Ardavan
عضویت
لایک ها
428

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • نه خوب یه تعداد زیادی از اون 500 تای قبل تو ، تقلب زدن ;)
    از عمومی ها هم غافل نشو
    نسیم عشق ز کوی هوس نمی‌آید
    چرا که بوی گل از خار و خس نمی‌آید

    ز نارسایی فریاد آتشین فریاد
    که سوخت سینه و فریادرس نمی‌آید

    به رهگذار طلب آبروی خویش مریز
    که همچو اشک روان باز پس نمی‌آید

    ز آشنایی مردم رمیده‌ایم رهی
    که بوی مردمی از هیچ کس نمی‌آید
     
    رهی معیری....
    خدایا این چه دنیاییه که آفریدی؟؟؟
    همش حرف از دروغه.... تهمت، غیبت، حسادت، ریا، بی غیرتی.....
    از ادماش خیلی بدم میاد.... آدم هایی که توی خوشحالی هات میخندن و توی گریه هات همین طور....
    چرا توی این دنیا اثری از فداکاری، ایثار و عشق و صداقت و صافی قلب نیست؟؟
    چرا......
    گریم میاد.....
    سردی دستان سردم بر همه عالم سمر شد
    شراب عشق من فقط خون قرمز را ثمر شد

    ناله نی تا کی نیستان را سوزاند از سرمایش
    موی ماتمم ازاشک تو این چنین چون قمر شد

    از سیرت زیبایت مست از دو جهانم شاه من
    وجودم ز اکسیر عشق تو این قدر رنگ گوهر شد

    تو آفتابی و هر دم بتابی از پشت ابر بر این خاک
    لیک هر لحظه از خاک به سیمین مرا اثر شد

    نیستی را پذیرم اگر روز وصالم نیست در تقدیر
    رنگ نیستی به از رنگی که بی یار نظر شد

    اندر میان جان من، تا کی بود صبر، آن من
    تلخی فراق از سودای حضورت شکر شد
    مشکل دارم ولی مشکلم قابل توصیف نیست!!!
    :(
    در سوی نامه های زیبایت، دنبال خنده های عاشقانه ام میگردم.....
    در پیش دریای خاطراتی که پیشم مانده، جزیره های خیال انگیز عشق تو فقط در خاطرم مانده.....
    به روی سیل گشادیم راه خانهٔ خویش
    به دست برق سپردیم آشیانهٔ خویش

    مرا چه حد که زنم بوسه آستین ترا
    همین قدر تو مرانم ز آستانهٔ خویش

    به جز تو کز نگهی سوختی دل ما را
    به دست خویش که آتش زند به خانهٔ خویش

    مخوان حدیث رهایی که الفتی است مرا
    به ناله سحر و گریه شبانهٔ خویش

    ز رشک تا که هلاکم کند به دامن غیر
    چو گل نهد سر و مستی کند بهانهٔ خویش

    رهی به ناله دهی چند دردسر ما را؟
    بمیر از غم و کوتاه کن فسانهٔ خویش
     
    کی شعر تر انگيزد خاطر که حزين باشد
    يک نکته از اين معني گفتيم و همين باشد

    از لعل تو گر يابم انگشتري زنهار
    صد ملک سليمانم در زير نگين باشد

    غمناک نبايد بود از طعن حسود اي دل
    شايد که چو وابيني خير تو در اين باشد

    هر کو نکند فهمي زين کلک خيال انگيز
    نقشش به حرام ار خود صورتگر چين باشد

    جام مي و خون دل هر يک به کسي دادند
    در دايره قسمت اوضاع چنين باشد

    در کار گلاب و گل حکم ازلي اين بود
    کاين شاهد بازاري وان پرده نشين باشد

    آن نيست که حافظ را رندي بشد از خاطر
    کاين سابقه پيشين تا روز پسين باشد

    دلم برای کسی که این شعرو برام فرستاد، خیلی تنگ شده.
    هزاران جرعه بدون تو در بهشت
    نیرزد به می ای که با لعلت بهشت

    هزاران حوری همچون هور خوش سرشت
    نبینم چون تو حک شده ای در شیشه ی سرنوشت

    هزاران غم که از برای تو نقش بسته در خشت
    نخواهم کرد کفران، چون غیر تو نباید دهشت

    چند نالم که قلم روزگار اسمت برای من ننوشت
    نکرد جز اندرون سیاه خود آشکار، طینت زشت

    شعر خودم بود....
    تک تک این جمله هایی که مینویسم معنی دارند و دلیل.... و گرنه بیکار نیستم صفحه ایریسکمو پر شعر کنم....
    در قمار عشق آخر، باختم دل و دین را
    وازدم در این بازی، عقل مصلحت بین را

    فصل نوبهار آمد، جام جم چه می‌جویی
    از می کهن پرکن، کاسهٔ سفالین را

    آن که در نظر بازی ، عیب کوه‌کن کردی
    کاش یک نظر دیدی، عشوه‌های شیرین را

    باد غیرت آتش زد، در سرای عطاران
    تا به چهره افشاندی، چین زلف مشکین را

    گر ز قد رخسارت، مژده‌ای به باغ آرند
    باغبان بسوزاند، شاخ سرو و نسرین را

    چون ز تاب می رویت از عرق بیالاید
    آسمان بپوشاند، روی ماه و پروین را

    در کمال خرسند، نیش غم توان خوردن
    گر به خنده بگشایی آن دو لعل نوشین را

    گر تو پرده از صورت، برکنار بگذاری
    از میانه بر چینی، نقش چین و ماچین را

    دفتر فروغی شد پر ز عنبر سارا
    تا به رخ رقم کردی خط عنبرآگین را
    این جوری پیش برم تا دم کنکور اشعار عاشقانه فارسی تموم میشه :(
    دیشب به سیل اشک ره خواب می‌زدم
    نقشی به یاد خط تو بر آب می‌زدم

    ابروی یار در نظر و خرقه سوخته
    جامی به یاد گوشه محراب می‌زدم

    هر مرغ فکر کز سر شاخ سخن بجست
    بازش ز طره تو به مضراب می‌زدم

    روی نگار در نظرم جلوه می‌نمود
    وز دور بوسه بر رخ مهتاب می‌زدم

    چشمم به روی ساقی و گوشم به قول چنگ
    فالی به چشم و گوش در این باب می‌زدم

    نقش خیال روی تو تا وقت صبحدم
    بر کارگاه دیده بی‌خواب می‌زدم

    ساقی به صوت این غزلم کاسه می‌گرفت
    می‌گفتم این سرود و می ناب می‌زدم

    خوش بود وقت حافظ و فال مراد و کام
    بر نام عمر و دولت احباب می‌زدم
     
  • بارگذاری
  • بارگذاری
  • بارگذاری
بالا