Ardavan
عضویت
لایک ها
428

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • غم تو خجسته بادا که غمی است جاودانی
    ندهم چنین غمی را به هزار شادمانی

    دل من کجا پذیرد عوض تو دیگری را
    دگری به تو نماند تو به دیگری نمانی
    به ملازمان سلطان که رساند این دعا را
    که به شکر پادشاهی ز نظر مران گدا را

    ز رقیب دیوسیرت به خدای خود پناهم
    مگر آن شهاب ثاقب مددی دهد خدا را

    مژه سیاهت ار کرد به خون ما اشارت
    ز فریب او بیندیش و غلط مکن نگارا

    دل عالمی بسوزی چو عذار برفروزی
    تو از این چه سود داری که نمی‌کنی مدارا

    همه شب در این امیدم که نسیم صبحگاهی
    به پیام آشنایان بنوازد آشنا را

    چه قیامت است جانا که به عاشقان نمودی
    دل و جان فدای رویت بنما عذار ما را

    به خدا که جرعه‌ای ده تو به حافظ سحرخیز
    که دعای صبحگاهی اثری کند شما را
    پس بخون برادر من :4: بخون :4:
    ایشالا رتبه یکی دیگه امسال؟ :4:
    چو عشق آمد از عقل دیگر مگوی
    که در دست چوگان اسیرست گوی
    برو فی امان الله :4:
    ولی جدای از شوخی ( چون حس کردم جمله آخرت شوخیه :4: ) برو و راه پیدا کن ! بیکار نشین.
    مطمئن باش اگه به صلاحت باشه و تلاش کنی ، وصالو خواهی دید ! قول میدم ;)
    ای بهار من
    ای درخت امید من
    ای شعله ی وجود من
    ای ماه زیباروی من....
    نقاب برافکن از پشت ابرهای مزاحم....
    شیشه های فاصله را میشکنم تا روزی تو را در واقعیت ببینم....
    بیابان سوزان دنیا فقط با روی تو سرد میشود....
    بیا و دستم را گرم کن قبل از آنکه از سرمای نفسهای دیگران منجمد شوم....
    بیا و مرا با مهر و محبتت از این کشتی بدون ناخدا نجات بده....
    بیا.....
    آفتاب و ماه کم پیدا میشه تو این دوره زمونه
    ای آفتاب حسن برون آ دمی ز ابر
    کان چهره مشعشع تابانم ارزوست
    گر برانی و گرم بندهٔ مخلص خوانی
    روی نومیدیم از حضرت سلطانی نیست

    ناامید از در لطف تو کجا شاید رفت؟
    تو ببخشای که درگاه تو را ثانی نیست

    دست حسرت گزی ار یک درمت فوت شود
    هیچت از عمر تلف کرده پشیمانی نیست
    ایهاالناس جهان جای تن آسانی نیست
    مرد دانا، به جهان داشتن ارزانی نیست

