون باهات نباشه
تنهایی یعنی واسش هر کاری که بشه بکنی اما اون دلش باهات نباشه
تنهایی یعنی از درون نابود شی اما کسی حواسش بهت نباشه
تنهایی یعنی بهت پشت پا بزنه و آرزو کنی واسش غمی نباشه
تنهایی....
تنهایی....
خدایا یعنی میشه یه روز از خواب پا بشیمو ببینیم تنهایی نباشه!
 

B.mikaniki

New Member
ارسال ها
275
لایک ها
567
امتیاز
0
پاسخ : دلنوشته ها

امروز میان حس های مبهم آبی گم شده ام....
حس غریب آزادی مرا بو می کشد او دنبال "من" است...
خیلی وقت است میان واژه های دفتر رویاهایم گم شده ام....
بوی تلخ بنزین سرد هم روحم را تسکین نمیدهد
بی محابا به سمت آب میروم
و مثل گربه ی کوچک همسایه ادای پارس کردن در میاورم.
فرقی نمیکند دیروز یا امروز
مهم این است که دیگر خاک بوی باران نمیدهد
مهم اینست که تمام جاده ها خالی شده اند
مهم این است در غاری زندگی میکنم که کلاغ هایش روسفیدم کرده اند و من هرروز میان شومی جغد سرم را شخم میزنم شاید هنوز امیدی مانده باشد.
"ب.دریا"(تکه ای از چرندیات کاغذ پاره های من)
 

chimica

New Member
ارسال ها
187
لایک ها
256
امتیاز
0
پاسخ : دلنوشته ها

این روزها همه همراهند...همراه اول...آری...اول راه...همه همراهند...
اما..همراهی میخواهم که تا آخرین قدم با من باشد...و کسی را جز تو نمی یابم...ای خدا...

---- دو نوشته به هم متصل شده است ----

گفت تا آخر با تو میمانم...حرف من حرف است!!
راست میگفت...
حرفش فقط "حرف" بود...
 

m.biology

New Member
ارسال ها
318
لایک ها
319
امتیاز
0
پاسخ : دلنوشته ها

زماني كه از همه خسته ميشوم به اتاقم ميرم و در خاموشي به ديوار خيره ميشوم
صدايي زير گوشم ميخواند:
من عاشقتم...با من حرف بزن تا به آرامش برسي...
من هم به او ميگويم من هم تو را دوست دارم



دوستان توجه كنين كه اين ترجمه آيه "الا بذكرالله تطمئن القلوب..." بود چون بعضي از دوستان نسبت به آيات قرآن شرطي شدن تا ميگيم قرآن طرف ميگه برو بابا خب شايد اين مدلي روشون تاثير بزاره....(فراموش نكنين شرطي شدن اين افراد حاصل رفتار من و شماست...)
 

love star

Moderator
ارسال ها
556
لایک ها
942
امتیاز
93
پاسخ : دلنوشته ها

من مانند سيندرلا زيبا رو نيستم!چشمهاي آبي ندارم!موهاي طلائي ندارم!كفش هايم در قصر هيچ پادشاهي گم نشده!
اما ... ! من مانند جودي هستم!مانند آن شرلي!
نه نه!موهايم قرمز نيست!نه نه!يتيم نيستم!فقط تا حدي تنها هستم!
اما يادگرفته ام..مانند جودي باشم!
دختري شاد كه گاهي از فشار تنهايي با هق هق هاي دخترانه بالشش خيس ميشد!
من مانند آن شرلي ام!
دختري مقاوم كه گاهي از نگراني ها با هق هق هاي دخترانه بالشش خيس ميشد!
آري!
من نيز دخترم!
مانند آنها مقاومم!مانند آنها شادم!
اما لحظه هايي هم هست كه دخترانگيم غلبه دارد بر همه ي شاديها و مقاومت ها....

---- دو نوشته به هم متصل شده است ----

این روزها همه همراهند...همراه اول...آری...اول راه...همه همراهند...
اما..همراهی میخواهم که تا آخرین قدم با من باشد...و کسی را جز تو نمی یابم...ای خدا...

---- دو نوشته به هم متصل شده است ----

گفت تا آخر با تو میمانم...حرف من حرف است!!
راست میگفت...
حرفش فقط "حرف" بود...
هيچ كس همراه نيست!
تنهاي اول!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

mohadaseh

New Member
ارسال ها
112
لایک ها
330
امتیاز
0
پاسخ : دلنوشته ها

من مانند سيندرلا زيبا رو نيستم!چشمهاي آبي ندارم!موهاي طلائي ندارم!كفش هايم در قصر هيچ پادشاهي گم نشده!
اما ... ! من مانند جودي هستم!مانند آن شرلي!
نه نه!موهايم قرمز نيست!نه نه!يتيم نيستم!فقط تا حدي تنها هستم!
اما يادگرفته ام..مانند جودي باشم!
دختري شاد كه گاهي از فشار تنهايي با هق هق هاي دخترانه بالشش خيس ميشد!
من مانند آن شرلي ام!
دختري مقاوم كه گاهي از نگراني ها با هق هق هاي دخترانه بالشش خيس ميشد!
آري!
من نيز دخترم!
مانند آنها مقاومم!مانند آنها شادم!
اما لحظه هايي هم هست كه دخترانگيم غلبه دارد بر همه ي شاديها و مقاومت ها....
!
عالی بودحداقل به احساس خودم نزدیک بود....یه دخرشادکه گاهی دلش میگیره...هیییییی روزگار...
 

alonegirl

Well-Known Member
ارسال ها
106
لایک ها
470
امتیاز
63
پاسخ : دلنوشته ها

دستان باد کاغذ و نوشته هایم را از من ربود انگار هیییچ وقت چیزی ننوشته بودم!با این وجود قلبم را نفروختم گویی سالهاست که مرا نگهبان وی نهاده اند.
 
بالا