شنیده بودم عشق، آدم ها را فداکار میکند و باور نمی کردم.به نظر من، عشق آدم ها را خودخواه می کرد، همین که ادم ها فقط به این فکر میکنند که خودشان به آن کسی که میخواهند برسند میشود عین خودخواهی دیگر.درست هم فکر میکردم اما تا یک جایی.عشق در اوج خویش، تبدیل میشد به فداکاری،به این که جایت را راحت و ارام تر از همیشه به کسِ دیگری بدهی و دم نزنی.
شنیده بودم قدیمی ها اعتقاد داشتند اسم کسانی که "قسمت" یکدیگرند را در اسمان ها کنار هم نوشته اند.زمین ، نتوانست حقم را که تویی به من بدهد و به من فهماند که ما "قسمت" هم نیستیم.یا بهتر است بگویم ، تو "قسمت" من!بخاطر همین هم به دل اسمان ها چنگ زدم تا شاید در میان انبوهی از ستاره ها و ابرها ، ما "قسمت" هم باشیم ، یا بهتر است بگویم تو قسمتِ من.هر شب در گوشه گوشه ی اسمان،به دنبالِ اسمَت بودم،که مبادا اسمی جز اسمِ من در کنارش باشد و کسی جز من ، "قسمتِ" تو.هر شب هم، هیچ چیز جز یک مشت ستاره و یک ماه که به دیوانگی ام میخندد، نصیبم نشد.
میدانی از کجا باور کردم ،عشق ادم ها را فداکار میکند؟از آن روزی که اشفتگی هایت را دیدم و هیچ کاری از دستم بر نیامد.همان روزی که معلوم شد، کسِ دیگری هم برای تو هست ، که نیست.آن روز بود که فهمیدم باید یک جور دیگر در دل آسمان ها پیدایت کنم.از ان روز تا به حال، بیش از پیش اسمان را برای پیدا کردن اسمَت زیر و رو میکنم. اینبار اما به دنبال همان اسمی هستم که میتواند پریشانی هایت را از بین ببرد. همان اسمی که بخاطر آن ،تو هم مثل من، هرشب نگاهت را میان ستاره ها جا میگذاری.میدانی؟گاهی فکر میکنم ،شاید تنها وظیفه ی عشق در قبال من، این بود که به من بفهماند، ادم ها را تا چه حد و تا کجاها میتواند فداکار کند.
اخرش ما "قسمت" هم،یا بهتر است بگویم ،تو "قسمتِ" من، یا من "قسمتِ" تو..اصلا چه فرقی میکند؟ مهم این است که نشد.. از بیخ و بُن نشد..حتی اسمَت،اسم کوچکت هم سهم من نشد..
از امروز
دستانش را محکم تر بگیر
چرا که می دانم
انگشتانت سربازان بیدار
و شانه هایت پرهای گشوده ی عقاب
بوسه ات نشانِ کائنات
و تنت شعله ی مشعل های ایستاده ی کاخ های تاریخ
رویایت جهان بی پایان
و دوست داشتنت
طعم انارهای چیده شده ی باغ همسایه است
حالا دیگر "در دسترس" بودنت مهم نیست چون دیگر نه "مشترک" هستی و نه "مورد نظر" ...!
هوا سرد است اما نگران نباش سرما نمیخورم ، کلاهی که سرم گذاشتی تا گردنم را پوشانده...!
هرکس هم سراغت را میگیرد ، نمیگویم وجود نداری ، میگویم وجودش را نداشتی...!
فکر نکن تو فوق العاده بوده ای ، قطع به یقین من کم توقع بوده ام...!
حالا هم که اتفاقی نیفتاده ، حادثه ی بین ما ، فقط يک زد و خورد ساده بوده ! تو جا زدی ، من جا خوردم....!
زمانی "نبودنت" همه هستی مرا نابود میکرد ولی حالا "بودنت".
نباش دیگر.
راستی!!
سلام مرا به وجدانت برسان،البته اگر بیدار بود.
