میدانی تو از نمرود ستمگر تری....
نمرود سخن گفت و دستور سوختن داد...
تو با سکوتت مرا سوزاندی....
میشه ی بار دیگه حرف بزنی؟فقط ی بار دیگه...
میشه چشماتو باز کنی؟؟؟؟؟
مگه قرار نبود هر روز برات گل بخرم و توهم با خنده ازم بگیریش؟بیا ببین حالا برات گلایول خریدم....چرا نمیخندی؟مگه تو همون دختر سر به زیر سابق نیستی ها؟؟؟؟؟پس چرا صورتت سفید شده و تکون نمیخوری؟
پس چی شد گرمای بدنت....چرا انقدر سردی؟؟
میشه برگردی؟
:12:
نميدونم چي بنويسم...
همه حرفام تكراريه....
همه چي مثل همه...
خب وقتي زندگيم يكنواخت شده چه انتظاري داري؟
انتظار داري بازم مثل قبل هر دفعه شعراي قشنگ بگم؟
شعر بگو باز تو بهم بگي...
بازم بهم بگي عالي بود شاعر من...
وقتي تو نيستي كه تشويقم كني...ديگه شعر گفتنو واسه كي ميخوام...
وقتي نيستي اصن اين همه احساسو واسه چي ميخوام؟؟؟
بفهم...وقتي نيستي دل من با دنيا غريبه...
براي رسيدن به تو با همه رقيبه...
چه دنيايي شده دنياي ما عاشقا...
همو دوس داريم ولي هستيم از هم جدا...
خدايا يكمي به ما نگا كن...
اون در رحمتو يكم براي ما وا كن...
شايدم بازه ولي من باز كورم...
به دل نگير...بد جور داغونم...
بچگیمون که همیشه زیر چشامون کبود بود...
نوجوانیمون هم که چشامون از غم تو پر از نم بود....
با اون نگاه منو سوزوندی ستمگر.....منو سوزوندی نمرود...
(اگه من زمان نمرود زندگی میکردم به صلیب میکشیدنم!اعدام میشدم از بس براش شعر میگم!)
درد بدی است تنهایی
زمانی که احدی صدایت را نمی شنود
فریادت را
هق هقت را
زمانی که کسی باورت ندارد
آزوهایت را
خواسته هایت را
زمانی که دیده نمی شوی
زمینی که شنیده نمی شوی
زمانی که بودنت احساس نمی شود
در حالی که همه معتقدند دوستت دارند
باور کن
که در پس عادت انسان ها
در پس روزمرگی
در پس خستگی های بی انتهای نشات گرفته از زندگی
گم شده ای
هم تو
هم احساست هم آرزویت
همه گم شده اند
باور کن
که در این دنیای پر از عادت به بودنت
فقط با نبودت احساس خواهی شد
زمانی که مرگ فرا رسد همه خواهند گفت
آری زمانی فریاد کشید
خواست
تلاش کرد
ای کاش می دیدیمش
ای کاش......
می دونم زیادی هم جالب نبود اما نمی دونم چا نوشتمش اگه خوب نبود ببخشید
من به لبانت...چشمهایت اعتماد کرده بودم...
حیف که هم حرف هایت...و هم اشک هایت دروغی بود....
بعد از تو هر کس که آمد..نه دل باختم نه باورش کردم..
این تو بودی که اوج عشقت همان هوس بود...
مرا میبینی؟
برای من.... همون دیدن خنده هات بس بود....
قلبم تنها سرمایه ام بود که میتوانست برای تو باشد.....
شکستی اش و حالا قلب بدلی من؛قلب شیشه ای من متعلق به کسی شده که نگاهش آرام تر از اشک؛دستانش نرم تر از پَر و رفتارش زیبا تر ازبرگِ گل است...
این تکرار غریبانه ی روزهای گذشته ی من با توست...
و روزی دوباره خواهد شکست این قلبِ بدلیِ شیشه ای ...و روزی دوباره خواهم نوشت:یکی پیدا شده آرام و نرم و زیبا و باز هم همین داستان تکراری رفتن و شکستن....
تازه میفهمم به جز من دنیا هم عاشق توست...
همه چیز عاشق توست...
حتی زندگی جدیدیم هم! که آن هم رنگ تکراری تو را دارد....
و ای کاش برسد مرگی که بعد از آن نگویند این بود سرگذشت اندوه بار دخترک!