a$hk@n

New Member
ارسال ها
618
لایک ها
440
امتیاز
0
پاسخ : دلنوشته ها

غم، مگر جز خاطر من، منزل و ماْوا نداری؟
خوش بیا خوش بیا آسوده بنشین، بر دلم
گر جا نداری…!
این از دلم اومد پس میشه دل نوشته! با اقتباس: آقای شهرام شکوهی!!

---- دو نوشته به هم متصل شده است ----

غم، مگر جز خاطر من، منزل و ماْوا نداری؟
خوش بیا خوش بیا آسوده بنشین، بر دلم
گر جا نداری…!
این از دلم اومد پس میشه دل نوشته! با اقتباس: آقای شهرام شکوهی!!

---- دو نوشته به هم متصل شده است ----

غم، مگر جز خاطر من، منزل و ماْوا نداری؟
خوش بیا خوش بیا آسوده بنشین، بر دلم
گر جا نداری…!
این از دلم اومد پس میشه دل نوشته! با اقتباس: آقای شهرام شکوهی!!
 
ارسال ها
1,240
لایک ها
2,256
امتیاز
0
پاسخ : دلنوشته ها

راه عشق توی قلبش مثل جاده چالوس بود....تا جاده ش شلوغ شد واسه من یکی یک طرفه شد...
تابلو زدن برگرد....
 

iman HN

New Member
ارسال ها
1,757
لایک ها
2,646
امتیاز
0
پاسخ : دلنوشته ها

این دین ساده ی من است...
هیچ احتیاجی به فلسفه های پیچیده نیست...
مغز خودمان،قلب خودمان،اینان دین من هستند...
فلسفه تنها محبت است....
this is my simple religion.there is no need for temples,no need for complicated philosophy.
our own brain,our own heart is our temple,the phiklosophy is kindness.
Dalai Lama
 

TeRmEh

New Member
ارسال ها
67
لایک ها
194
امتیاز
0
پاسخ : دلنوشته ها

[FONT=&quot] پیمانه شان که سرریز می شود ،
زیر قالی دیگران می رود این سر ریز شده ها ... [/FONT]

---- دو نوشته به هم متصل شده است ----

اولين صبحانه ي بدون مادر خوردن ندارد...همگي روي حصير كف اتاق نشسته اند...همگي بغض دارند انگار...
دختر بزرگ خانه حالا سعي در مادري كردن دارد...نظر مي افكند كودكان غم زده را...اشك در چشمانش حلقه ميزند...مگر نميگويند فرزند از مادر يتيم ميشود؟ جاي خالي مادر آزارش ميدهد...به پدرش نگاه ميكند...غم چهره اش قلبش را به لرزه مي اندازد...برادر كوچكش كنارش است...به سرش دست ميكشد و به دنبالش آه...بغضش را به سختي فرو ميدهد و ميپذيرد تقديرش را...غم از دست دادن عزيزانش را..

نوشته ام را بار ديگر مرور ميكنم....چشمانم تر ميشود و فقط زير لب ميگويم : امان از دل زينب...


---- دو نوشته به هم متصل شده است ----

روزها پر و خالی می شوند مثل فنجان های چای
در کافه های بعد از ظهر اما هیچ اتفاق خاصی نمی افتد
اینکه مثلا تـــــــــو ، ناگهان در آن سوی میز نشسته باشی !


---- دو نوشته به هم متصل شده است ----

مــعــلم گـفـت الــف

گـفـتـم او

گـفـت ب

گـفـتـم بـا او

گـفـت پ

گـفـتـم پـیـش او

گـفـت ج

خـواسـتـم بـگـم جــدایــی

گـفـت نــگــو
 
ارسال ها
1,240
لایک ها
2,256
امتیاز
0
پاسخ : دلنوشته ها

کار کاسبیم خوبه....خیراتی آب پخش میکنم تو جهنم...
جهنم شبیه یه چیزی بین هالووین و بالماسکه میمونه صورتا همه سوختن...
ساده و غنی همه رقمه اینجا هست...زشت و خوشگل هم اینجا فراوونه...سنتی و مدرن هم زیاده...
دختره روی صورتش به جای "گونه" چاله کاشته....!
ولی خوبیش اینه همه مثل همن...نه خیانتی هست نه شلوارا دوتا...
تو شطرنجش نه کیش و ماتی هست...مهره هاش همه شبیه همن..... نه شاها بلندن نه سربازا کوتاه...
اینجا خیلی داغه ولی قلب یه سری شکسته و یخ زده....جوری یخ زده که اگه بخوایم از یخ درشون بیاریم خیلی پول گاز میاد...
منم بین این قلب های یخی پخش میکنم چایی....
حتی اگه باشه هوا گرم و آفتابی...
بهشون میگم اگه در حق کسی بدی نکردی یه راه هست....
یه راهی که تو اینجا نباشی....
فرقی نمیکنه باشه جرمت چی....
فردا صبح یه دست گل بگیر...
معذرتخواهی کن خدا مهربونه میبخشدت
رفتارش با ارباب رجوع مثل بنده هاش نیست پشت میز...