روزی که رفتی هردومون گفتی برمیگردم
الان که اینجاییم پس اینکارو کردیم حتماً
چیزی ازت نمیپرسم نزن حرفی اصن
حرفامون بمونه برای وقتی بعداً
کل فکرم تویی پیشونیمون چسبیده به هم
دلم تنگ شده بود تورو انقد نزدیک ببینم
یبار دیگه بگم چیزی و که همیشه میگم
میخوام فقط با تو باشم بقیه کی ان
نمیدونم اینجا کجاست یه جای عجیب
نمیخوام فک کنم راجع بش تا که ما با همیم
روزش رنگین کمون شبش پُر ستاره ترین
یه احساسی دارم مثه پادشاه زمین
یجوری میدونم این شرایط نیست ابدی
بهم میگی دستامو سفت بگیر تا نپری
چرا رنگ موهات عوض میشه الکی
شیرین ترین اتفاق داره میشه بدترین
لیوان تو دستم خورده ولی خون نمیاد
زور ندارم محکم مشت بزنم توی دیوار
میخوام از ته دل داد بزنم با درد زیاد
اینکارو نکن با من
صدام در نمیاد
این شکل تو نیست اگه شکل تو نباشه پس این کیه
این رنگ و تصویر واقعیه یا همش از خستگیه
دست من نیست دست تو که هیچوقت نبود دست کیه
چون انقد شفاف نبودی عادت دارم من به یه رنگ دیگه
به یه رنگ دیگه
این شکل تو نیست اگه شکل تو نباشه پس این کیه
این رنگ و تصویر واقعیه یا همش از خستگیه
دست من نیست دست تو که هیچوقت نبود دست کیه
چون انقد شفاف نبودی عادت دارم من به یه رنگ دیگه
به یه رنگ دیگه
صداتو میشنوم عالی اگه خواستی داد بزن بکن خودتو خالی
چرا دور شدی یهو عجیبه همین اینجا بودی الان
چطوری رفتی ته سالن حواسم نبود لابد
شاید ماله این بطریه که نصفه لخته
چشات نصفه بازه کمی منو خام گذاشتی نصفه پخته
لابد از بی خوابیه زیاده احتمالش
حرفاتو گذاشتی تقریباً نصفه کاره
معمولاً این صحنه واسه جفتمون تکراری لوسه
پ یچیزی غلطه این وسط چون زیادی خوبه نه
ناباوری میاد میکنم باورش اینبار
وایساده ساعت رو دیوار دودی نمیاد از سیگار
گفتم دستاتو عقب بده تا بیشتر بمونم
این یه فیلمه توش قرار نیست باشه قرمز رنگ خونم
منظورم با تو نبود تو فکر کردی بود
من گفتم تند نرو تو گفتی برو زود
این شکل تو نیست اگه شکل تو نباشه پس این کیه
این رنگ و تصویر واقعیه یا همش از خستگیه
دست من نیست دست تو که هیچوقت نبود دست کیه
چون انقد شفاف نبودی عادت دارم من به یه رنگ دیگه
به یه رنگ دیگه
چقدر ساده بهم ریختی روان مرا
بریده غصه دل کندنت امان مرا
قبول کن که مخاطب پسند خواهد شد
به هر زبان بنویسند داستان مرا
گذاشتی از منو شبهای خالی از غزلم
گرفته حسرت دستان تو جهان مرا
سریع پیر شدم آنچنان که آینه نیست
شکسته در دل خود صورت جوان مرا
به فکر معجزه ای تازه بودم آنگاه
خدا گرفت به دست تو امتحان مرا
سریع پیر شدم آنچنان که آینه نیست
شکسته در دل خود صورت جوان مرا
به فکر معجزه ای تازه بودم آنگاه
خدا گرفت به دست تو امتحان مرا
نه تو خلیل خدایی نه من چو اسماعیل
بگیر خنجرو در دم بگیر جان مرا
تو را به حرمت عشقت قسم بیا برگرد
بیا و تلخ تر از این نکن دهان مرا
چه روزگار غریبیست بعد رفتن تو
بغل گرفته غمی کهنه آسمان مرا
تو نیم دیگر من نیستی تمام منی
تمام کن غمو اندوه سالیان مرا
سریع پیر شدم آنچنان که آینه نیست
شکسته در دل خود صورت جوان مرا
به فکر معجزه ای تازه بودم نا آگاه
