اول راهنمايي بودم، يه روز صبح خيلي خوابم ميومد نميخواستم برم مدرسه ولي به اصرار والدين... خلاصه با همون حالت خواب آلودگي لباسامو پوشيدم و راه افتادم....
من به خودم: چرا مردم اينطوري نگام ميكنن،آدم نديدن!!!!!
داشتم از جلوي خونه اي كه شيشه هاش مثل آينه بود رد ميشدم،زير چشمي به آينه نگا كردم و در جا خشكم زد!........ با شلوار راحتي داشتم ميرفتم مدرسه.... اونم چه شلواري.....ضايع .....
سرخ و سياه از زير چشاي مردم فرار كردم اومدم خونه،گفتم: ميگم نرم مدرسه ها، حالا خودتون برين جمعش كنين!!!!
من به خودم: چرا مردم اينطوري نگام ميكنن،آدم نديدن!!!!!
داشتم از جلوي خونه اي كه شيشه هاش مثل آينه بود رد ميشدم،زير چشمي به آينه نگا كردم و در جا خشكم زد!........ با شلوار راحتي داشتم ميرفتم مدرسه.... اونم چه شلواري.....ضايع .....
سرخ و سياه از زير چشاي مردم فرار كردم اومدم خونه،گفتم: ميگم نرم مدرسه ها، حالا خودتون برين جمعش كنين!!!!