پاسخ : دلنوشته ها
گاهی از خستگی به خودم پناه می برم..به خودی ک حالاخسته تر از همیشه در کنجی خلوت نشسته و آرام به پنجره ی نیمه باز رو به غروب می نگرد...
به خودی که حال انظاره گر پرپر شدن تمام آرزوهایش است و دارد از تنهایی دلش میترکد...
به خودی پناه می برم که در انتظار بهاری ابدی،تکیه به آغوش شاپرکان زده و آرام چشمانش را بسته تا کسی یخ زدن اشک هایش را در این سرمای طولانی نبیند...
به خودی پناه می برم که کودک شده و لجبازی میکند با زمین و زمان؛و ساکت نمی نشیند گاهی و فرار میکند به دنبال بادبادکی که وسوسه اش میکند...!
به خودی پناه می برم که گاهی سرش را روی پاهای این زمانه میگذارد وسیرگریه میکند!..
من از خستگی به خودی پناه میبرم که چند روزی ست به در خیره شده،گوشش را تیز کرده تا صدای پای مرگ را بشنود...
من دارم به خودی پناه می برم که منتظر مرگ نشسته....!
((به قلم آبی ثنا احمدی))
21:21
1392.09.23
2013.12.14
sat.
---- دو نوشته به هم متصل شده است ----
گاهی از خستگی به خودم پناه می برم..به خودی ک حالاخسته تر از همیشه در کنجی خلوت نشسته و آرام به پنجره ی نیمه باز رو به غروب می نگرد...
به خودی که حال انظاره گر پرپر شدن تمام آرزوهایش است و دارد از تنهایی دلش میترکد...
به خودی پناه می برم که در انتظار بهاری ابدی،تکیه به آغوش شاپرکان زده و آرام چشمانش را بسته تا کسی یخ زدن اشک هایش را در این سرمای طولانی نبیند...
به خودی پناه می برم که کودک شده و لجبازی میکند با زمین و زمان؛و ساکت نمی نشیند گاهی و فرار میکند به دنبال بادبادکی که وسوسه اش میکند...!
به خودی پناه می برم که گاهی سرش را روی پاهای این زمانه میگذارد وسیرگریه میکند!..
من از خستگی به خودی پناه میبرم که چند روزی ست به در خیره شده،گوشش را تیز کرده تا صدای پای مرگ را بشنود...
من دارم به خودی پناه می برم که منتظر مرگ نشسته....!
((به قلم آبی ثنا احمدی))
21:21
1392.09.23
2013.12.14
sat.
گاهی از خستگی به خودم پناه می برم..به خودی ک حالاخسته تر از همیشه در کنجی خلوت نشسته و آرام به پنجره ی نیمه باز رو به غروب می نگرد...
به خودی که حال انظاره گر پرپر شدن تمام آرزوهایش است و دارد از تنهایی دلش میترکد...
به خودی پناه می برم که در انتظار بهاری ابدی،تکیه به آغوش شاپرکان زده و آرام چشمانش را بسته تا کسی یخ زدن اشک هایش را در این سرمای طولانی نبیند...
به خودی پناه می برم که کودک شده و لجبازی میکند با زمین و زمان؛و ساکت نمی نشیند گاهی و فرار میکند به دنبال بادبادکی که وسوسه اش میکند...!
به خودی پناه می برم که گاهی سرش را روی پاهای این زمانه میگذارد وسیرگریه میکند!..
من از خستگی به خودی پناه میبرم که چند روزی ست به در خیره شده،گوشش را تیز کرده تا صدای پای مرگ را بشنود...
من دارم به خودی پناه می برم که منتظر مرگ نشسته....!
((به قلم آبی ثنا احمدی))
21:21
1392.09.23
2013.12.14
sat.
---- دو نوشته به هم متصل شده است ----
گاهی از خستگی به خودم پناه می برم..به خودی ک حالاخسته تر از همیشه در کنجی خلوت نشسته و آرام به پنجره ی نیمه باز رو به غروب می نگرد...
به خودی که حال انظاره گر پرپر شدن تمام آرزوهایش است و دارد از تنهایی دلش میترکد...
به خودی پناه می برم که در انتظار بهاری ابدی،تکیه به آغوش شاپرکان زده و آرام چشمانش را بسته تا کسی یخ زدن اشک هایش را در این سرمای طولانی نبیند...
به خودی پناه می برم که کودک شده و لجبازی میکند با زمین و زمان؛و ساکت نمی نشیند گاهی و فرار میکند به دنبال بادبادکی که وسوسه اش میکند...!
به خودی پناه می برم که گاهی سرش را روی پاهای این زمانه میگذارد وسیرگریه میکند!..
من از خستگی به خودی پناه میبرم که چند روزی ست به در خیره شده،گوشش را تیز کرده تا صدای پای مرگ را بشنود...
من دارم به خودی پناه می برم که منتظر مرگ نشسته....!
((به قلم آبی ثنا احمدی))
21:21
1392.09.23
2013.12.14
sat.