    خفتگان را چه خبر زمزمهٔ مرغ سحر؟
    حیوان را خبر از عالم انسانی نیست

    داروی تربیت از پیر طریقت بستان
    کادمی را بتر از علت نادانی نیست

    روی اگر چند پری چهره و زیبا باشد
    نتوان دید در آیینه که نورانی نیست

    شب مردان خدا روز جهان افروزست
    روشنان را به حقیقت شب ظلمانی نیست

    پنجهٔ دیو به بازوی ریاضت بشکن
    کاین به سرپنجگی ظاهر جسمانی نیست

    طاعت آن نیست که بر خاک نهی پیشانی
    صدق پیش آر که اخلاص به پیشانی نیست

    حذر از پیروی نفس که در راه خدای
    مردم افکن‌تر ازین غول بیابانی نیست

    عالم و عابد و صوفی همه طفلان رهند
    مرد اگر هست بجز عارف ربانی نیست

    با تو ترسم نکند شاهد روحانی روی
    کالتماس تو بجز راحت نفسانی نیست

    خانه پرگندم و یک جو نفرستاده به گور
    برگ مرگت چو غم برگ زمستانی نیست

    ببری مال مسلمان و چو مالت ببرند
    بانگ و فریاد برآری که مسلمانی نیست

    آخری نیست تمنای سر و سامان را
    سر و سامان به از بیسر و سامانی نیست

    آن کس از دزد بترسد که متاعی دارد
    عارفان جمع بکردند و پریشانی نیست

    وانکه را خیمه به صحرای فراغت زده‌اند
    گر جهان زلزله گیرد غم ویرانی نیست

    یک نصیحت ز سر صدق جهانی ارزد
    مشنو ار در سخنم فایده دو جهانی نیست

    حاصل عمر تلف کرده و ایام به لغو
    گذرانیده، بجز حیف و پشیمانی نیست

    سعدیا گرچه سخندان و مصالح گویی
    به عمل کار برآید به سخندانی نیست

    تا به خرمن برسد کشت امیدی که تراست
    چارهٔ کار بجز دیدهٔ بارانی نیست

    گر گدایی کنی از درگه او کن باری
    که گدایان درش را سر سلطانی نیست

    یارب از نیست به هست آمدهٔ صنع توایم
    وانچه هست از نظر علم تو پنهانی نیست
    خب پس تو زیادی قضیه رو بولدش کردی ! :4:
    هرچند اینم بگم درکت میکنم ;) ( الآن با خودت میگی نه و تو حس منو نداری و... )
    حالا ببین ، من نمیدونم جریان این نه گفتن چطوری بوده. خواسته ات رو چطوری بیان کردی و کلا هیچی نمیدونم.
    اما به جای آبغوره گیری ، فکر راه حل باش و خودتو باخته نبین ! دلیلی نداره همه تو خواسته اولشون به وصال برسن که.
    یکم باید زور بزنی ، تلاش کنی ، نشونش بدی که دوسش داری و... . البته میدونم بهتر از من میدونی اینارو و شاید تا الآنم بیکار ننشسته باشی. ولی بیشتر باید تلاش کنی. نه اینکه زانوی غم بغل بگیری و خودتو از زندگی بندازیو...
    به جای اینا برو آهنگ دارم میام پیشت احسان خواجه امیری رو گوش کن ، به خودت تلقین کن که میری پیشش و بهش میرسی.
    به خدا منم میدونم با حال تو الآن فاز شعر و آهنگ غمگینو داری اما به همون خدا قسم اصلا راهش این نیست ! بدتر داغون میشی...
    برای تویی که شاید روزی اینو بخونی.......
    چون زلف تو ام جانا در عین پریشانی
                                       چون باد سحرگاهم در بی سر و سامانی
    من خاکم و من گردم من اشکم و من دردم
                                       تو مهری و تو نوری تو عشقی و تو جانی
    خواهم که ترا در بر بنشانم و بنشینم
                                       تا آتش جانم را بنشینی و بنشانی
    ای شاهد افلاکی در مستی و در پاکی
                                       من چشم ترا مانم تو اشک مرا مانی
    در سینه سوزانم مستوری و مهجوری
                                       در دیده بیدارم پیدایی و پنهانی
    من زمزمه عودم تو زمزمه پردازی
                                       من سلسله موجم تو سلسله جنبانی
    از آتش سودایت دارم من و دارد دل
                                       داغی که نمی بینی دردی که نمی دانی
    دل با من و جان بی تو نسپاری و بسپارم
                                       کام از تو و تاب از من نستانم و بستانی
    ای چشم رهی سویت کو چشم رهی جویت ؟
                                       روی از من سر گردان شاید که نگردانی
    آخه برادر من
    کسی که باطن زیبایی داشته باشه ، اهل دل شکستن و سوزوندن نیست که !
    یعنی عقلت بهت میگه بشین بسوز ، اذیت کن خودتو ، غمشو بخور ، اونم دلتو بسوزونه حال کن؟
    فک کنم جای دلت ، عقلت ترک برداشته :4: ( شوخیه ها ناراحت نشی )
    دُری که پیدا کردمو با هیچ چیز توی دنیا عوض نمیکنم ....
    هر چند که در کوی تو مسکین و فقیریم
    رخشنده و بخشنده چو خورشید منیریم