(یکی از خوبیای ادبیات اینه میتونی خودت رو هرجایی تصور کنی و از هر مفهومی استفاده کنی .مثلا از پرواز سیمرغ بنویسی...یا مثلا خودتو بذاری جای ارکعوپتریکس...واقعا چیز جالبی است ادبیات:10:)
 

mohadaseh

New Member
ارسال ها
112
لایک ها
330
امتیاز
0
پاسخ : دلنوشته ها

یه موسیقی لایت.....یه چایی داغ،یه بارون نم نم،یه هوای دونفره.....یه خلوت دبش با خدا.......
 
ارسال ها
1,240
لایک ها
2,256
امتیاز
0
پاسخ : دلنوشته ها

سیگار را ترک میکنم
تو خطرناک ترین دودم باش....
میگویند زندگی بی تو بهشت است....
من شعله در آغوش میکشم
تو پادشاهم...تو نمرودم باش....
-------------------------------------------------------
پس فردا میریم خواستگاری(!)
والدین طرف در گوشمون یواش میگن...
آقا آرمین به اینقدر "علمت" چندتا لواش میدن؟؟؟؟؟؟؟
دلمون از همه گرفته....
ولی دوستون داریم که میمونیم...دوستون نداشتم که این همه اینجا تلاش نمیکردم....
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

iman HN

New Member
ارسال ها
1,757
لایک ها
2,646
امتیاز
0
پاسخ : دلنوشته ها

دوستی خاره ای نیست که از یاد رود
مثل خاشاک نیست که با باد رود
دوستی با تو بهاریست پر از مهر و امید
دوستی با تو محال است که از یاد رود...

تقدیم به اونی که هست!:53:
 

TeRmEh

New Member
ارسال ها
67
لایک ها
194
امتیاز
0
پاسخ : دلنوشته ها

مـَن شکـآیت دآرم...

از آن هـآ که نمی فــَهمند چـــآدر مـشکی ِ مـَن یـآدگـآر ِ مـآدرم زهرآست ...

از آن هـآ که بـه سُخـره مـی گـیـرند قـدآسَـتِ حجـآب ِ مـآدرم رآ ...

چـــِــرا نــِمی فــَهـمـی ؟؟

این تـکـه پـآرچـه ی مـشـکـی، اَز هــَر جــِنـسی کـه بـآشَد ؛

حـــُرمــَت دارد ...
 
ارسال ها
1,240
لایک ها
2,256
امتیاز
0
پاسخ : دلنوشته ها

راستی میدونی پــــــــــــرواز چیـــــــه؟؟؟؟؟
فاصـــــله ایست از ایــــن قـــــفــــس تا اون قـــفـــس...
حبس هواس تو قفســـــــــــــــه سینــــــــــــه...
از ایـــــــــــــــــن نفــــــــس تا اون نفــــــــــــس....
 

TeRmEh

New Member
ارسال ها
67
لایک ها
194
امتیاز
0
پاسخ : دلنوشته ها

و خدا نزديک است
او همين واحد بالايي ما مي شيند
من رفيقم با او
گاه گاهي به سراغش روم و گاه سراغم آيد
با هم از خويش سخن مي گوييم
من و او مدتها است ،
درد دلهاي فراوان داريم .
بيشتر، صحبت من گرم کند محفل ما را چون او
کم سخن گويد و در دل ريزد ،
همه ي دردش را .
هر زمان خانه ي او مهمانم ،
او پذيرايي گرمي کند و چايي داغي ريزد
و برايم با صوت
متن قران خواند .
گاه اگر پيش آيد ،
من برايش شعر از ،
حافظ و سعدي و سهراب سپهري و فريدون مشيري خوانم .
گاه از فرط غرور ،
چند بيت از غزل و شعر خودم مي خوانم .
گاه او مي رنجد
از من اما
_ کافي است ،
يک (( غلط کردم )) خالي ولي از روي صداقت گويم ،
تا ببخشد من را .
او دلش مي گيرد ،
که چرا گاه همين واحد پاييني ما ،
حرمت بودن او را راحت ،
زير پا مي شکنند .
يا همين خانه ي پشتي هرگز
پاسخ دعوت مهماني او را ندهند ...
او ولي باز به دل ريزد و حرفي نزند .
وقتي از واحد او مي خواهم ،
بروم خانه ي خود
او به من مي گويد
باز هم سر بزن و حالي پرس
چون غريبم اينجا !
من در آغوش کشم با همه احساس و وجودم او را
گونه اش مي بوسم
و در آخر با اشک
دستي از دور تکان مي دهم و مي آييم ،
واحد پاييني ...
ليک هر وقت دلم مي گيرد
باز در خانه ي او مهمانم
چون خدا نزديک است
او همان واحد بالایی ماست