خدا گرفت به دست تو امتحان مرا
سریع پیر شدم آنچنان که آینه نیست
شکسته در دل خود صورت جوان مرا
به فکر معجزه ای تازه بودم نا آگاه
خدا گرفت به دست تو امتحان مرا
چندوقته که برات اهمیت نداره گریه های من
خلوت شبات دیگه شده غریبه با صدای من
زندگی تو از آرزو و حال و روز من جداس
حالا که تو شدی یه آدم غریب و سرد و بی حواس
من از این شهر میرم
شهری که ستاره هاش خاموشه
معشوق عاشقش رو میفروشه
به هیچ و پوچ زندگی
من از این شهر میرم...شهری که به ظاهر آشنا زیاده
اما تو نمیدونی درداتو تو تنهایی به کی بگی
خسته از عروسکها. تو لباس آدما
تنها و بی صدا.گم میشم تو جاده ها
میرم بی خداحافظی
بی امید و بی هوا از هوای تو جدا
دنبال ستاره ها به سمت نا کجا
میرم بی خداحافظی
اون که عاشق تو بود از ته دلش منم
اما این روزا بودن و نبودنم
فرقی نداره واسه تو
رنگ شب شدی یادت رفته نور
هر چراغ روشنی حتی از راهه دور
پرت می کنه حواستو
من از این شهر میرم
شهری که گذشته هامو گوش میده
خاطراته خوبمون جا مونده
تو تموم کوچه هاش
من از این شهر میرم
تو بمون و آدمای بی سایه
عاشقانه های گرم و بی پایه
تو فکره موندنم نباش
من از این شهر میرم
شهری که ستاره هاش خاموشه
معشوق عاشقش رو میفروشه
به هیچ و پوچ زندگی
من از این شهر میرم...شهری که به ظاهر آشنا زیاده
اما تو نمیدونی درداتو تو تنهایی به کی بگی
محققان تعدادي موش هاي صحرايي كه بعضي از آنها مي توانند 80 ساعت مداوم شنا كنند را آماده كردند و قبل از اينكه آنها را در آب بياندازند با كلك، اين باور غلط را ،در موش ها به وجود آوردند كه آنها گير افتاده اند.
خيلي از موش ها تنها پس از چند دقيقه بعد از شنا كردن غرق شدند. نه براي اينكه نمي توانستند شنا كنند، بلكه چون فكر مي كردند گير كرده اند، نااميد شده و دست از شنا كردن برداشتند و غرق شدند.
وقتي همه چيز به آن طور كه مي خواهيم پيش مي رود ما هم با حداكثر توان مان تلاش مي كنيم. اما بعد از اينكه سر و كله مشكلات بزرگ و كوچك پيدا مي شود نااميد شده و دست از تلاش كردن بر مي داريم،
با وجود اينكه توان انجام آن را داريم.
آرره... حق با تو بود... این آهنگ، آهنگ ماس... الان متوجه حرقت شدم که گفتی این آهنگ همیشه و همیشه آهنگ ما میمونه...شاید فقط ما متوجه عمق آهنگ بشیم...
چننند سال از خودم پرسیدم "why did I let you go!?" و بعد اومدی پرسیدی ازم "really! why did you let me go..." و حرفی برا گفتن نداشتم...
امیدوارم چند سال دیگه به خودت نگی "why did I let you go!!!"
چون سنگینیه سوالش کمرشکنه...پیرکننده ست...
They say love is just a game
They say time can heal the pain
Sometimes you win, sometimes you lose
And I guess i'm just a fool
I keep holding on to you
I told you once you were the one
You know that I'd die for you
Although it hurts to see you go
Oh this time you should know
I won't try to stop you
Don't you forget about me baby?
Don't you forget about me now?
Some day you'll turn around and ask me, why did I let you go?