    خاریم و طربناک تر از باد بهاریم
    خاکیم و دلاویز تر از بوی عبیریم

    از نعره مستانه ما چرخ پر آواست
    جوشنده چو بحریم و خروشنده چو شیریم

    از ساغر خونین شفق باده ننوشیم
    وز سفره رنگین فلک لقمه نگیریم

    بر خاطر ما گرد ملالی ننشیند
    آیینه صبحیم و غباری نپذیریم

    ما چشمه نوریم بتابیم و بخندیم
    ما زنده عشقیم نمردیم و نمیریم

    هم صحبت ما باش که چون اشک سحرگاه
    روشندل و صاحب اثر و پاک ضمیریم

    از شوق تو بی تاب تر از باد صباییم
    بی روی تو خاموش تر از مرغ اسیریم

    آن کیست که مدهوش غزلهای رهی نیست ؟
    جز حاسد مسکین که بر او خرده نگیریم
    حاجی آفتاب و ماه و این چیزا دیگه کم پیدا میشه !
    برو یه آفتاب پیدا کن ، بعد بیا زانوی غم بغل بگیر. جدی میگم !
    برو چارتا از شعرای وحشی بافقی رو بخون حالت جا میاد !
    بیا :
    ما چون ز دری پای کشیدیم کشیدیم
    امید ز هر کس که بریدیم ، بریدیم
    دل نیست کبوتر که چو برخاست نشیند
    از گوشهٔ بامی که پریدیم ، پریدیم
    رم دادن صید خود از آغاز غلط بود
    حالا که رماندی و رمیدیم ، رمیدیم
    کوی تو که باغ ارم روضهٔ خلد است
    انگار که دیدیم ندیدیم، ندیدیم
    سد باغ بهار است و صلای گل و گلشن
    گر میوهٔ یک باغ نچیدیم ، نچیدیم
    سرتا به قدم تیغ دعاییم و تو غافل
    هان واقف دم باش رسیدیم، رسیدیم
    وحشی سبب دوری و این قسم سخنها
    آن نیست که ما هم نشنیدیم ، شنیدیم
    صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را
    که سر به کوه و بیابان تو داده‌ای ما را

    شکرفروش که عمرش دراز باد چرا
    تفقدی نکند طوطی شکرخا را

    غرور حسنت اجازت مگر نداد ای گل
    که پرسشی نکنی عندلیب شیدا را

    به خلق و لطف توان کرد صید اهل نظر
    به بند و دام نگیرند مرغ دانا را

    ندانم از چه سبب رنگ آشنایی نیست
    سهی قدان سیه چشم ماه سیما را

    چو با حبیب نشینی و باده پیمایی
    به یاد دار محبان بادپیما را

    جز این قدر نتوان گفت در جمال تو عیب
    که وضع مهر و وفا نیست روی زیبا را

    در آسمان نه عجب گر به گفته حافظ
    سرود زهره به رقص آورد مسیحا را

    ......:(
    رونق عهد شباب است دگر بستان را
    می‌رسد مژده گل بلبل خوش الحان را

    ای صبا گر به جوانان چمن بازرسی
    خدمت ما برسان سرو و گل و ریحان را

    گر چنین جلوه کند مغبچه باده فروش
    خاکروب در میخانه کنم مژگان را

    ای که بر مه کشی از عنبر سارا چوگان
    مضطرب حال مگردان من سرگردان را

    ترسم این قوم که بر دردکشان می‌خندند
    در سر کار خرابات کنند ایمان را

    یار مردان خدا باش که در کشتی نوح
    هست خاکی که به آبی نخرد طوفان را

    برو از خانه گردون به در و نان مطلب
    کان سیه کاسه در آخر بکشد مهمان را

    هر که را خوابگه آخر مشتی خاک است
    گو چه حاجت که به افلاک کشی ایوان را

    ماه کنعانی من مسند مصر آن تو شد
    وقت آن است که بدرود کنی زندان را

    حافظا می خور و رندی کن و خوش باش ولی
    دام تزویر مکن چون دگران قرآن را
     

    تمام بیت ها یه طرف این بیتم یه طرف

    ای که بر مه کشی از عنبر سارا چوگان
    مضطرب حال مگردان من سرگردان را
    قصه می گوید
    این برایش سخت آسان بود و ساده بود
    همچنان که می توانست اواگرمی خواست
    کان کمند شصت خویش بگشاید
    و بیندازد به بالا بر درختی، گیره ای سنگی
    و فراز آید
    ور بپرسی راست ، گویم راست
    قصه بی شک راست می گوید .
    می توانست او اگر می خواست.
    محبت آتشی در جانم افروخت   
    که تا دامان محشر بایدم سوخت

    عجب پیراهنی بهرم بریدی                  
    که خیاط اجل میبایدش دوخت
  • بارگذاری
  • بارگذاری
  • بارگذاری
بالا