این کار ، دو نفرس.... من و دوستم ف.م
 

love star

Moderator
ارسال ها
556
لایک ها
942
امتیاز
93
پاسخ : دلنوشته ها

يك زمان هايي بغض گلويم را ميگيرد...
چشمانم تار مي شوند...نه كه ضعيف شده باشند!
نه!
فقط اشك در درونش جمع ميشود...نميگذارم اشك هايم سرازير شوند...براي همين تار مي شوند اين چشم هاي كور...
اين چشم هايي كه راه را نگاه ميكند تا تمام شود اين فاصله ها...
تمام شود اين لحظه هاي سخت بي تو نفس كشيدن...
آخر كدام انساني بدون هوا نفس ميكشد...
كدام انسان بي اكسيژن زنده مي ماند...
مگر در فراق تو هوايي مانده؟
اكسيژني مانده؟
مگر در فراقت روز آفتابي هم هست؟
آخر اين چه انتظاراسيت كه ازمن داري...
من آدمم!
آدمي كه دلش سوخت تا دل نسوزاند...
آدمي كه بغضش شكست تا بغض نشكند...
آدمي كه تحقير شد..اما تحقير نكرد...
آدمي كه شكست...اما كسي را نشكست...
آدمي كه تنها شد تا ديگري تنها نماند....
آري من آدمم...
آدمي كه بارها زير سوال رفت اما باز هم زير سوال نبرد...
آدمي كه اشك ريخت براي كسي كه حرف از چيزي ميزد كه نميدانست چيست...
آدمي كه شناخت آن حس مبهمي را كه يك سالو يك ماه پيش تنگ در آغوش گرفت و ديگر رهايش نكرد!
با اين كه بارها رها شد!
بارها پايش را لغزاندند...
اما نلغزيد...
نيفتاد...
آدمي كه اگر گفت ميرم منتظر بود بگويي:
نرو!حداقل تنها نرو!بذار منم بيام...
 
ارسال ها
1,240
لایک ها
2,256
امتیاز
0
پاسخ : دلنوشته ها

یه روز پرواز میکنم میرم ی جای دور...که پر باشه از نور...
یه جایی که به بدی حتی دستت نرسه...هیچ احدی نتونه بگه فکرت نجسه....
 

Archaeopteryx

New Member
ارسال ها
1,240
لایک ها
2,256
امتیاز
0
پاسخ : دلنوشته ها

تو که بزرگترین لذت زندگیت عشق و "رفاقت" بود...
چرا تنهام گذاشتی وقتی "رفاه قطع" بود؟؟؟؟؟؟؟
تو که تنها مشکلت "صداقت" شد....
پس چرا حرفای عاشقانت و "صدا قطع" شد؟
مگه تو نمیگفتی بازی با احساس من فقط یه جور "دست گرمیه"؟
پس چرا وقتی اونو دیدی "دستات سرد" شد؟؟؟؟؟؟؟؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Marshall

New Member
ارسال ها
687
لایک ها
970
امتیاز
0
پاسخ : دلنوشته ها

سلامتی پسری که شب عروسی عشقش، رفت دم در تالار نشت اما عروسی رو بهم نزد...

صبر کرد تا عروس بیاد بیرون....

عروس اومد همه بهش هدیه میدادن...

پسر هم رفت هدیه شو داد ...

عروس گفت این چیه ؟

پسر گفت این همون قرآنیه که بهش قسم خوردی مال من بشی...

 
آخرین ویرایش توسط مدیر
ارسال ها
1,240
لایک ها
2,256
امتیاز
0
پاسخ : دلنوشته ها

یادش بخیر...
یه عشقی بود تو زندگیمون,یهو رفت....خندید....
بعد از اون آرمین کل شهر رو,گشت....گردید...
 

Marshall

New Member
ارسال ها
687
لایک ها
970
امتیاز
0
پاسخ : دلنوشته ها

بابا که شدم
پسرمو میبرم عروسک فروشی میگم هر کدومو دوست داره انتخاب کنه
بهش یاد میدم این عروسک انتخاب خودشه پس باید دوستش داشته باشه
بهش یاد میدم دنیای پسرونش فقط ماشین بازی نیست، بهش قول میدم جایزه خوب نگهداری کردن از عروسکش یه ماشینه!
نمیخوام وقتی بزرگ شد باماشینش بیفته دنبال عروسک بگرده!بهش یاد میدم اگه بهترین انتخاب رو کرد و مراقب انتخابش بود به بهترین ها میرسه...
اینارو بهش میگم تا پسرم یه مرد بشه...نه یه نامرد...
 
بالا