So you try to fake a smile
You don't wanna break my heart
I can see that you're afraid
But baby it's too late
'cause I'm already dying
Don't you forget about me baby?
Don't you forget about me now?
Some day you'll turn around and ask me, why did I let you go?
یعنی... یعنی میتونی؟...
یعنی میشه با اونم همون جاهایی بری که با من رفتی؟
همون غذاهایی رو بخوری که با من خوردی؟
همون... همون کارایی رو بکنی که با منم کردی؟
يك سري از دوست داشتن ها هم هست
كه از هر دوست داشتني
سخت تر است
دوست داشتني كه نميداني آخر و عاقبتش چه ميشود
نه آنقد دور است كه نتواني به دست بياوريش
نه آنقدر نزديك كه بتواني تصاحبش كني
تو هستي و برزخت
و افكار نيمه تمامي كه هر لحظه هجوم مي آورند به سمتت
شبيه استخوان لاي زخم
كه نه مي تواني با آن زندگي كني
نه تحمل كافي داري براي بيرون كشيدنش
فقط مجبوري
با هزار و يك راه حل پيشنهادي و احتمالي از اين و آن روي دردت سرپوش بگذاري
لبخند بزني
و صبر كني...
غافل از اين كه اين درد
اين خودخوري ها
اين راه هاي رفته ي بي معجزه
كم كم
از پا مي اندازدت
و اندازه ي چند قرن پيرت مي كند
نه انقدر جُربزه داري كه زل بزني توي چشم هاي نافذش
و يكريز برايش
از عذابت
از روياهايت
از عشقت
حرف بزني
نه آنقدر دل داري كه همه چيز را رها كني و بروي..
خودت ميفهمي و ميداني
كه آخرش
همه چيز شبيه سراب است
كه اين دوست داشتن كشنده است
كه..
اما نمي تواني
به حرف ها و حديث هاي اين و آن گوش بدهي
كَر و كور ميشوي
و آرام و قرار نميگيري...
دوست داشتن هاي نزديكِ از دور
سخت ترين دوست داشتن ها هستند
برايش هركاري مي كني
اما نه جلوي چشمش
شايد هيچ وقت نفهمد
نبيند
نداند
اما خودت كه مي داني و ميفهمي و درد مي كشي!!!
زمان بده!
مثلاً بيا و بگو:
تا فلان روز ماندنى هستم
تا فلان روز روى من حساب كن
بى خبر تصميم نگير؛
تمامِ آدمهايى كه نزديكترينشان را ناگهان از دست دادند
ديگر هيچوقت زندگى نكردند!
همیشه برایم سوال بود آدمهایی که عشقشان تنهایشان می گذارند چرا روز به روز گوشه گیر تر و کم حرف تر می شوند؟؟؟
تا اینکه تو تنهایم گذاشتی!
وقتی رفتی،وقتی فهمیدم نگه داشتن اشکهایم مثل نگه داشتن تو محال است...دیدم رفته رفته دارم تنهاتر می شوم!دیدم از هر جاییکه شلوغ است دارم فاصله میگیرم...
از باز شدن لبهای آدم ها ترسیدم!از باز نشدن لبهای آدم ها ترسیدم...نکند این لبی که باز شده می خواهد از تو بپرسد!
نکند کسی که نگاهم می کند و هیچ حرفی نمی زند،تو را وقتی که دستهای کسی را گرفته ای یا وقتی که هنگام خداحافظی پیشانی اش را بوسیده ای دیده است...
از همه دور شدم،از همه ترسیدم...به همه ی نگاه ها و سوال ها مشکوک شدم!نکند کسی که حالم را میپرسد میداند دارم از نبودت دق میکنم...نکند کسی که ساعت را میپرسد میداند این چند وقتی که نبوده ای اندازه صد قرن مرده ام...
مدت زیادی نگذشت که فهمیدم چرا آدمهایی که عشقشان تنهایشان می گذارند روز به روز گوشه گیر تر و کم حرف تر می شوند؟؟؟
عزیز تا ابدم!تو با رفتنت به بهترین شکل به این سوال جواب دادی...